چه خوب که همش یه کابوس بود فقط .. دوباره جمع همیشگی، کلکلای فوتبالی، شوخیای خرکی و ... . حالا دوباره میشه با خیال راحت زندگی کرد؛ با همون جمع سه نفره سفر رفت، گفت و خندید و حال کرد. تو همین حال و هوا بودم که از خواب پریدم و به کابوسِ واقعی برگشتم و کلِ روز مشغول کلنجار رفتن و کنار اومدن با واقعیت! در هر صورت کماکان میخندیم با سهیل، هنوز مسافرت میریم و شوخی میکنیم، اما خوب میدونیم که یه چیزی کمه و کم باقی خواهد موند.. جمع سه نفره ای که دو نفره شده، حتی اگر روزی چهار نفره هم شه، بازم کم داره، چون قرار بود ۶ نفره باشه :راه رفتن:
گفت: توقع و انتظار نداشته باش. مخصوصا از عزیزترین شخص زندگیت... وگرنه زندگیت سخت میشه و نمیتونی پیش ببریش. آدم مگه از غیر عزیزان هم توقع داره! توقع نه برای رخدادهای عجیب. برای چند اتفاق کوچک... راستش هنوزم دلم میخواد یه گوشه برم گریه کنم! ولی بسه دیگه، خیلی دیره... نباید بذارم آتیشی که درونم شعله میکشه خاموش بشه. وگرنه دوباره رکود دیوانهام میکنه! + حتی به تجربه! قرار نیست چیزی از زندگیم کم بشه. قراره چیزهای زیادی اضافه بشه. راست میگه، توقعاتمون همیشه احساساتمون رو جریحه دار میکنه...
این خاطرات عاشق شدن منه اولین بار که بطور جدی عاشق شدم. ترم اول دانشگاه حدودا 19 سالم بود. اسمش شیوا بود (سبزه کمون ابرو) ولی مگه محل میگذاشت. 2-3 ترم بعد رفت و با یکی بهتر از من ازدواج کرد. توی ۲۳ سالگی دختری به اسم مریم عاشقم شد. نمیدونم از کجای من خوشش اومده بود؟ یه مدتی بهم از دور نگاه میکردیم تا یه روز از بی محلی من عصبانی شد و دیگه خودشو نشون نداد که من نگاهش کنم . همزمان با این موضوع که دراثر نیاز و به اصرار مادر، پدرم در شرف ازدواج بودم عاشق یکی از همکارا شدم ولی این بار اون به من محلی نداد تا بدون فراموش کردن از فکرش اومدم بیرون اما هنوزم بفکرشم بالاخره سیب روزگار چرخ خورد و با همسر فعلیم ازدواج کردم که اول هیچ عشقی نسبت بهم نداشتیم ولی بعد از خواستگاری عاشق هم شدیم. تو این چند سال یک مدت از همدیگه خوشمون نمی اومد و مرتب با هم دعوا میکردیم . حالا مدتیه که باهم خوب شدیم.خدا بخیر بگذرونه
همیشه ازش دلخور بودم بابت تمام کارهای نکرده ای که تو ذهنم نقش بسته بود. گاهی شدت دلخوری کم و زیاد میشه ولی الان تو این وضعیت میبینمش ، میبینم که چقدر مظلوم شده و چقدر بابت کارهاش احساس تاسف میکنه دلمم به رحم میاد .. اینکه الان هنوز فکر جبرانه و داره تمام تلاشش رو میکنه اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد بعد از خودش کسی اذیت نشه بازم مهربونم میکنه .. ولی نمیدونم .. نمیدونم میتونم دلم رو برای همیشه باهاش صاف کنم یا نه ! در هر صورت دلم نمیخواد بد حالیش رو ببینم هیچ وقت