شروع موضوع توسط minaaa 10/12/10 در انجمن اشعار
بـر سر خوان تـو تنها کفر نعمت می کنیم، سفره ات را جمع کن ای عشق،مهمانی بس است!! فاضل نظری
تو لاك میزنی آرام و من دلم خون است غم ِ تو خون ِ دلم را بهشیشه ریخته است
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را به زبان خود بگویی که به حسن بی نظیرم «سعدی»
ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم زانکه این جای دگر دارد و آن جای دگر
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار در ره معبود ما از جان و دل بگذشته ایم «حافظ»
مخواه پنهان كنی از من غمت را سکوت نامه ات را می شناسم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم «حافظ»
من و تو با هم و اما ز هم جدا شده ایم چه روزهای قشنگی که هر دو ما شده ایم
ما به گرد خویش میگردیم آه ای ساربان! آرمانشهری که قولش را به ما دادی کجاست؟ فاضل نظری
ترسی درون من نبود؛ آن شب که دنیایم شدی باور کن این درد مرا! فردا تو تنها میشوی!
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.