من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي برگشت بگذاريم ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ز سيلي زن، ز سيلي خور وزين تصوير بر ديوار ترسانم .... بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين! من اينجا بس دلم تنگ است بيا ره توشه برداريم قدم در راه بي فرجام بگذاريم...
متولد هيچ ماهي نيستم تقدير مرا بر پيشاني تــــــــو نوشته اند اين را از روزهاي رفته اي كه نيامده اند فهميده ام ... !
چه کسی میداند که تو در پیله خود تنهایی ؟ چه کسی میداند که تو در حسرت یه روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا ... تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ...
خاطرت باشد؛ وقتی که دلت غمگین است، بر دلت بارِ غمی سنگین است - یا تک و تنهائی – چهرهات از غم اندوه کسان پر چین است بازهم غصه نخور! عاشقان میدانند؛ زندگی شیرین است! “عشق همسایهی دیوار به دیوار خداست” با نم بارانی زردی چهرهی دشت سبز و شاداب چو گل خواهد گشت وقت آزادگی و پرواز است گوش کن! خانه پر از آواز است هرکسی خواهد دید! درِ این خانه به پهنای پریدن باز است
چشمانم را بستم تا پنهان شدنت را نبینم. یک، دو، ...ده سال می گذرد هزار ده شمرده ام و تو هنوز نگفته ای :"بیا"
دلتنگ توامروزشدم تافردا،فرداشد و بازهم توگفتى فردا ، امروزدلم مانده و يک دنياحرف ، يک هيچ به نفع دل توتافردا ...
خداوندا اگر روزی بشر گردی زحال ما خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن ، از این بدعت خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری میکشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار
_-_-_-_ سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من که بغض آشنای ابر گریه می خواهد بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
سالها پرسیدم از خود کیستم ؟ / آتشم ؟ شورم ؟ شرارم ؟ چیستم ؟ / دیدمش امروز و دانستم اکنون / او به جز من ، من به جز او نیستم .