1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

دفتر اشعار | شفیعی کد کنی

شروع موضوع توسط شیلا ‏16/4/11 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. درین شب ها

    درین شب ها
    که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
    درین شب ها
    که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
    و پنهان می کند هر چشمه ای
    سر و سرودش را
    چنین بیدار و دریاوار
    تویی تنها که می خوانی
    تویی تنها که می خوانی
    رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
    تویی تنها که می فهمی
    زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
    بر آن شاخ بلند
    ای نغمه ساز باغ بی برگی
    بمان تا بشنوند از شور آوازت
    درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
    در خواب اند
    بمان تا دشت های روشن آیینه ها
    گل های جوباران
    تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
    از آواز تو دریابند
    تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
    تو بارانی ترین ابری
    که می گرید
    به باغ مزدک و زرتشت
    تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
    ز جام و ساغر خیام
    درین شب ها
    که گل از برگ و
    برگ از باد
    از خویش می ترسد
    و پنهان می کند هر چشمه ای
    سر و سرودش را
    درین آفاق ظلمانی
    چنین بیدار و دریاوار
    تویی تنها که می خوانی
     
  2. تذکره بهار

    ببین گنجشک شنگ صبحگاهی
    سکوت بیشه را چون میزند رنگ
    درین شبگیر، این نقاش آواز،
    چه رنگین پردهها سازد ز آهنگ!ز آوازش کند آیینهای نغز
    حضور خویش سازد آشکارا
    گهی در گوشهی نیریز و عشاق
    گهی در پردهی نوروز خارا
    به هر نغمه گشاید پهنهای را
    فزاید بر اقالیم وجودش
    چو میداند که سهم او ز هستی
    نباشد غیر آفاق سرودش
    میان خواب و خاموشی چه مانی
    درون تیرگیها و تباهی
    تو نیز این پردهپردازی در آموز
    از آن گنجشک شنگ صبحگاهی
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  3. مزامیر گل داوودی
    هیچ کس هست که با قطره ی باران امشب
    همسرایی کند و روشنی گل ها را
    بستاید تا صبح
    که برآید خورشید؟
    هیچ کس هست که در نشئه ی صبح
    ساغر خود را بر ساغر آلاله زند
    به لب جوباران
    و بنوشد همه جامش را
    شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر
    ساغر روشنی باران؟
    هیچ کس هست که با باد بگوید
    در باغ
    آشیان ها را ویرانه مکن
    جوی
    آبشخور پروانه ی صحرا را
    آشفته مدار
    و زلالش را
    کایینه ی صد رنگ گل است
    با سحرگاهان بیگانه مکن
    هیچ کس هست که از خط افق
    گرد صحرا را
    دریا را
    مرزی بکشد
    نگذارد که عبور شیطان
    از پل نقره ی موج
    عصمت سبز علقزاران را
    تیره و نحس و شب آلود کند؟
    هیچ کس هست در اینجا که بگوید
    من
    روحی هستی را
    در روشنی سوسن ها
    و مزامیر گل داوودی
    بهتر از مسجد یا صومعه می بینم؟
    هیچ کس هست که احساس کند
    لطف تک بیتی زیبایی را
    که خروس شبگیر
    می سراید گه گاه؟
    هیچ کس هست
    که اندیشه ی گل ها را
    از سرخ و کبود
    بنگرد صبح در آیینه ی رود
    یا یکی هست
    درین خانه
    که همسایه شود
    با سرودی که شفق می خواند
    بر لب ساحل بدرود و درود؟
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  4. غزلی در مایه شور و شکستن

    نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
    در این حصار جادویی روزگار بشکن

    چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
    به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن

    تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
    لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

    سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
    تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

    بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
    به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

    شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
    تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن

    ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
    تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  5. پژواک
    به پایان رسیدیم اما
    نکردیم آغاز
    فرو ریخت پرها
    نکردیم پرواز
    ببخشای
    ای روشن عشق بر ما
    ببخشای
    ببخشای اگر صبح را
    ما به مهمانی کوچه
    دعوت نکردیم
    ببخشای
    اگر روی پیراهن ما
    نشان عبور سحر نیست
    ببخشای ما را
    اگر از حضور فلق
    روی فرق صنوبر
    خبر نیست
    نسیمی
    گیاه سحرگاه را
    در کمندی فکنده ست و
    تا دشت بیداری اش می کشاند
    و ما کمتر از آن نسیمیم
    در آن سوی دیوار بیمیم
    ببخشای ای روشن عشق
    بر ما ببخشای
    به پایان رسیدیم
    اما
    نکردیم آغاز
    فرو ریخت پر ها
    نکردیم پرواز
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  6. چشم روشنی صبح


    در منزل خجسته اسفند

    همسایه سراچه فروردین

    با شاخه های ترد بلوغ جوانه ها

    باران به چشم روشنی صبح آمده است

    زشت است اگر که من

    یار قریم و همدم هم ساغر سحر

    در کوچه های خامش و خلوت نجومی اش

    یا

    با جام شعر خویش

    خوش آمد نگویم اش
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  7. اشراق

    زان پیش تر که سدر و صنوبرها
    که قدکشیده اند به دیدارش
    از روی دوش هوش
    آوای گام او را
    از دور بشنوند
    اینجا
    انبوه
    بوته ها و علف ها
    آن ها که
    نزدیک تر به قلب زمین اند
    زودتر
    تندی و طعم سبز بهاری را
    در کام خویشتن
    احساس کرده اند
     
  8. اضطراب ابراهیم


    1
    این صدا صدای کیست ؟
    این صدای سبز
    نبض قلب آشنای کیست ؟
    این صدا که از عروق ارغوانی فلق
    وز صفیر سیره و
    ضمیر
    خاک و
    نای مرغ حق
    می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
    این صدا
    که در حضور خویش و
    در سرور نور خویش
    روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
    در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
    می رهاند و برهنه می کند
    صدای ساحر رسای کیست ؟
    این صدا
    که دفتر وجود را و
    باغ پر صنوبر سرود را
    در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
    صدای روشن و رهای کیست؟
    2
    من درنگ می کنم
    تو درنگ می کنی
    ما درنگ می کنیم
    خاک و میل زیستن درین لجن
    می کشد مرا
    تو را
    به خویشتن
    لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
    وین فراخنای هستی و سرود را
    به خویش تنگ می کنیم
    همچو آن پیمبر سپید موی پیر
    لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
    از دو سوی
    این دو بانگ را
    به گوش می شنید
    بانگ خاک سوی خویش و
    بانگ پاک سوی خویش
    هان چرا درنگ
    با ضمیر ناگزیر خویش
    جنگ
    این صدای او
    صدای ما
    صدای خوف یا رجای کیست ؟
    3
    از دو سوی کوشش و کشش
    بستگی و رستگی
    نقشی از تلاطم ضمیر و
    ژرفنای خواب اوست
    اضراب ما
    اضطراب اوست
    گوش کن ببین
    این صدا صدای کیست ؟
    این صدا
    که خاک را به خون و
    خاره را به لاله
    می کند بدل
    این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
    این صدا
    که از عروق ارغوان و
    برگ روشن صنوبران
    می رسد به گوش
    این صدا
    خدای را
    صدای روشنای کیست ؟
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
    • دیباچه


    خنیاگر غرناطه را
    باری بگویید
    با من هماوازی کند
    از آن دیاران
    کاینجا دلم
    در این شبان شوکرانی
    بر خویش می لرزد
    چو
    برگ از باد و باران
    اینجا و آنجا
    لجه ای از یک شب است آه
    نیلینه ای
    تلخابه ی زهر سیاهی ست
    با من هماوازی کن از آنجا
    که آواز
    در تیره ی تنها تاری شب
    جان پناهی ست
    در کودکی
    وقتی که شب از کوچه تنها
    بهر خرید نان و سبزی می گذشتم
    آواز می خواندم
    که یعنی نیست باکم
    از هر چه آید پیش و باشد سرنوشتم
    امروز هم
    در این شبان شوکرانی
    وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید
    تنها پناهم چیست ؟
    آوازم
    که آن هم
    در ژرفنای شب
    به خاموشی گراید
    خنیاگر غرطانه را امشب بگویید
    با من
    هماوازی کند از آن دیاران
    کاینجا دلم
    در این شبان شوکرانی
    بر خویش می لرزد
    چو برگ از باد و باران
     
    سایه از این پست تشکر کرده است.
  9. مدیر ارشد عضو کادر مدیریت ✪مدیر ارشد✪ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏21/10/15
    ارسال ها:
    16,491
    تشکر شده:
    75,210
    امتیاز دستاورد:
    149
    جنسیت:
    زن
    ای نگاهت خنده مهتاب ها

    بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خواب ها

    ای صفای جاودان ِهرچه هست:

    باغ ها ، گل ها ، سحر ها ، آب ها

    ای نگاهت جاودان افروخته

    شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها

    ای طلوع بی زوال آرزو

    در صفای روشنی محراب ها

    ناز نوشینی تو و دیدار توست

    خنده مهتاب در مرداب ها

    در خرام نازنینت جلوه کرد

    رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها.
     
    mj12، کوکی♥❄، m naizar و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.