من یخ زدم از روز سردی که اشکای چشمت منجمد بودن دستای لرزونت که پنهانی مثل همیشه مستبد بودن وا میرم از چیزی که می بینم می افتی از خشکیده ی چشمم خالی می شی تو عمق فریادم پژواک خالی بودنت، خشمم آوازمون ماسیده رو ایوون رفتن پرستوهای خوشحالی تو آسمون این شایعه پیچید آیندمه گنجشک بی بالی از درد من آسودگی دوره چشمم به راه دیدنت کوره ای کاش لای قصه ی بچه تا می شدی تقلید اسطوره باید فراموشم بشی نامم باید بری از حافظه هوشم هر چند از وهم عزا دورم جای لباسم مشکی می پوشم
عبور زندگیمون سایه داره کنارم باشی و ابرم بباره نم خورشید مغرب قرمزیشو رو پیشونیّ بی رنگم بذاره صدای سبز گیتارو برنجون چرا پاییزی تر چیزی نداره؟ بزن رو سیم فصل آخرش تا بره برف زمستونو بیاره به چی میگن بهار، مرگ زمستون؟ منو ور دار ببر پشت ستاره می خوام رنگ سیاه آسمونو ببینم شب به خاطر می سپاره؟
عبورم عاشق رفتن شیب لیز شب را می چسبم و نور چشم بندی را اعتنایی نمی کنم خسته ام اما نمی نشینم آه چرا بگویم مگر نشسته حال ایستاده را می فهمد؟ در خواب خورشید چه فانوسی دیده می شود؟ چه تفاوت است بین کسی که رویا می بیند، با کسی که کابوس چه تفاوت که تو بدون این که حرفم را گوش کنی پاسخ بدهی یا نه چه تفاوتی می کند که نگاهم کنی وقتی نمی بینی یا رو بگردانی و در خواب صدایم کنی یا نکنی چرا عبور نباشم وقتی نامم را از تو نخواهم شنید و هرگز از آفتاب سهمی نمی خواهی
قیمت نداشت سینه ی گنجشکی قفس بر سکه ی سقوط ملخ های بی نفس ثبتم نمی کنند به روی کتاب آب بازم نمی کنند میان سراب خواب شب ناله می کنیم به همراه ماهیان تا ماه موج ها بشود ماه ماهیان در امتیاز دادن صبح ستاره ای ما راضی از نبودن خورشید قاره ای دیوانه ها که بازی بومرنگ می کنند پژواک مشت را زدن سنگ می کنند در این جزیره سردی دندان کوسه ها بر گونه و لب است پس از دفن بوسه ها قدّم به سرعت سکراتت نمی رسد فریاد من به نظم کراتت نمی رسد ضرب گزاره ها همه بر دیگ مادران در چاه می روند کلاغان شب رسان
... بر سینه گر سریست خوشا درد انتظار! یا بوسه بر لبان قفس های بی شمار.. ما با جفای او و قفس خو گرفته ایم این بوده فن دلبری و رسم روزگار در ناله های هر شب و هر روزمان نشد پیدا کنی تو ، یک گله حتی ، ز جور یار نامی نداشت قاره ی خشک وجودمان بی او.. اگر که شعله نمی زد به برگ و بار دیوانه ها خوشند به بازی و من به او امشب خودش به زبان شد:" دیوانه ای نگار !!" پرتاب می کند دل از دست رفته را برگشته ام چو بومرنگ بدستش ، هزار بار من قبله و نماز و قیامم دو چشم اوست ! با من بگو چگونه لب بنهم مثل روزه دار... هر تخته پاره ای که به موجی سوار شد بر ساحلت نخوان که نیابی از او قرار دیگر توان صبوری زدست رفت سوزان برقص از غم عشقش به چوب دار ... "کوهستان سرد "
از سر موج که برخیزی تا کنار دره قل می خوری و آنجا در سایه ی قله ی دماوند میوه هایش را می کنی و ماسه ها را زیر پایت احساس می کنی
خطوط سفید ، زمینه ی سیاه اشکال فضایی بی رنگ مکعبی دور هرمی در مصر هرمی ساخته شده از مکعب های بسیار و تکرار این مکرر خطوط سرخ بر زمینه سبز خون در چراگاه علف بر زبان زبان سرخ بر سر سبز سر بر شکارگاه سفید کدام بود؟ سیاه کدام؟ سبز و سرخ یا سرخ و سبز؟ خطوط آبی بر زمینه ی زرد خورشید در آسمان آسمان در چشمان آبی پلاک طلای نوزادی زرد سرما چه می کند وقتی به ریه های من... سردت نشود هوا؟ ریه های من خیلی سردند
دست بردی میان موهایت می زند پر کبوتری از بام چشم وا می کنی بدون نگاه شیر حمّام می چکد آرام مرمر سینه ات مقدس من سنگ مرمر به جان قبرستان پر از انکار بارور بودن می درخشد لبی به روی زبان کمرت رقص می کند بر پا گودی کوزه ای عرق کرده لای شلوار جین چسبانت پیچکی قد به میله شق کرده گردنت را به گوش می مالی اسب ها اضطراب می گیرند بوسه ای می زنی به گلبرگی ابر و قرقی شتاب می گیرند