1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه سیمین بهبهانی + اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏27/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    گفتا که میبوسم تو را»

    گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
    گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
    گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
    گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
    گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
    گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
    گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
    گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
    گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
    گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
    گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
    گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
    گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
    گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
    سیمین بهبهانی
     
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    "سيمين بهبهاني" ميهمان نشست شعر كافه كتاب ويستار است.او در اين نشست شعر مي‌‏خواند و درباره شاعري خود سخن مي گويد.

    به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر ايلنا, اين بار در نشست شعر كافه كتاب ويستار، "سيمين بهبهاني" شعرخواني مي كند و درباره شعر سخن مي گويد. اين نشست، ساعت 17:30 روز اول بهمن ماه در كافه كتاب ويستار واقع در خيابان كريم‌‏خان ،جنب داروخانه 13 آبان برگزار مي‌‏شود.
    لازم به ذكر است، "سيمين بهبهاني" متولد 28 تيرماه 1306 در تهران است و از همان سنين جواني سرودن شعر و غزل را آغاز كرد و يكي از دلايل شهرت او، سرودن غزل در اوزاني است كه تا كنون تجربه نشده است. او وزن هاي بسياري به غزل فارسي افزوده است .
    از آثار او مي توان به "از سال هاي آب و شراب" , منتخب 7 دفتر شعر "با قلب خود چه خريده" , "جاي پا تا آزادي" , مجموعه اشعار , "كليد و خنجر" , "ياد بعضي نفرات" و "يك دريچه آزادي" اشاره كرد .
     
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    نغمه ی روسبی
    ------------------------------
    بده آن قوطی سرخاب مرا
    رنگ به بی رنگی ی خویش
    روغن ، تا تازه کنم
    پژمرده ز دلتنگی خویش
    بده آن عطر که میشکین سازم
    گیسوان را و بریزم بر دوش
    بده آن جامه ی تنگم که مسان
    تنگ گیرند مرا در آغوش
    بده آن تور که عریانی را
    در خمش جلوه دو چندان بخشم
    هوس انگیزی و آشوبگری
    ه سر و سینه و پستان بخشم
    بده آن جام که سرمست شوم
    خنی خود خنده زنم
    چهره ی ناشاد غمین
    هره یی شاد و فریبنده زنم
    وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود
    لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم
    ندیدم که چنین زیبا بود
    وان دگر همسر چندین شب پیش
    او همان بود که بیمارم کرد
    آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
    درد ، زان بیشتر آزارم کرد
    پر کس بی کسم و زین یاران
    غمگساری و هواخواهی نیست
    لاف دلجویی بسیار زنند
    جز لحظه ی کوتاهی نیست
    نه مرا همسر و هم بالینی
    که کشد ست وفا بر سر من
    نه مرا کودکی و دلبندی
    که برد زنگ غم از خاطر من
    آه ، این کیست که در می کوبد ؟
    همسر امشب من می اید
    کاین زمان شادی او می باید
    لب من ای لب نیرنگ فروش
    بر غمم پرده یی از راز بکش
    تا مرا چند درم بیش دهند
    خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش
    -----------------------------------------------
    سرود نان
    --------------------------------
    مطرب دوره گرد باز آمد
    نغمه زد ساز نغمه پردازش
    سوز آوازه خوان دف در دست
    شد هماهنگ ناله سازش
    ای کوبان و دست افشان شد
    دلقک جامه سرخ چهره سیاه
    شیزی ز جمع بستاند
    سر خویش بر گرفت کلاه
    گرم شد با ادا و شوخی ی او
    رامشگران بازاری
    چشمکی زد به دختری طناز
    خنده یی زد به شیخ دستاری
    کودکان را به سوی خویش کشید
    که : بهار است و عید می اید
    مقدم فرخ است و فیروز است
    شادی از من پدید می اید
    این منم ، پی نوبهار منم
    که به شادی سرود می خوانم
    لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
    که نه از شادیم پی نانم
    مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
    نغمه یی خوش به یاد دارم از او
    می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
    که همان نغمه را برآرم از او
    -------------------------------------------------
    افسانه ی زندگی
    --------------------------------
    همنفس ، همنفس ، مشو نزدیک
    خنجرم ،‌ آبداده از زهرم
    اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
    کینه ام ، خشم سرکشم ، قهرم
    لب منه بر لبم !‌ که همچون مار
    نیش در کام خود نهان دارم
    گره بغض و کینه یی خاموش
    پشت این خنده در دهان دارم
    سینه بر سینه ام منه !‌ که در آن
    آتشی هست زیر خکستر
    ترسم آتش به جانت اندازم
    سوزمت پای تا به سر یکسر
    مهربانی امید داری و ، من
    سرد و بی رحم همچو شمشیرم
    مار زخمین به ضربت سنگم
    ببر خونین ز ناوک تیرم
    یادها دارم از گذشته ی خویش
    یادهایی که قلب سرد مرا
    کرده ویرانه یی ز کینه و خشم
    که نهان کرده داغ و در مرا
    یاد دارم ز راه و رسم کهن
    که دو ناساز ابه هم پیوست
    من شدم یادگار این پیوند
    لیک چون رشته سست بود ، گسست
    خیرگی های مادر و پدرم
    آن دو را فتنه در سرا افکند
    کودکی بودم و مرا ناچار
    گاه از این ،‌گاه از آن ، جدا افکند
    کینه ها خفته گونه گونه بسی
    در دل رنجدیده ی سردم
    گاه از بهر نامرادی ی خویش
    گه پی دوستان همدردم
    کودکی هر چه بود زود گذشت
    دیده ام باز شد به محنت خلق
    دست شستم ز خویش و خاطر من
    شد نهانخانه ی محبت خلق
    دیدم آن رنج ها که ملت من
    می کشد روز و شب ز دشمن خویش
    دیدم آن نخوت و غرور عجیب
    که نیارد فرود ، گردن خویش
    دیدم آن قهرمان که چندین بار
    زیر بار شکنجه رفت از هوش
    لیک آرام و شادمان ، جان داد
    مهر نگشوده از لب خاموش
    دیدم آن چهره ی مصمم سخت
    از پس میله های سرد و سیاه
    آه از آن آخرین ز لبخند
    وای از آن واپسین ز دیده نگاه
    ددیم آن دوستان که جان دادند
    زیر زنجیر ، با هزار امید
    دیدم آن دشمنان که رقصیدند
    در عزای دلاوران شهید
    همنفس ، همنفس ،‌ مشو نزدیک
    خنجرم ، آبداده زهرم
    اندکی دورتر !‌ که سر تا پا
    کینه ام ،‌ خشم سرکشم ، قهرم
    خنجرم ، خنجرم که تیزی خویش
    بر دل خصم خیره بنشانم
    آتشم ، آتشم که آخر کار
    خرمن جور را بسوزانم
    -----------------------------------------------
    دندان مرده
    ------------------------------
    و دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
    به گور سرد وجشت زا نظر دوخت
    شرار حرص آت زد به جانش
    طمع در خاطرش صد شعله افروخت
    به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
    زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
    نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
    نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
    به نرمی زیر لب تکرار می کرد
    سخن های عجیب مرده شو را
    که : با این مرده ، دندان طلا هست
    نمایان بود چون می شستم او را
    فروغ چند دندان طلا را
    به چشم خویش دیدم در دهانش
    ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
    که اندیشیدم از خشم کسانش
    کنون او بود و گنج خفته در گور
    به کام پیکر بی جان سردی
    به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
    تواند بود درمان بهر دردی
    به دست آرد گر این زر ، می تواند
    که سیمی در بهای او ستاند
    وزان پس کودک بیمار خود را
    پزشکی آرد و دارو ستاند
    چه حاصل زین زر افتاده در گور
    که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
    زر اینجا باشد و بیماری آنجا
    به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
    کلنگ گور کن بر گور بنشست
    سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
    به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
    عرق از چهره ی بی رنگ او ریخت
    ولی با آن همه آشفته حالی
    کلنگی می زد از پشت کلنگی
    دگر این ، او نبود و حرص او بود
    که می کاوید شب در گور تنگی
    شراری جست از چشم حریصش
    چو آن کالای مدفون شد نمودار
    دلش با ضربه های تند می زد
    به شوق دیدن زر در شب تار
    دگر این او نبود و حرص او بود
    که شعف و ترس را پست و زبون کرد
    کفن را پاره کرد انگشت خشکش
    به بی رحمی سری از آن برون کرد
    سری کاندر دهان خشک و سردش
    طلای ناب بود ... آری طلا بود
    طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
    اگر همراه با صدها بلا بود
    دگر این او نبود و حرص او بود
    که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
    وزان فک کثیف نفرت انگیز
    طلا را با همه سختی جدا کرد
    سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
    که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
    محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
    طلا رنگ است و پنداری طلایش

    --------------------------------------------------
    جیب بر
    -------------------------------
    هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
    دست در جیب جوانی بردم
    ناز شستی نه به چنگ آورده
    ناگهان سیلی ی سختی خوردم
    من ندانم که پدر کیست مرا
    یا کجا دیده گشودم به جهان
    که مرا زاد و که پرورد چنین
    سر پستان که بردم به دهان
    هرگز این گونه ی زردی که مراست
    لذت بوسه ی مادر نچشید
    پدری ، در همه ی عمر ، مرا
    دستی از عاطفه بر سر نکشید
    کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
    بر سر بستر بیماری من
    بی تمنایی و بی پاداشی
    کس نکوشید پی یاری ی من
    گاه لرزیده ام از سردی ی دی
    گاه نالیده ام از گرمی ی ی تیز
    خفته ام گرسنه با حسرت نان
    گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
    گاهگاهی که کسی دستی برد
    بر بناگوش من و چانه ی من
    داشتم چشم ، که آماده شود
    نوبتی شام شبی خانه ی من
    لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
    می رهید از عطش سوزانی
    نه چنان همت والایی داشت
    که مرا سیر کند با نانی
    با همه بی سر و سامانی خویش
    باز چندین هنر آموخته ام
    نرم و آرام ز جیب دگران
    بردن سیم و زر آموخته ام
    نیک آموخته ام کز سر راه
    ته سیگار چسان بردارم
    تلخی ی دود چشیدم چو از او
    نرم ، در جیب کسان بگذارم
    یا به تیغی که به دستم افتد
    جامه ی تازه ی طفلان بدرم
    یا کمین کرده و از بار فروش
    سیب سرخی به غنیمت ببرم
    با همه چابکی اینک ، افسوس
    دیرگاهی است که در زندانم
    بی خبر از غم نکامی ی خویش
    روز و شب همنفس رندانم
    شادم از اینکه مرا ارزش آن
    هست در مکتب یاران دگر
    که بدان طرفه هنرها که مراست
    بفزایند هزاران دگر

    ----------------------------------------------------
    در بسته
    --------------------------
    باز کن ! این در به رویم باز کن
    باز کن ! کان دیگران را بسته اند
    خستگی بر خاطرم کمتر فزای
    زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
    باز کن !‌ این در به رویم باز کن
    تا بیاسایم دمی از رنج خویش
    در همی در کیسه ام شایان توست
    باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
    ریزم امشب یک به یک بر بسترت
    و آن چه با من پنجه های جور کرد
    من به پاداش آن کنم با پیکرت
    امشب از آزار کژدم سیرتان
    سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
    گفتمت زن لیک تو زن نیستی
    رو سوی ماه سیاه آورده ام
    دخمه یی در پشت این دهلیز هست
    از تو ، وان بیچاره همکاران تو
    بر در و دیوار آن بنوشته اند
    یادگاری بی وفا یاران تو
    باز کن تا این شب تاریک را
    با تو ای نادیده دلبر !‌ سر کنم
    دامن ننگین تو آرم به دست
    تا به کام خویش ننگین تر کنم
    باز کن کان غنچه ی پژمرده را
    پایمال عشق کوتاهم کنی
    وز فراوان درد و بیماری سحر
    یادبودی نیز همراهم کنی
    باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
    کاین در محنت به رویم بسته به من
    درد خود بر رنج من افزون مساز
    کاین دل رنجیده ، تنها خسته به

    ----------------------------------------------
    نگاه آشنا
    --------------------------
    ای شرمگین نگاه غم آلود
    پیوسته در گریز چرایی ؟
    با خنده ی شکفته ز مهرم
    آهسته در ستیز چرایی ؟
    شاید که صاحب تو ، به خود گفت
    در هیچ زن عمیق نبیند
    تا هیچگه ز هیچ پری رو
    نقشی به خاطرش ننشیند
    اما ز من گریز روا نیست
    من ، خوب ، آشنای تو هستم
    اینسان که رنج های تو دانم
    گویی که من به جای تو هستم
    باور نمی کنی اگر از من
    بشنو که ماجرای تو گویم
    در خاطرم هر ن چه نشانی است
    یک یک ، ز تو ، برای تو گویم
    هنگام رزم دشمن بدخواه
    بی رحم و آتشین ، تو نبودی ؟
    گاه ز پا فتادن یاران
    کین توز و خشمگین ، تو نبودی ؟
    هنگام بزم ، این تو نبودی
    از شوق ، دلفروز و درخشان ،
    جان بخش چون فروغ سحرگاه
    رخشنده چون ستاره ی تابان ؟
    در تنگی و سیاهی زندان
    سوزنده چون شرار تو بودی
    آرام و بی تزلزل و ثابت
    با عزم استوار تو بودی
    اینک درین کشکش تحقیر
    خاموش و پر غرور تویی ، تو
    از افترا و تهمت دشمن
    آسوده و به دور تویی ،‌ تو
    ای شرمگین نگاه غم آلود
    دیدی که آشنای تو هستم ؟
    هنگام رستخیز ثمربخش
    همرزم پا به جای تو هستم ؟

    --------------------------------------------
    به سوی شهر
    ------------------------
    دهقان کنار کلبه ی خود بنشست
    در آفتاب و گرمی بی رنگش
    در دیده اش تلاطم رنجی بود
    در سینه می فشرد دل تنگش
    چرخید در فضا و فرود آمد
    پژمرده و خزان زده برگی زرد
    بر آب برکه چین و شکن افتاد
    دامن بر او کشید نسیمی سرد
    از پاره پاره جامه ی فرزندش
    سرما به گرد پیکر او پیچید
    بازو کنار سینه فشرد آرام
    لرزید و عر دو شانه ی خود برچید
    دهقان نگاه خویش به صحرا دوخت
    صحرای خفته در غم و خاموشی
    بر جنب و جوش زنده ی تابستان
    پاییز داده رنگ فراموشی
    یک روز گاو آهن و خرمن کوب
    در کشتزار ، شور به پا می کرد
    با جی جیر دانه ی گندم را
    از ساقه های کاه جدا می کرد
    یک سال انتظار پر از امید
    پایان گرفت و کشته ثمر آورد
    خون خورد و رنج برد ، ولی ، هیهات
    شایان نبود آن چه به بر آورد
    آفت افتاده بود به حاصل ، سخت
    شاید گناه و معصیت افزون شد
    گر این چنین نبود چه بود آخر ؟
    آن سال های پر برکت چون شد ؟
    مالک رسید و برد از او سهمی
    وز بهر او چه ماند ؟ نمی داند
    اما یقین بهموسم یخبندان
    اهل و عیال ، گرسنه می ماند
    گویند شهر چاره ی او دارد
    در شهر کار هست و فراوان هست
    آنجا کسی گرسنه و عریان نیست
    غم نیست رنج نیست ولی نان هست
    فردا سه رهنورد ، ره خود را
    سوی امید گمشده پیمودند
    این هر سه رهنورد اگر پرسی
    دهقان و همسر و پسرش بودند
    در پیش سر نوشت پر از ابهام
    در پی ، غم گذشته ی محنت بار
    شش پای پینه بسته ی بی پاپوش
    می کوفت روی جاده ی ناهموار
     
  4. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113

    سیمین بهبهانی (متولد ۱۳۰۶ در تهران) از بانوان غزلسرای ایران است.
    سیمین بهبهانی فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به د و زبان فارسی و عربی شعر می‌‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند. مادر سیمین بهبهانی نیز از شاعران زمان خود بود و بنابر این سیمین در محیطی ادبی به دنیا آمد و رشد یافت.
    سیمین بهبهانی از زنان پیشرو و سنت ستیز معاصر است که در زمینه حقوق زنان نیز فعالیت می‌‌کند و در کانون نویسندگان ایران نیز فعالیت دارد.
    او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به "نیمای غزل" معروف است. برخی از معروف‌ترین غزل‌های او با این ابیات آغاز می‌‌شود:

    شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد
    خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد
    و
    دوباره می‌‌سازمت وطن اگرچه با خشت جان خویش
    ستون به سقف تو می‌‌زنم، اگرچه با استخوان خویش

     
  5. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
    شراب نور به رگ های شب دوید بیا
    زبس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
    گل سپید شکفت و سحر دمید بیا
    شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
    پیاپی از همه سو خط زرد کشید یبا
    ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
    ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
    به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
    به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
    نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
    کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
    ایمد خاطر"سیمین" دلشکسته توئی
    مرا مخواه از این بیش ناامید بیا
     
  6. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    هوایه گریه

    نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
    چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من



    ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سينه نزديک
    به مـــن هر آنکـه نزديک، ازو جــــــدا، جــــدا من


    نه چشــــم دل به ســـــويي، نه باده در سبويي
    که تــــر کـــــنم گـلـــــــويي، به ياد آشنــــــا من

    ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــري
    دلــــــم گرفته اي دوست، هـــــواي گريــه با من

    نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
    چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من
     
  7. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113

    عاشق نه چنان باید

    کز غم سپر اندازد

    در پای تو آن شاید

    کز شوق سر اندازد

    من مرغک مسکین را

    هرگز سر وصلت نیست

    در قلّه ی این معنی

    سیمرغ پر اندازد

    در عشق گمان بستم

    کآرامش جان باشد

    با عقل بگو اینک

    طرحی دگر اندازد

    چون خک، مرا یکسر،

    بر باد دهد آخر

    این عشق که بر جانم

    هر دم شرر اندازد

    همچون صدف اندر جان

    پرورده امش پنهان

    این قطره که بر دامان

    مژگان تر اندازد

    دل چشمه ی خون گردد،

    وز دیده برون گردد

    ترسم چو فزون گردد،

    کاشانه براندازد

    آن قامت و آن بالا

    دارد چه حکایت ها

    زیباست ولی در پا

    دام خطر اندازد.
     
  8. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    مباد عمر درین آرزو تباه کنم
    که بی رقیب به رویت دمی نگاه کنم
    تو دور از منی ای نازنین من ، بگذار
    به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم
    نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده ،‌شبی
    به کنج خوابگهت جست و جوی راه کنم
    ز عمر ،‌ صحبت اهل دلی ست حاصل من
    درین محاسبه ، حاشا کگه اشتباه کنم
    به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد
    نیاز پیش کسی گر برم ، گناه کنم
    خمیده پشت ،‌ چو نگرس ،‌ نمی توانم زیست
    درین امید که از تاج زر کلاه کنم
    نخفت دیده ی سیمین ز تاب دوری دوست
    به صدق دعویش ای شب ! تو را گواه کنم


     
  9. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
    که به او شرح حال خود گویم
    محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او
    قصه ی پر ملال خود گویم ؟
    هر چه سوی گذشته می نگرم
    جز غم و رنج حاصلم نبود
    چون به اینده چشم می دوزم
    جز سیاهی مقابلم نبود
    غمگساران محبتی !‌ که دگر
    غم ز تن طاقت و توانم برد
    طاقت و تاب و صبر و آرامش
    همگی هیچ نیمه جانم برد
    گاه گویم که : سر به کوه نهم
    سیل آسا خروش بردارم
    رشده ی عمر و زندگی ببرم
    بار محنت ز دوش بردارم
    کودکانم میان خاطره ها
    پیش ایند و در برم گیرند
    دست القت به گردنم بندند
    بوسه ی مهر از سرم گیرند
    پسرانم شکسته دل ،‌پرسند
    کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
    که ز پستان مهر ، شیر نهد
    بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
    کودکان عزیز و دلبندم
    زندگانی مراست بار گران
    لیک با منتش به دوش کشم
    که نیفتد به شانه ی دگران
     
  10. پیشکسوت انجمن کاربر ارزشمند❤

    تاریخ عضویت:
    ‏11/11/10
    ارسال ها:
    11,746
    تشکر شده:
    3,538
    امتیاز دستاورد:
    113
    سنگ گور

    ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
    بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
    بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
    در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
    ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
    با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
    گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
    من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
    من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
    او در دل سودازده از عشق شرر داشت
    او در همه جا با همه کس در همه احوال
    سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
    من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
    در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
    وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
    مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
    من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
    دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
    اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
    مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
    بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
    آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
    او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
    چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
    من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
    افسردگی و سردی ی کافور نهادم
    او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
    سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم