شروع موضوع توسط minaaa 10/12/10 در انجمن اشعار
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
مــــوج راز ســــر به مهری را به دنیا گفت و رفت با صــدف هایی که بین ســـاحل و دریا گذاشت
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
سنایی من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
دلی کـــز معرفت نــور و صفا دید به هر چیزی که دید اول خدا دید سلمان هراتی
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
سنایی تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود
دل سراپرده محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.