1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

.:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

شروع موضوع توسط ATENA ‏25/7/11 در انجمن سایر رشته ها

  1. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    >>فهرست اولیه<<

    1- زین حسن تا آن حسن صد گز رسن

    2- زد كه زد خوب كرد كه زد

    3- روی یخ گرد و خاك بلند نكن

    4- راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو

    5- رفتم اصفهان برای كار آسان كپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان

    6- نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من

    7- نه از دل است نه از جان، از كتك است حسین جان

    8- ميرزا ميرزا رفتن

    9- می آیند و می روند و با كسی كاری ندارند

    10- لعن الله اللجاجة

    11- هر كه چاهی بكنه بهر كسی اول خودش دوم كسی

    12- قوز بالاقوز

    13- این به آن در

    14- ايراد بني اسرائيلي

    15- از پشت خنجر زد

    16- از كوره در رفت

    17- از كيسه خليفه مي بخشد

    18- از خجالت آب شد

    19- از دماغ فیل افتاده

    20- اشك تمساح می ریزد

    21- آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است

    22- اندرین صندوق جز لعنت نبود

    23- الخیر فیما وقع

    24- آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

    25- اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد

    26- آبشان از یک جوی نمی رود

    27- آب حیات نوشید

    28- هم آش معاویه را می خورد، هم نماز علی را می خواند!

    29- آفتابی شد

    30- یک صبر کن و هزار افسوس مخور

    31- سبیلش را چرب کرد

    32- یار غار

    33- ستون پنجم

    34- ستون به ستون فرج است

    35- شغال بیشه مازندران را ندرد جز سگ مازندرانی

    36- سر و گوش آب دادن

    37- شانس خرکی

    38- سرش پلو و زیرش سنگ قربانت شوم یگانه پسر

    39- سرم را بشکن، نرخم را نشکن

    40- شال و کلاه کردن

    41- شاخ و شانه کشیدن

    42- شاهنامه آخرش خوش است

    43- سرابی می گوید اندراب است، اندرابی می گوید سراب است

    44- سگ و درویش

    45- صبر ایوب

    46- کله اش بوی قرمه سبزی می دهد

    47- پته اش روی آب افتاد

    48- کلاه شرعی

    49- دو قورت و نیمش باقی است

    50- آتش بيار معرکه
     
    یک شخص از این تشکر کرد.
  2. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    زین حسن تا آن حسن صد گز رسن


    غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»

    در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
    ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
    سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.

    عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.
    چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
    و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
     
  3. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    زد كه زد خوب كرد كه زد


    هروقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.

    می گویند یك روز زنی كه شغلش ماست فروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم. تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها كه مرغ شدند می فروشم و از قیمت آن گوسفند می خرم. كم كم گوسفندهام زیاد میشه، یك روز میان چوپون من و چوپون كدخدا زد و خورد میشه كدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟

    منم میگم : زد كه زد خوب كرد كه زد !» زن كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت : «زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد و ماست ها پخش زمین شد.
     
  4. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    روی یخ گرد و خاك بلند نكن


    وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.

    روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.


    عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.

    بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»
    بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
    گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
    خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
    گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
    اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
    با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
    گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.
     
  5. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    راز دل به زن مگو با نو كیسه معامله نكن با آدم كم عقل رفیق نشو

    پدری به پسرش وصیت كرد كه در عمرت این سه كار را نكن. بعد از این كه پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند كه چرا پدرش به او چنین وصیتی كرده؟ پیش خودش گفت : «امتحان كنم ببینم پدرم درست گفته یا نه». هم زن گرفت، هم قرض كرد هم با آدم كم عقل دوست شد.

    روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه كشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش را زیرزمین پنهان كرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : «چه شده؟ خون ها مال چیست؟» مرد گفت : «آهسته حرف بزن. من یك نفر را كشته ام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم می كشم. چون غیر از من و تو كسی از این راز خبر ندارد. اگر كسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای.»

    زن، تا اسم كشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : «مردم به فریادم برسید. شوهرم یك نفر را كشته، حالا می خواهد مرا هم بكشد.» مردم ده به خانه آنها آمدند. كدخدای ده كه كم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محكمه قاضی ببرد. در راه كه می رفتند به آدم نوكیسه برخوردند. مرد نوكیسه كه از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : «پولی را كه به تو قرض داده ام پس بده. چون ممكن است تو كشته بشوی و پول من از بین برود.»

    به این ترتیب، مرد، حكمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
     
  6. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    رفتم اصفهان برای كار آسان كپه گذاشتند به سرم گفتند ببر آسمان

    می گویند شخصی در كارهای كشاورزی به این و آن كمك می كرد و مزد می گرفت، شایع شده بود كه در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد است. آن مرد كه از كار كردن در مزرعه این و آن خسته شده بود راه اصفهان را در پیش گرفت كه هم كار آسانی پیدا كند، هم پول و دارایی زیادی گیرش بیاد.

    موقعی كه به اصفهان رسید از یك نفر كار آسان و پر درآمد خواست. مرد اصفهانی او را به جایی برد كه در آنجا یك ساختمان چند طبقه می ساختند. كپه ای را پر از گل كرد و به سر او گذاشت و گفت : «این گل را ببر طبقه چهارم بده بنا» خلاصه آن روز را این آدم بیچاره كه خیال می كرد در اصفهان كار آسان و پر درآمد زیاد هست به كپه كشی گذراند و عصر هم خسته و كوفته پول كمی از صاحب كار گرفت و با خودش گفت : «اگر كار آسان اصفهان اینه وای به حال كار سختش !» فردای آن روز فرار را بر قرار ترجیح داد و به ده خودش رفت.

    موقعی كه به ده رسید یك نفر از او پرسید كه : «در اصفهان كار آسون هست یا نیست؟» او در جوابش گفت:

    «رفتم اصفهون سی كار آسون، كپه هشتند به سرم گفتند بر آسمون.»
     
  7. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    نه می خواهم خدا گوساله را به همسایه ام بدهد و نه ماده گاو را به من

    این مثل را برای مردم حسود می آورند و می گویند :

    «زنی همیشه به همسایه ها و دیگران حسودی می كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت : «چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله ای به همسایه ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو». زن حسود در جواب گفت : «حالا كه اینطور است، نه می خوام خدا گوساله را به همسایه ام بدهد، نه ماده گاوی را به من.»
     
  8. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    نه از دل است نه از جان، از كتك است حسین جان

    این مثل را برای كسانی می گویند كه كاری را از روی ترس انجام می دهند و راضی به انجام دادن آن كار نیستند.

    می گویند در روز عاشورا چند نفر كلیمی را با زور و كتك وادار كردند كه در میان عزاداران حضرت حسین سینه بزنند. آنان از ترس اینكه مبادا كتك بخورند به سر و سینه می زدند و دم گرفته بودند : «نه از دله نه از جون، از كتكه حسین جون !
     
  9. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    ميرزا ميرزا رفتن


    آهسته و با تانی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحا در دهات و روستاها «میرزا میرزا رفتن» و «میرزا میرزا خوردن» گویند كه پیداست به جهت وجود كلمه ی میرزا باید علت تسمیه و ریشه ی تاریخی داشته باشد.

    واژه ی میرزا خلاصه ی كلمه ی امیرزاده است كه تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امرا و حكام درجه ی اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده كه به گفته ی محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی : «خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است كه در زبان فارسی كلمه ی میرزا معمول شده است.»

    واژه ی میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی كرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت : «عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.» دیری نپایید كه حرف اول كلمه ی امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد.

    اما اطلاق كلمه ی میرزا به طبقه ی باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است كه در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مكتب خانه ها نیز به تعدادی نبود كه فرزندان طبقات پایین سوادآموزی كنند و چیزی را فرا گیرند. به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنه ی معنی و مفهوم كلمه ی میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز این ها گسترش پیدا كرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی كه ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده.

    توضیح آن كه چون درزمان های گذشته افراد باسواد خیلی كم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آن ها احترام خاصی قائل بوده اند. میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصا در كوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.
     
  10. کاربر پیشرفته

    تاریخ عضویت:
    ‏28/4/11
    ارسال ها:
    16,093
    تشکر شده:
    5,232
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    ؟؟
    پاسخ : .:: تاریخچه ی ضرب المثل ها ::.

    می آیند و می روند و با كسی كاری ندارند

    عبارت بالا كه از جوان ترین و تازه ترین مثال های سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به كار می رود و اجمالا می خواهد بگوید سخت نگیر، خونسرد باش، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات :

    هم موسم بهار طرب خیز بگذرد هم فصل نامساعد پائیز بگذرد
    گر ناملایمی به تو رو آورد فرات دل را مساز رنجه كه این نیز بگذرد

    اما ریشه ی تاریخی این عبارت مثلی : شادروان محمدعلی فروغی ملقب به «ذكا الملك» را تقریبا همه كس می شناسد. فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشته ی طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقه ی او به حكمت و فلسفه بیشتر بود از كار طبابت و پزشكی دست كشیده به مطالعات فلسفی پرداخت.

    فروغی در سال های آخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار عضو دارالترجمه ی سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یك مدرسه ی ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید. پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذكا الملك به او اعطا گردید و ریاست مدرسه ی علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد. در كابینه ی اول و دوم «صمصام السطنه» به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد. پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت. در كابینه ی «مشیرالدوله» وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به كنفرانس صلح پاریس رفت. در كابینه ی «مستوفی الممالك»، مقارن دوره ی چهارم مجلس، وزیر امور خارجه شد. در سال های 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از كار كناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تالیف پرداخت.

    فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی كه نیروی سه گانه ی آمریكا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاك ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مامور تشكیل دولت گردید، و همین دولت بود كه با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبه ی ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور كرد. مرحوم فروغی در یكی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی كه نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح كرده بودند كه كشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج كند با خونسردی مخصوصی كه در شان یك سیاستمدار كاردیده و كاركشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت :

    «می آیند و می روند و با كسی كاری ندارند.»