عشق یعنی : هر اس ام اس که بهت می رسه امیدواری از اون باشه عشق یعنی : برای هرکسی که می خوای اس ام اس بزنی اشتباهی واسه اون می فرستی عشق یعنی : دنبال یه موضوع می گردی که واسه اون اس ام اس بزنی
.عشق یعنی گم شدن در کوی دوستعشق یعنی هر چه در دل آرزوست عشق یعنی یک تبسم یک نگاه عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و دریا شدن]
عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی از فراقش سوختن عشق یعنی سر به در آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی لحظه های ناب ناب عشق یعنی لحظه های التهاب عشق یعنی گم شدن در کوی دوست عشق یعنی هر چه در دل آرزوست....
. . هر سربازی در جیبهایش در موهایش و لای دکمه های یونیفورمش زنی را به میدان جنگ میبرد آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است هر گلوله دونفر را از پا در می آورد سرباز و دختری که در سینه اش میتپد... . مریم_نظریان
عشق یعنی یه مخاطب خاص تو زندگیت باشه کسی که با بودنش زندگی تو عوض کنه کسی که به زندگیت یه رنگ دیگه میده دنیا تو قشنگ میکنه پشتت بهش گرمه کسی که حاضری همه دنیا تو براش بدی کسی که فقط و فقط مال خودته آهای مخاطب خاص اینو بدون تا ابد عاشقتم
عشق بحری آسمان در وی کفی چون زلیخایی اسیر یوسفی دور گردون را زجذب عشق دان گر نبودی عشق کی گشتی جهان... جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد مرحبا ای عشق خوش سودای ما ای طبیب جمله علتهای ما ای دوای نخوت و ناموس ما ای تو افلاطون و جالینوس ما هر که را جامه زعشقی چاک شد او ز عیب و حرص کلی پاک شد مولانا عاشقان طبیبان مسیحا دم عالمند که حسد را و کینه را و کبر و رعونت و خودپسندی را و حرص و آز و افزون طلبی را و سودای فرعونی را که چون اژدها از دوش آدمیان می روید و ماخولیای مِهتری را و دروغ و طراری و شیادی و دل آزاری را و ریا و سمعه و سالوس و خودنمایی را و سنگدلی و جماد خویی را و تحقیر کردن و تزویر کردن و تشدید کردن و تهدید کردن را و خبرچینی و خام کردن را و کوته آستینی و دراز دستی را و هزار بیماری دیگر روح فرسا را با یک نفس شفا می بخشند و آن یک نفس این است که : «محبت ورز می باید بود محب و عاشق می باید بود» قطب بن محیی و در سودای دیگران می باید بود و در خدمت همسفران می باید بود و چراغ باید برد به میان تاریکی و سایه باید بود بر آنان که زیر آفتاب به رنج اندرند و در یاد باید داشت گرسنگان را ومحرومان را از نان و آب و هوا و نور و مظلومان و زخم خوردگان را و گناهکاران بی گناه را و یتیمان را که چشم نگران به دست این و آن دوخته اند و بیماران غریب را که نگاه هایشان در اطراف اتاق به دنبال آشنا می گردد، و سرما زدگان را که در زمهریر بی مهری به آغوش گرم نیاز دارند و با دل خونین لب خندان باید آورد وبا بار محنت چابک و چالاک باید بود عشق یعنی این.
عاشقی بيماری واگير است و اتفاقاً بارها عود میکند. وقتی کهنه شد ديگر رهايی از آن ساده نيست. شايد تعبير بيماری اصلا از بن خطا باشد، اما اين رنج اگر هم به شادی برسد (که گاهی میرسد)، استخوان میگدازد. باری شيرين است اين همه بلا و پريشانحالی. اما همانگونه که میدانی، عاشقی برترين شأن زندگی آدمی است. حکم نفس کشيدن را دارد. اما آدميان وقتی نفس میکشند باقی کارهايشان متوقف نمیشود. خوردن و خوابيدن و کار کردن همگی منوط به نفس کشيدن هستند. اما گاهی نفس کشيدن هم سنگين میشود و بايد تمام کارها را رها کنی و فقط نفس بکشی! ايدهآلترين عشق آن است که همچون نفس، به راحتی قوتِ جانِ آدمی باشد و جامِ زهری نباشد که خواه ناخواه بايد سر بکشی. در اين ميانه عنايت ازلی و اندکی بخت و اقبال البته خيلی خوب است. از آدمی سلبِ اختيار نمیکنم. اتفاقاً ما به همين اختيارها و انتخابها کمر به ويرانیِ هم میبنديم. همين خطاهای کوچک روی هم انباشته میشوند و ناگهان اين کوه يخ آب میشود، ناگهان بهمنی بر سرت آوار میشود و تا به خودت بجنبی ديگر خودت هم نيستی. چه خوب است اگر فراموش نکنيم که فقط يک بارزندگی میکنيم در اين جهان. دين باور باشی يا نباشی، اين يک واقعيت است که زندگی يک فرصت است که بايد آن را مغتنم دانست: گفتم هوای ميکده غم میبرد ز دل گفت خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
تو نیستی اما من برایت چای میریزم دیروز هم نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم دوست داری بخند دوست داری گریه کن... و یا دوست داری مثل آینه مبهوت باش مبهوت من و دنیای کوچکم دیگر چه فرقی میکند باشی یا نباشی من با تو زندگی می کنم
چای من لبریز و لب دوز است و لب سوز است، آآآی! می خوری با من تو چای؟ گرچه کامم تلخ و چایم تلخ و روزگارم نیز تلخ امّا دلبَــــرم گر تو آیی لب گشایی لب بریزی لب بسوزی لب بدوزی وااای! بَه چه محشر می شود اندازه ی یک چای خوردن کام ِ من شیرین نمایی دلبرم ماه ِ آبان است و چای با تو می چسبد فقط...
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست نابوده به که بودن او غیر عار نیست در عشق باش که مست عشقست هر چه هست بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست گویند عشق چیست بگو ترک اختیار هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست عاشق شهنشهیست دو عالم بر او نثار هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست تا کی کنار گیری معشوق مرده را جان را کنار گیر که او را کنار نیست آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست آن گل که از بهار بود خار یار اوست وآن می که از عصیر بود بیخمار نیست...