//ازدحام و فشار از هر سو زور آرنج و ضربه زانو// //بدترین بوی عالم است الحق بوی سیر و پیاز و عطر و عرق// //کارمند و محصل و عملی کامبیز و غضنفر و مملی// //تاجر و دزد و دکتر و بیکار لاغروچاق و سالم و بیمار// //حرفهای سیاسی و گلهها بحث تبعیضها و فاصلهها// //گاه دعوای عدهای سالار فحشهای بهشدت کشدار// //یک نفرغرق در سطور کتاب یک نفر هم کنار او در خواب//
بوی عرق بوی پیاز بوی سیر آدم می شه از زندگی سیرِ سیر یکی موبایلش داره زنگ می زنه اون یکی بچه اش داره وَنگ می زنه یه عده هم تو اون شلوغ پلوغی داد می زنن، راستکی یا دروغی مسواک اصل با جورابای پشمی رنگا به رنگ، سرخ و سفید و یشمی خودکار جادو که تقلب کنی ترازوی دستی ِ سیصد تُنی لواشک و چیپسو پفک فراوون داد می زنن؛ بیا که کردم ارزون رقابت اصلی واسه نشستن مبارزه برا رکورد شکستن هر کی بشینه یعنی خیلی مرده اگه نه که باید بگیره نرده خلاصه مترو شده یک مصیبت من چی بگم دیگه از این حقیقت اگه بگم؛ مشکل فرهنگیه جبهه میگیرن که؛ مُخت هنگیه! مترو شده کابوس شبهای من علت لرزیدن و تب های من
منتظر بودم که ناگه شد ترن نزدیکتر خواستم داخل شوم شد جان به تن نزدیکتر با نگاه اولم دیدم که این چینی ترن چهرهاش بر چهرهی جدش لگن نزدیکتر در ترن من آدمی دیدم که گفتم او خداست چونکه او بود از رگ گردن به من نزدیکتر من زنی دیدم که از موج جماعت میگذشت داشت میشد او به سویم دائما نزدیکتر در فشار موج بودم اختیارم سست شد با خجالت میشدم گاهی به زن نزدیکتر ایستگاه «دولت» و افزایش موج فشار مرگ را دیدم که میشد با کفن نزدیکتر غولی از در آمد و یارب تو بر ما رحم کن له که نه شاید به آبلمبو شدن نزدیکتر O2 از کفها برفت و دیدگانم تار شد میشدم با چنگ و دندان سوی فن نزدیکتر ایستگاه سعدی و لحن خوشی اعلام کرد شعر من شد بر غزلهای کهن نزدیکتر بوی خوش آمد گمانم ایستگاه انقلاب میشدم بر جبههی دشمنشکن نزدیکتر من در آنجا از قطار غافلان بیرون شدم چون که حس کردم شدم سوی وطن نزدیکتر
شعری در مذمت سیگار از شاعر ۱۰۰ ساله یک شاعر و طنزپرداز ۱۰۰ ساله که آرزوی ترک سیگار همگان را دارد، شعری در مذمت سیگار سرود. محمد خرمشاهی که به قول خود دارای 99سال و 6 ماه سن است، راز سلامتی و طول عمر خود را دوری از سیگار و تریاک و ورزش کردن زیاد عنوان کرد. این شاعر طنزپرداز می گوید که مدت 86 سال در مطبوعات کشور از نسیم شمال گرفته تا کیهان، اطلاعات، توفیق و گل آقا قلم زده و به قول خود با امضای مستعار «میلاد» به مدت 15 سال یکسره هر روز شعرهایی با موضوع روز در روزنامه کیهان به چاپ رسانده است. محمد خرمشاهی در کارت معرفی خود نوشته «محمد خرمشاهی (میلاد) طنزپرداز،شاعر، و نویسنده مطبوعات، رنج بردم،خاک خوردم،شصت سال/تا رساندم طنز بر اوج کمال» این نویسنده پیشکسوت مطبوعات ایران شعری هم در ذم سیگار نوشته است: ای که هر روز میکشی سیگار میفرستی به آسمان دوده حق نداری که انتقاد کنی روز و شب از هوای آلوده میرسانی زیان تو با این دود به کبد، هم به سینه و روده با دم و دود و کار غم آلود تن و جان را نموده فرسوده هر زمان با کشیدن سیگار درد بر درد خویش افزوده آنکه این راه داده بر تو نشان راه کج انتخاب فرموده پشت کن بر همه دخانیات تا که گردد خیالت آسوده دودمان داده بهر دود به باد هر که رو سوی دود بنموده هیچ عاقل سفید کاغذ را نکند خود به قیر اندوده چه زیان گر کنی از آن پرهیز رفع خسران کنی ز محدوده عوض صرف دود میل کنی سیب و آب و انار و فالوده نادمان ترک اعتیاد کنند این چنین بوده رسم تا بوده ترک سیگار کن همین امروز نه که فردا مگو که این زوده من یکی عمر کردهام صد سال عمر با خرمی نه بیهوده
شعر طنز عشق دروغی عشق یعنی اینکه تو باور کنی می توانی یک نفر را خر کنی کذب را هنگام فعل مخ زنی آنچنان گویی که خود باور کنی با دروغی جور شد گر امر خیر راست را هرگز مبادا شرکنی عشق همچون طایری توخالی است راست گر در آن رود پنچر کنی می شود چون موم در دستت اگر از خودت حرف قلمبه در کنی می توانی گر چه هستی بی سواد شعرهای خوشگلی از برکنی خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر وصف جام و باده و ساغر کنی بعد یک مقدار تمرین، کذب محض می شود جاری چو لب را تر کنی می شود او عا شق تعریف هات اندکی لب را اگر ترتر کنی! نزد اختر چون که بنشینی مباد وصف چشم و ابرو ی زیور کنی پیش زیور نیز چون هستی مباد نقل رنگ گیسوی آذر کنی روی هم رفته نباید پیش زن صحبت از معشوقه ای دیگر کنی از دروغت خار گل می گردد و می شود تقدیم یک بهتر کنی گر پسر هستی بیابی دختری یا اگر هم دختری، شوهر کنی اینچنین عشقی است عشق پرفروغ زندگی روی ستون ها ی دروغ
گفته بودم که تو را می خواهم آری،آری، به خـدا می خواهــم عاشقــم،جرم من این است فـقط ذره ای مهر و وفا می خـواهـم آن قدَر خوشــگل و خوش اطواری که یکی نه ، دو سه تا می خواهم! چشــم نامحرم اگــر دید تو را چشمش از کاسه جدا می خواهــم کاش یــک ذره تـپل تر بــودی تا بگویم که چرا می خواهـم؟! بنده از جنـس بـشر بـــیزارم بلکه یک مرغ دو پا می خواهم!
در چشم از خیال تو خواب شکست از ماه رخت جلوه مهتاب شکست از بس که هراس اورست دیدن تو با دیدن عکس زشت تو قاب شکست
گفتم بذار يار تو باشم ، جواب نـُچ همچون گنه كنار تو باشم ، جواب نـُچ يا لااقل بذار به جاليز عشق تو هندونه و خيار تو باشم ، جواب نـُچ بي معرفت بذار اقلاً كه بعد از اين چون ماست در تغار تو باشم ، جواب نـُچ يا در شكارگاه دل لا مروتت مي خوام من شكار تو باشم ، جواب نـُچ آتش اگر گرفت دلت از فراق من چون پلۀ فرار تو باشم؟ ، جواب نـُچ اي كاشكي تو حامله باشي و صبح و شب پيوسته من ويار تو باشم ، جواب نـُچ گفتم بذار تا نشوي خسته و ملول ماشين جاگوار تو باشم ، جواب نـُچ يا بال در بيارم وطياره ات بشم يا كوپۀ قطار تو باشم، جواب نـُچ پولي بده به صورت قرضي اقـلـّكن تا اينكه شرمسار تو باشم ، جواب نـُچ خالص ترين مواد تويي ،جون من بذار چون اشغري خمار تو باشم ، جواب نـُچ حالا كه آب كم شده و جيره بنديه مي خوام آبشار تو باشم ، جواب نـُچ شخصيّتي براي خودت ، نازنين بذار نيروي پاسدار تو باشم ، جواب نـُچ گفتم گرسنه اي به گمانم بذار پس يك وعدۀ ناهار تو باشم ، جواب نـُچ صد سال بعد، وقت سفر كردنت بذار چون سنگ بر مزار تو باشم ، جواب نـُچ گفتم قبول كن كه از اين لحظه تا ابد چون خر به زير بار تو باشم، جواب نـُچ حتي اگر خوشي زده زير دلت بذار چون برج زهر مار تو باشم، جواب نـُچ «جاويد» گفت ختم كلام اي عزيز دل دربست من دراختيار تو باشم ، جواب نـُچ پس گفتمش بذار برای خوش آمدت بنزين درون كار ِ (car) تو باشم ، قبول كرد کارتم گرفت و رفت سوی پمپ ناقلا سهمیۀ دو ماه مرا هم وصول کرد
خانمــی با همســــــرش گفــت اینچنیـــــن : کای وجــــــودت مــــایه ی فخـــــر زمیــــــن ! ای که هستـــی همســـری بس ایــــده آل ! خواهشــــی دارم .. مکُــــن قال و مقـــــال ! هفــــت سیـــــن تازه ای خواهــــــم ز تـــــو غیـــــــر خرج عیـــــد و ... غیــــر از رختِ نو "سین" یک ، سیّاره ای ، نامــــش پـــــراید تا برانـــــــــم مثـــــــل بـــــرق و مثــــــل باد "سین" دوم ، سینــــه ریـــــزی پُر نگیـــــــن تا پَــــرَد هــــوش از سر عمّـــــه شهیــــن ! "سین" سوم ، یک سفـــــر سوی فـــــرنگ دیـــــــــدن نادیــــــــده هـــــــای رنـگ رنـگ "سین" چارم ، ساعتی شیـــــک و قشنگ تا که گویـــــم هست سوغـــات فرنــــــگ ! "سین" پنجـم ، سمــــع دستـــورات مــن ! تا ببالــــــم مـــــن به خــود ، در انجمــــن ! آنگه ، آن بانـــــو ، کمـــــــی اندیشــــه کرد رندی و دوز و کلَـــــــــک را پیشــــــــه کرد ! گفــــــت با ناز و کرشمـــــه ، آن عیـــــال !! من دو "سین" کم دارم ، ای نیکـو خصال ! گفت شویش : من کنــــــــــون یاری کنم با عیال خویـــــــــش ، همکـــــاری کنم !! "سین" ششم ، سنگ قبـــری بهر من ! تا ز من عبـــــــرت بگیرد مـــــــــرد و زن ! "سین" هفتم ، سوره ی الحمد خوان ... بعد مرگــــــم ، بَهر شــــوی بی زبان