چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم بانوی نسل سومی انقلاب بود مغرور بود، کار به امثال من نداشت محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود با چشم می شنید، صدایم سکوت بود با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود کابوس من ندیدن او بود و دیدنش آنقدر خوب بود که انگار خواب بود
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﺎﻓﺬﺕ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﻋﺸﻮﻩ ﺭﺍ ﺣﯿﻦ ﺳﺨﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﻢ ﻧﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﺁﻥ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮔﻞ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺭﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻧﺴﯿﻢ ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﺭﺥ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﯼ ﺷﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻋﺸﻖ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺎﺗﻢ ﺑﯽ ﺭﺥ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﻝ ﺯﺍﮔﺮﺱ ﺟﻠﻮﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺸﺮﻕ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﻣﺜﻞ ﺷﺎﻫﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﻣﯽ ﺯﺩﯼ ﻋﻤﺪﺍً ﮔﺮﯾﺰﯼ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﻬﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﯾﺠﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟ ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﭼﻪ ؟
نیست در سودای زلفش، کار من جز بیقراری ای پریشانطره! تا چندم، پریشان میگذاری یار دلسختست یا من سستبختم میندانم اینقدر دانم که از زلفش، مرا نگشود کاری شمعرخساری، ولی روشنگر بزم رقیبی سرو بالایی، ولی بیگانگان را در کناری عمر من! جان عزیزی! لیک دائم در گریزی جان من! عمر عزیزی! لیک دائم در گذاری آفتابا! از در میخانه مگذر! کاین حریفان یا بنوشندت که جامی، یا ببوسندت که یاری ای بهم پیوسته ابرو! رحم کن بر دل دونیمی! ای بهم بشکسته گیسو! رحم کن بر بیقراری! با خیال روز وصلت، در شب هجران ننالم در خزان دارم به یاد روی زیبایت، بهاری
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است تنها گناه ما طمع بخشش تو بود ما را کرامت تو گنه کار کرده است چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر قربان آن گلی که مرا خوار کرده است فاضل
جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا هلالی جغتائی
هزار فلسفه دارد كسی که مجنون است به ويژه آنكه جنون را بهعشق مديون است طلا كه هيچ، كه از اشک نيز پاکتر است حسابِ هركه سرش از حساب بيرون است خراب میشوم از ديدن و نديدن تو كه چشمهای خمارِ تو مست و میگون است غم ِ تو خون ِ دلم را بهشیشه ریخته است تو لاك میزنی آرام و من دلم خون است "ز گريه مردم چشمم نشسته است به خون ببین که در طلبت حال مردمان چون است" #بهمن_صباغ_زاده
منزل گه دل ها همه کاشانه ی عشق است هر جا که دلی گم شده در خانه ی عشق است ویرانه ی جاوید بماند دل بی عشق آن دل شود آباد که ویرانه ی عشق است فرزانه در آید به پری خانه ی مقصود هر کس که در این بادیه دیوانه ی عشق است پیمانه ی زهر فلکم تلخ نسازد این حوصله تلخی کش پیمانه ی عشق است هر کس به لبش گرم شود چشم تبسم با او ننشینند که بیگانه ی عشق است عرفی
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست همان بس است که با سجده دانه برچیند کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست که گفته است که من شمع محفل غزلم؟! به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست فاضل نظری
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش هر کسی آن دروَد عاقبت کار که کشت جناب حافظ
ز شراب بوسه های تو هنوز مستِ مستم تو ببین چقدر مستم، که سبوی مِی شکستم چو لبان بوسه خواهت اثر ِ شراب دارد دل اگر به مِی ببندم به خدا که پَستِ پَستم پس از این کسی نبیند به کفم پیالۀ مِی دگرم به مِی چه حاجت چو گرفته ای تو دستم بخدا که جان مایی مرو از تنم تو ای جان که ز بودِ توست بودم که ز هستِ توست هستم بنگر ز فرط مستی ره خانه را ندانم تو بیا بگیر دستم که دگر ز پا نشستم به کف صبا میفشان سر زلف شام رنگت که به تار تار ِ مویت همه عمر خویش بستم مکنم تو منع زاهد پس از این ز مِی پرستی نگهش مِی و لبش مِی چه کنم که مِی پرستم