1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

داستانهای جالب از امام علی (ع)

شروع موضوع توسط سجاد.اروميه ‏14/8/11 در انجمن ادیان الهی

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    کدامیک غلام است ؟

    در زمان خلافت حضرت علی علیه السلام مردی از شهرهای کوهپایه به اتفاق غلام خود به زیارت کعبه رفته بودند. در این سفر از غلام خطایی صادر شد که مولای او وی را تنبیه کرد ، بعد از این مجازات غلام عاصی شد ، خود را ارباب و آقا خواند و صاحب خود را غلام خطاب کرد. وضع بدین منوال بود تا آنها وارد کوفه شدند ؛ در کوفه صاحب به غلام گفت : ای دشمن خدا و رسول ، بیا تا تو را به نزد امیرالمومنین ببرم. هر چه او درباره ما حکم کرد ما به آن رضایت دهیم. هر دو به حضور حضرت رسیدند ، صاحب ، سوگندهای موکد خورد که این مرد غلام من است، پدر من مرا به او سپرد تا مناسک حج به من تعلیم دهد. حالا او متمرد شده ، خود را آقا و صاحب من می داند.
    دیگری گفت : این سخن های بیهوده را می گوید که مرا صاحب شود، او غلام من است.

    حضرت فرمود: فعلا" به خانه خود بروید، فردا به نزد من بیایید. آنها رفتند و مردم ناظر به این دعوا ، به یکدیگر می گفتند حضرت چگونه از عهده انجام این داوری بر خواهد آمد ، چون تا به حال سابقه چنین دعوایی نداشتیم.

    حضرت ، قنبر را گفت: دو سوراخ در دیواری ایجاد کند که سر آدمی به راحتی در آن سوراخ داخل شود. چون صبح شد ، حضرت شمشیر به قنبر داد و گفت: هر گاه گفتم سر غلام را بزن ، مبادا که بزنی. چون طرفین دعوا به محضر آن حضرت رسیدند ، هر دو بر سر ادعای خود باقی بودند و صلح و آرامش بین آنها حاصل نشده بود. حضرت فرمود: برخیزید و سر خود را در آن سوراخ کنید.

    آنها چنین کردند. حضرت با صدای بلند فرمان به قنبر داد که : قنبر سر غلام را بزن. غلام چون این سخن شنید ، فوری سر خود از سوراخ بیرون کشید. حضرت فرمود: مگر تو مدعی نبودی که من غلام نبودم ، چرا سر خود بیرون کشیدی ؟ غلام به عرض رساند ، چون مرا بسیار کتک می زد. حضرت غلام را به صاحب سپرد و هر دو از دیوان خارج شدند
     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    قضاوت علی (علیه السلام)


    در زمان خلافت عمر، جواني نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر مي‌داد که : خدایا! بین من و مادرم حکم کن. عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا دربارة او شکایت مي‌کني؟ جوان پاسخ داد: مادرم نُه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده‌ام و خوب و بد را تشخیص مي‌دهم، مرا طرد کرده و مي‌گوید: تو فرزند من نیستي! حال آنکه او مادر من و.... من فرزند او هستم.

    عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علّت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.

    عمر از جوان خواست تا ادّعایش را مطرح نماید. جوان گفته‌هاي خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر اوست. عمر به زن گفت: شما در جواب چه مي‌گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مي‌گیرم و به پیغمبر(ص) سوگند یاد مي‌کنم که این پسر را نمي‌شناسم. او با چنین ادّعايي مي‌خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بي‌آبرو سازد. من زني از خاندان قریشم و تا به حال شوهر نکرده‌ام و هنوز باکره‌ام. در چنین حالتي چگونه ممکن است، او فرزند من باشد؟ عمر پرسید: آیا شاهد داري؟ زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مي‌گوید و نیز گواهي دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.

    عمر دستور داد که پسر را زنداني کنند تا دربارة شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتري، مجازات گردد. مأموران در حالي که پسر را به سوي زندان مي‌بردند، با حضرت علي(ع) برخورد نمودند، پسر فریاد زد: یا علي! به دادم برس؛ زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: «او را نزد عمر برگردانید.» چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. براي چه او را آوردید؟ گفتند: علي(ع) دستور داد برگردانید و ما از شما مکرّر شنیده‌ایم که با دستور عليّ بن ابي طالب(ع) مخالفت نکنید.

    در این وقت حضرت علي(ع) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: «ادّعاي خود را بیان کن.» جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود. علي(ع) رو به عمر کرد و گفت: «آیا مایلي من دربارة این دو نفر قضاوت کنم؟» عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا(ص) شنیده‌ام که فرمود: «عليّ بن ابي طالب(ع) از همة شما داناتر است.» حضرت به زن فرمود: «دربارة ادّعاي خود شاهد داري؟» گفت: بلي! چهل شاهد دارم که همگي حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعة پیش گواهي دادند.

    علي(ع) فرمود: «طبق رضاي خداوند حکم مي‌کنم. همان حکمي که رسول خدا(ص) به من آموخته است.» سپس به زن فرمود: «آیا در کارهاي خود سرپرست و صاحب اختیار داري؟» زن پاسخ داد: بلي! این چهار نفر، برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند.

    آنگاه حضرت به برادران زن فرمود: «آیا دربارة خود به من اجازه و اختیار مي‌دهید؟» گفتند: بلي! شما دربارة ما صاحب اختیار هستید. حضرت فرمود: «به شهادت خداي بزرگ و شهادت تمامي مردم که در این وقت در مجلس حاضرند، این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریة چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مي‌پردازم.»

    سپس به قنبر فرمود: «سریعاً چهارصد درهم حاضر کن.» قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پول‌ها را در دست جوان ریخت. فرمود: «این پول‌ها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد؛ مگر آنکه آثار عروسي در تو باشد، یعني غسل کرده برگردي.»

    پسر از جاي خود حرکت کرد و پول‌ها را در دامن زن ریخت و گفت: برخیز! برویم. در این هنگام زن فریاد زد: النّار! النّار! اي پسر عموي پیغمبر آیا مي‌خواهي مرا همسر پسرم قرار بدهي؟! به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصي شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده‌اي بود، این پسر را من از او آورده‌ام. وقتي بچّه بزرگ شد، به من گفتند: فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم، چنین عملي را انجام دادم، ولي اکنون اعتراف مي‌کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقة او لبریز است. مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند. عمر گفت: اگر علي نبود من هلاک شده بودم.

     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  3. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    طلبکاری از علی علیه السلام


    آیت الله حلی از ابن جوزی و دیگران از موثقین عامه و خاصه نقل کرده اند: در کوفه مردی بوده به نام ابو جعفر تاجر، از خصائصش این بوده از اول سال تا آخر سال، همه روزه هر سید فقیری چیزی از او می گرفته او حساب علی علیه السلام می نوشت و بابت خمس حساب می کرد. بعدا این بنده خدا (ابو جعفر کوفی) ورشکست شد؛ کاملاً فقیر شد رفت گوشه خانه نشست.

    در خانه که نشسته بود دفتر سابق را می آورد، بدهکارها را نگاه می کرد، اگر مرده بودند اسمشان را خط می زد و اگر زنده بودند، می فرستاد عقبشان که ما این قدر از تو طلب داریم، حالا هم گرفتاریم، آن وقت طرف چیزی می فرستاد معیشتش به همین وضع می گذشت. روزی بیرون در منزلش نشسته بود، یک ناصبی از آن دشمن های علی علیه السلام رد شد؛ شماتتی به او کرد و گفت با آن بدهکار بزرگ، علی چه کردی، ابوجعفر چیزی به او نگفت، از غصه و حسرت بلند شد و رفت در منزل گریه کرد.

    این تاجر محترم بعد خوابید در عالم رویا خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلی الله علیه واله و سلم و حسنین علیهماالسلام را دید. خاتم الانبیاء رو کرد به حسنین فرمود: پدرتان علی کجاست؟ علی علیه السلام نزد پیامبر صلی الله علیه واله و سلم حاضر شد فرمود: یا علی، چرا بدهی ات را نمی پردازی. عرض کرد الان آورده ام. به تاجر فرمود: دستت را دراز کن، دستش را دراز کرد کیسه ای پر از پول به دستش داد فرمود: آخرتت هم محفوظ است از خواب بیدار می شود، می بیند کیسه ای پهلویش است.

    دست به کیسه می زند، صدای اشرفی می دهد همسرش باور نکرد تا بالاخره گفت این عطای علی علیه السلام است زیرا علی علیه السلام فرمود: من بدهیم را آوردم، هم اکنون دفتر حساب را بیاور ببینم، چه قدر از علی طلب داریم. تمام بدهکاری ها را جمع زد و پول ها را هم شمرد بدون این که یک درهم کم یا زیاد باشد مطابق بود با آن چه از علی علیه السلام طلب داشته است.
     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    شهادت سام بن نوح [يكي از انبياي الهي] بر ولايت علي(علیه السلام)



    در زمان پيامبر(ص) عده‌اي از يمن نزد حضرت آمدند و گفتند: ما باقيمانده ملت‌هاي گذشته از آل نوح(ع)‌هستيم. حضرت سام(ع) كه جانشين نوح(ع) بوده است در كتابش آورده كه هر پيامبري جانشيني دارد. جانشين شما كيست؟ پيامبر به علي(ع) اشاره كرد. گفتند اگر از او معجزه‌اي بخواهيم مي‌تواند انجام دهد؟ فرمود، به اذن الهي آري! سپس حضرت به علي(ع) فرمود با آنان به مسجد برو و پايت را به زمين نزديك محراب بزن!

    علي(ع) همراه آنان به مسجد رفت و دو ركعت نماز خواند، سپس پايش را بر زمين نزديك محراب زد. ناگهان زمين باز شد و تابوتي ظاهر گشت و از ميان تابوت، پيامبري كه صورتش مثل ماه مي‌درخشيد و خاك از سر و صورتش مي‌تكاند و ريش بلندي داشت، بيرون آمد و گفت:
    اشهدان لااله الا... و ان محمد رسول‌ا... سيد‌المرسلين و انك علي وصي محمد سيدالوصيين و انا سام بن‌ نوح!
    در اين موقع آنان كتابه‌هاي خود را باز كردند و قيافه سام را با آن‌چه در كتاب آمده مطابق ديدند.

    آن‌ها گفتند: اي سام! ما خواستار خواندن سوره‌اي از كتاب نوح(ع) هستيم! سام شروع به خواندن سوره‌اي كرد و سپس بر علي(ع) سلام كرد و در تابوت خوابيد و زمين بر هم آمد و مثل سابق شد. آن‌ها با ديدن اين معجزه گفتند: تنها دين در نزد خدا اسلام است.

     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    طبيب دوار


    رواي گويد: كه يك روز قبل از ظهر، حضرت علي(ع) را ديدم كه زير آفتاب سوزان كوفه، درهواي گرم به ديواري تكيه كرده و تنها نشسته بود. جلو رفتم و عرض كردم: در اين گرماي شديد چرا زير سايه تشريف نمي بريد؟

    فرمود: آمده ام شايد كار خيري نصيبم شود و بتوانم به داد مظلوم و حاجتمندي برسم. در همين حين ديدم زني گريان و نالان به خدمت آقا آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! به دادم برس كه شوهرم مرا اذيت و آزار رسانده و از خانه بيرون كرده است. در اين هنگام با حضرت، همراه زن حركت كرديم تا به در خانه اش رسيديم و در زديم.

    مرد آمد و در را باز كرد و آقا را نشناخت. حضرت او را مقداري نصيحت فرمود و بعد دستور داد با همسرش با محبت رفتار كند و حقوق وي را رعايت نمايد. اما جوان مغرور گفت حالا كه به تو شكايت كرده، چنين و چنان بر سرش مي آورم! علي(ع) فورا شمشير را كشيد و فرمود: من امر به معروف مي كنم و تو ناسزا مي گويي؟

    درهمين وقت برخي از محبين حضرت كه از آنجا عبور مي كردند عرض كردند: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين»، جوان تا آقا را شناخت، عذرخواهي كرد و گفت با تشريف فرمايي شما، همسرم را مي پذيرم و احترامش مي كنم، بلكه صورتم را روي زمين مي گذارم تا پا بر صورتم بگذارد. حضرت هم از او تشكر كرد و آنگاه خدا را سپاس گفت.(1)


    يا علي اي پادشاه لافتي
    جان به تو قربان تو اي مشكل گشا
    شك ندارم حل مشكلها تويي
    چون ولي خالق يكتا، تويي

     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    ياد قيامت


    علي (علیه السلام) ميل به جگر پخته پيدا كرد، كه با نان نرم بخورد، تا يكسال ترتيب اثر به ميلش نداد، پس از يكسال به فرزندش امام حسن (علیه السلام) تذكر داد، امام حسن (علیه السلام) رفت و جگري تهيه كرد و آن را پخت ، و علي (علیه السلام) آن روز روزه بود، هنگام افطار، وقتي خواست از آن جگر بخورد، آنرا نزديك خود آورد.

    در همين هنگام فقيري در خانه را زد، علي (علیه السلام) همه جگر را به امام حسن (ع) داد و فرمود: پسرم اين جگر را به آن فقير بده ، مبادا در روز قيامت در نامه اعمال ما (اين آيه را) بخواني ؛ اذهبتم طيباتكم في حياتكم الدنيا و استمتعتم بها... شما در زندگي دنيا، خوشيهاي خود را برديد و از آنها بهره مند شديد و امروز شما را عذاب خواري دهند (احقاف20).

     
    جواد 1357 و P/A از این پست تشکر کرده اند.
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    حاكميّت ضوابط


    عبدالله بن جعفر، داماد و برادرزاده علي (علیه السلام) بود روزي در عصر خلافت آن حضرت به حضور او آمد و عرض كرد: شايسته است كه امر كني كه براي زندگي روزمرّه خودم به كمك مالي شود، سوگند به خدا براي تاءمين زندگي چيزي ندارم جز اينكه گوسفند يا الاغ خود را بفروشم .

    امام علي (علیه السلام) به او فرمود: نه ، چيزي براي تو نزد من نيست ، مگر اينكه به عموي خود دستور بدهي تا (از بيت المال) دزدي كند و به تو بدهد.

     
    جواد 1357، P/A و وضعیت سفید از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏2/8/12
    ارسال ها:
    4,332
    تشکر شده:
    4,250
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    حرفه:
    interpreter
    • ادغام شدن:)
     
    P/A و وضعیت سفید از این پست تشکر کرده اند.