یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید هوشنگ ابتهاج
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند
تو عیب کسان هیچگونه مجوی که عیب آورد بر تو بر عیبجوی وگر چیره گردد هـوا بر خرد خردمندت از مردمان نشمرد فردوسی
دیدار تو حلِ مشکلات است صبر ازتوخلاف ممکنات است عهد تو وتوبه ی من از عشق می بینم وهر دو بی ثباتست سَعدی غم نیستی ندارد جان دادن عاشقان نِجاتست
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد که همین سخن بگوید به زبان آدمیت مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت سعدی