برده دل از من پریرویی نمیگویم که کیست شوخ چشمی طفل بدخویی نمیگویم که کیست همچو خال گوشه چشمش دلم افتاده است در قفای طرفه آهویی نمی گویم که کیست به قلم سعید قصاب کاشانی(قرن ۱۱و۱۲هجری)
دلا! باز این همه افسردگی چیست؟ به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟ اگر آزردهای از توبهٔ دوش دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟ شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست! بهائی! باز این افسردگی چیست؟ به قلم بهاء الدین محمد عاملی(شیخ بهایی)
اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست مرغ قفس پریده را حاجت آب و دانه نیست داغِ به دل نشسته را، مرگ مگر دوا کند جانِ به لب رسیده را رغبت هیچ ترانه نیست دلبر بی قرارِ من، شاعرِ شعرِ من تویی قلب به خون نشسته را عادت شاعرانه نیست شاعره ِ شهیرِ شهر،دل به دلِ تو بستهام مرغ غزلسرای من رسم تو منصفانه نیست وصفِ تو را غزل شنید نازِ تو را به جان خرید در سفر نگاهِ تو، چشمِ مرا بهانه نیست خنده ی تلخ این غزل به گوش کوچه ها رسید عابر کوچه های دل از تو دگر نشانه نیست...
کاش تا دل میگرفت و میشکست دوست می آمد کنارش می نشست! کاش میشد روی هر رنگین کمان می نوشتم “مهربان “با من بمان!!! کاش می شد قلب ها آباد بود کینه و غم ها به دست باد بود کاش می شد دل فراموشی نداشت نم نم باران هم آغوشی نداشت