1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

زندگینامه جلال‌الدین محمد بلخی(مولانا) +اشعار

شروع موضوع توسط Zarirr ‏21/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    احمد افلاكي در مناقب العارفين آورده است: «حضرت مولانا پيوسته در شبهاي دراز، دايم الله الله مي‏فرمود و سر مبارك خود را بر ديوار مدرسه نهاده به آواز بلند چنداني الله الله مي‏گفت كه ميان زمين و آسمان از صداي غلغله الله پر مي‏شد.»

    سوداي مولانا، سوداي خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودي لبريز از عشق و آتش كه نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه مي‏توانست عافيت نشين سايه‏سار غفلت باشد.

    مولانا، جان فرشته‏واري بود كه قفس تن را شكسته مي‏خواست؛ انگار آدمي از عالمي ديگر بود كه غربت خاك، دامنگيرش شده باشد. چگونه مي‏توانست زنده باشد، بي‏يار و بي‏ياد يار؛ كه تمام زندگي‏اش جلوه‏اي از او بود.

    مولانا، زندگي خود را وقف بزرگداشت نام عظيم و اعظم جان جهان كرده بود؛ هر چند به رنگها و گونه‏هاي متفاوت؛ گاه در كسوت شريعت و زماني نيز در جامه طريقت.

    زندگي مولانا همچون سرود پرشور روحي سركش بود كه با فراز و فرودهاي عرفاني ـ حماسي سرشته شده باشد. آيا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحاني و تابناكي بودند كه چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند. دلدادگاني رها از تعلق خاك، و رهروان راهي كه مقصد ان بحر توحيد بود.

    جلال‏الدين در چنين محيطي سر برافراشت و از همان آغاز كودكي، زبانش با لفظ مبارك الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبريز شد. گفته‏اند كه هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود. در مسير هجرت، عطار، عارف شوريده نيشابور پس از ديدار مولانا و پدرش بهاء‏ولد (سلطان العلما)، آينده درخشان معنوي جلال الدين را به وي گوشزد كرد و كتاب الهي نامه خود را همچون يادگاري مقدس به مولانا هديه داد.

    جلال الدين از اوان كودكي تا آن هنگام كه دانشمندي محترم و محبوب در شهر قونيه به شمار مي‏رفت، با اهل عرفان و طريقت آشنايي و دوستيها داشت و با اساس و اصول نظري و فكري آنان نيز بيگانه نبود؛ اما در وي، از آن شور و شعله دروني كه بعدها جانش را به آتش كشيد و به سماع عافيت سوز روح مبتلايش كرد، خبري نبود.

    علم معقول و منقول زمانه‏اش را به نيكي آموخته بود، مريدان و شاگردان بسياري داشت، امين مردم و معتقد خاص و عام و مرجع ديني شهر به شمار مي‏رفت؛ اما، ... اما هنوز با آن راز مقدس و سر اكبر بيگانه بود و زندگي‏اش همچون ديگران و در سايه مي‏گذشت.

    او برجستگيها و ويژگيهايي داشت كه بسياري، آرزويش را داشتند؛ خصايصي كه او را گاه در مظنه رشك و حسد ـ حتي بزرگان ديگر ـ قرار مي‏داد. اما تقدير بر اين بود كه اين ظرفيت كشف نشده، از وهم سرابهاي گول زن و فريبنده به آتشي برخيزد و عاقبت اين آتش رسيد و چه صاعقه‏وار...

    در بامداد روز شنبه بيست و ششم جمادي الاخر 42 ه . ق شمس الدين تبريزي به كسوت بازرگانان وارد قونيه شد و در خان برنج فروشان منزل كرد. صبحي، شمس در دكه‏اي نشسته بود. مولانا در حلقه مريدان، در بازار پيش مي‏آمد و خلايق از هر سو به دستبوسي او تبرك مي‏جستند.

    او همه را مي‏نواخت و دلداري مي‏داد. مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف كرد و در دكه ديگري كه رو به روي او بود، نشست. در هم نگريستند؛ صاعقه‏اي در صاعقه‏اي، بي‏هيچ سخن.

    مدتي گذشت. سؤالي از سوي شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت. رو سوي هم پيش آمدند، دست دادند و يكديگر را در آغوش كشيدند و... شش ماه در حجره شيخ صلاح الدين زركوب خلوت گزيدند و به بحث نشستند.

    در اين شش ماه، تنها صلاح الدين اجازه ورود به خلوت آنان را داشت. پس از اين خلوت شش ماهه بود كه سجاده نشين با وقار قونيه بر مناصب و مظاهر رسمي پشت پا زد و دست افشان و پاي كوبان، ترانه خوان عشق شد.

    مدرس مدارس ديني قونيه اينك شوريده‏اي غريب بود كه انبوه جماعت با درد و داغش بيگانه بودند. طوفاني سهمگين درياي وجودش را به تلاطم آورده بود. از دولت عشق، زندگي دوباره‏اي را بازيافته بود:

    مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم

    دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

    گفت كه سرمست نيي، رو كه از اين دست نيي

    رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم

    گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي

    جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم

    گفت كه شيخي و سري، پيشرو و راهبري

    شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم

    شاگردان و مريدان، حضور شمس را در كنار مولانا برنتافتند. شمس، استادشان را از آنان گرفته بود. پس، به جهل و تعصب در آزار او كوشيدند. شمس به اعتراض قونيه را به مقصد شام ترك كرد. شاگردان مولانا اميد به تغيير رويه‏اش داشتند، اما نه تنها چنين نشد، بلكه فراق شمس زخمي در جان مولانا بود و دلشكسته و پريشان، ديدار او را انتظار مي‏كشيد... عاقبت پس از مشخص شدن محل سكونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عده‏اي ديگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقي پدر و پشيماني مريدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونيه راضي سازند.

    شمس به قونيه بازگشت؛ اما ... واقعه تكرار شد؛ زيرا آرامش و متابعت مريدان ديري نپاييد. شمس آزرده خاطر، سيمرغ‏وار به سرزمين بي‏نشاني پركشيد. مولانا در فراق يار گمگشته، جستجو‏ها كرد و انتظار كشيد. چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبري نبود...

    مولانا و شمس مكمل يكديگر بودند. بيهوده نبود كه شمس مي‏گفت: «خوب گويم و خوش گويم. از اندرون روشن و منورم، آبي بودم برخود مي‏جوشيدم و مي‏پيچيدم و بوي مي‏گرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد. اكنون مي‏رود خوش و تازه و خرم».

    «اين زخم بود كه از شراب رباني، سر به گل گرفته، هيچ كس را بر اين وقوفي نه، در عالم گوش نهاده بودم مي‏شنيدم. اين خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر كه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توايم و نور ديده و غرض ما فايده‏اي است كه به تو بازگردد.»

    شمس، مولانا را با افق ديگري از معنويت و عرفان آشنا كرد و روح او را در آسمانهاي برتر به پرواز درآورد. به دم او بود كه خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چيز غير از دوست رنگ باخت و «ماسوي الله» ذات فاني خود را آشكارتر نمايان ساخت.

    و اين، جوهره تعليمات شمس بود كه اگر «در سايه ظل الله درآيي، از جمله سرديها و مرگها امان يابي، موصوف به صفات حق شوي، از حي قيوم آگاهي يابي، مرگ تو را از دور مي‏بيند مي‏ميرد، حيات الهي يابي، پس ابتدا آهسته تا كسي نشنود، اين علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصيل شش هزار سال كه شش بار عمر نوح بود، برنيايد. آن صدهزار سال چندان نباشد كه يك دم با خدا برآرد بنده‏اي به يك روز.»


    باري، چه مي‏توانيم گفت درباره عارفي كه پيش از آن كه سوداي شعر و شاعري داشته باشد، جوياي زباني است عاري از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ كه اين همه حجاب راه پرمخاطره وصلند:

    حرف و گفت و صوت را بر هم زنم

    تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم

    و اگر سرچشمه فياض شعر است، نه بدان سبب است كه تعلق شاعري را بر خويش پذيرفته است؛ بلكه عشق يار است كه به جوشش آورده، و درد دوري و اشتياق غزلخوانش كرده است. مولانا ادعاي شاعري ندارد، از شعر گفتن سود و بهره‏اي نمي‏جويد؛ شعر مشغله ذهني او به معناي معمول امروزي نيست، شعر نمي‏گويد تا شعري گفته باشد، بي‏قراري روح و شرح مكاشفات و سرشار شدنهاي پياپي‏اش از سرچشمه‏هاي عالم خيال بي‏آن كه او خواسته باشد، بر زبانش به شيوه‏اي كه شعرش مي‏نامند، جاري مي‏شود.

    او مسيل اين بارشهاي قدسي است. شعر او حاصل كوششهاي طاقت‏فرساي شخصي در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازي با الفاظ نيست، شعر او جوشش دل است؛ هديه خداست؛ سرود غيبي است؛ خوراك فرشته است؛ چرا كه حاصل سماع روح در لطيفترين و سبكترين حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوي مبدأ متعالي است:

    سخنم خور فرشته‏ست، من اگر سخن نگويم

    ملك گرسنه گويد كه بگو خمش چرايي

    غزليات «شمسي» مولانا به تمامي، حاصل و ثمره چنين فضايي است. در مواجهه با اين اشعار ما با شاعري نه به شيوه معمول سر و كار داريم؛ اشعاري كه به لحاظ حس و حال و شور و هيجان در تمام طول تاريخ شعر فارسي بي‏بديل و منحصرند؛ اشعاري كه به درستي و راستي، همراه و همگام با ضرباهنگ دروني سراينده آن شكل گرفته‏اند، بي‏آن كه شاعرش در قيد لفظ و زبان خاصي مانده باشد.

    غزليات مولانا از «جان» و «آن» ويژه «مولوي وار» برخوردارند؛ و درك و درريافت «آن» اين غزليات جز با همراهي و شركت در تجربه دروني شاعر به دست نمي‏آيد. به مدد برخي از اصول زبان شناختي و تشريح بي «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقيقي آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند. سخن او چيزي ديگر و سرچشمه‏هاي شعرش از عالمي ديگرند.

    دانستن اين كه در سخن او چه نوع موسيقي و قوانيني وجود دارد و استعاره‏هايش از كدام سنخند و هنجارگريزيهايش از چه نوعند، مشكل ما را در شناخت حقيقت شعر مولانا حل نمي‏كند؛ بلكه فقط شناختي سطحي از ظاهر كلام او را براي ما ميسر مي‏سازد. حال آن كه بزرگواراني همچون مولانا، همواره منكر چنين دلبستگي‏هاي ظاهري در زندگي بوده‏اند:

    رو به معني كوش اي صورت پرست

    زان كه معني بر تن صورت پرست

    بيان اين نكته به معناي عدم آشنايي مولانا با اصول و موازين شعر و ادب نيست؛ بلكه به گواهي ناقلان و آثارش، وي هنگام سرودن اين شعرها از هوشياري و منطق حسابگرانه آدمهاي معمولي و شاعران معمولي به دور بوده است. نه وزن براي شعرش انتخاب مي‏كرد و نه براي ريتم و نوع بيان و تركيبات و تخليش حساب و كتاب منطق شعري زمانه خود را به كار مي‏گرفت.

    آنچه مسلم است اين كه وي اكثر آثارش را در اوج هيجانات روحي، طوفانهاي دروني، سماعهاي آني، حالها و جذبه‏هاي ناگهاني سروده است؛ يعني لحظاتي كه شاعر از خويش بر مي شده است؛ لحظاتي كه سينه‏اش گشاده‏تر و گره‏هاي زميني از زبانش بازتر مي‏شده است؛ براي بيان دردهاي بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است كه همه عالم را روشنايي مي‏دهد، روشنايي مي‏بيند كه از دهانم فرو مي‏افتد، نور برون مي‏رود از گفتارم، در زير حرف سياه مي‏تابد! خود اين آفتاب را پشت به ايشان است، روي به آسمانها و روشني زمينها از وي است. روي آفتاب با مولاناست؛ زيرا روي مولانا به آ‏فتاب است.»:

    رستم از اين نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا

    زنده و مرده وطنم نيست به جز فضل خدا

    رستم از اين بيت و غزل، اي شه و سلطان ازل

    مفتعلن مفتعلن، مفتعلن كشت مرا

    قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر

    پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا

    آينه‏ام، آينه‏ام، مرد مقالات نيم

    ديده شود حال من ار چشم شود گوش شما


    ديگر اثر سترگ مولانا، مثنوي معنوي است كه به حق قرآن عجم مي‏خوانندش. اين مثنوي حاصل نشستها و جلساتي است كه مولانا با خويشاوندان روحاني‏اش در طي چهارده سال داشته است.

    حضور معنوي حسام‏الدين چلپي در اين جلسات، انگيزه‏اي بود تا نهفته‏هاي دروني مولانا بجوشد؛ كلام پويايش در بستر زمان جاري شود؛ و معاني مناسب در اين جلسات به اقتضاي حال و مقال به ذهنش تداعي شود.

    تداعي معاني و توالي گفتار در سخن مولانا به گونه‏اي است كه مجال بازگشت به آغاز كلام را ندارد. آموخته‏هاي سالهاي جواني و تجربيات سفرها و جستجوها، در كارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفاني در لحظه و وقت آميخته مي‏شوند.

    اين آميختگي به گونه‏اي است كه مثنوي را از محدوده يك منظومه تعليمي و صوفيانه به درمي‏كشد و آن را تبديل به گزارش تجارب معنوي شاعر مي‏كند. تجلي حالات و آنات مرموز و ناشناخته كه در زندگي مولانا صورت انفجار احساسات به خود مي‏گيرد، كلام مولانا را به دايره‏اي بيرون از محدوده تاريخ پرتاب مي‏كند.

    معارف عرفان اسلامي در جريان سيال ذهن مولانا مي‏جوشد و در عرصه امكان سخن، مجال ظهور مي‏يابد. هر سخني، سخن ديگر را تداعي مي‏كند؛ قصه‏اي در قصه‏اي، نكته‏اي در دل نكته‏اي ديگر و بدين گونه است كه هزار توي مثنوي در ساختار شرقي وحدت در عين كثرتش شكل مي‏گيرد.

    «تمثيل» مهمترين صورت بياني در مثنوي است. شاعر به مدد تمثيل، ظريفترين و گاه پيچيده‏ترين نكات عرفاني را براي مخاطب، ملموس و دريافتني مي‏كند. بي‏شك، هنگامي كه معاني مجرد و انتزاعي به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حكايت و داستان بيان شوند، علاوه بر تأثير دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با اين مباحث، از جذابيت و دلپذيري خاصي نيز برخوردار خواهند بود.

    ظرفيت بياني تمثيل به گونه‏اي است كه هر كس به فراخور درك و استعدادش مي‏تواند معاني مورد نظر شاعر را دريافت كند. اين شيوه بياني از ديرباز كاربردهاي وسيعي در شعر عرفاني و از جمله در آثار سنايي و عطار داشته است. همچنين مثنوي مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنوي‏هايي همچون «حديقة الحقيقه» سنايي و «منطق الطير» عطار و... است. و البته هر سه اين بزرگان از نظر معرفت شناسي و شيوه‏اي كه در درك هستي داشته‏اند. يگانه‏اند؛ چنان كه احمد افلاكي در «مناقب العارفين» آورده است كه مولانا «... فرمود كه هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنايي را فهم كند و هر كه سخنان سنايي را به جد خواند، اسرار سنايي را فهم كند و هر كه سخنان سنايي را به اعتقاد مطالعه نمايد، كلام ما را ادراك كند و از آن برخوردار شود و برخورد.»

    باري، شش دفتر مثنوي فراقنامه مولاناست، كه ني وجودش از نيستان عالم علوي بريده شده است؛ آواز محزون ني يادآور همين جدايي است؛ و...

    ني حديث هر كه از ياري بريد

    پرده‏هايش پرده‏هاي ما دريد

    ني حديث راه پر خون مي‏كند

    قصه‏هاي عشق مجنون مي‏كند
     
    M @ H @ K و SiavashBaran از این پست تشکر کرده اند.
  2. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏14/11/10
    ارسال ها:
    3,600
    تشکر شده:
    940
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    دانشجو
    آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
    ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
    آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
    تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
    آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
    ...آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم
    گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
    گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
    اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
    اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
    آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
    پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
    گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
    تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
    آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
    و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
    در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
    وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
    این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
    گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم
     
    M @ H @ K و M!TRA از این پست تشکر کرده اند.
  3. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏25/11/10
    ارسال ها:
    8,720
    تشکر شده:
    4,371
    امتیاز دستاورد:
    113
    حرفه:
    Telegram: vahid_yakamoz instagram: vahid_yakamoz
    تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
    بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
    بسیار فتاده بود هم در غم عشق
    اما نه چنین زار که این بار افتاد
    سودای تورا بهانه ای بس باشد
    مه گوش تو را ترانه ای بس باشد
    در کشتن ما چه میزنی تیر جفا
    مارا سر تازیانه ای بس باش

    مولوی
     
    M @ H @ K و M!TRA از این پست تشکر کرده اند.
  4. کاربر مفید

    تاریخ عضویت:
    ‏10/12/10
    ارسال ها:
    880
    تشکر شده:
    185
    امتیاز دستاورد:
    0
    1. گشاده دست باش،جاری باش،کمک کن(مثل رود)


    2. با شفقت و مهربان باش(مثل خورشید)


    3. اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان(مثل شب)


    4. وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)


    5. متواضع باش و کبر نداشته باش(مثل خاک)


    6. بخشش و عفو داشته باش(مثل دریا)


    7. اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)
     
  5. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏1/12/10
    ارسال ها:
    4,514
    تشکر شده:
    1,319
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    سرکار گذاشتن مردم
    مولانا جلال الدین محمد مولوی

    جلال الدین محمد شاعر و عارف بلند آوازه ایرانی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری (قرن هفتم) در شهر بلخ دیده به جهان گشود، ایشان اجدادش همه اهل خراسان بوده‌اند. پدرش نیز محمد نام داشته سلطان العلماء خوانده می‌شد و به بهاءالدین ولدبن ولد مشهور، پدرش مردی سخنور بوده، مردم بلخ علاقه فراوانی بر او داشته که ظاهرا همان وابستگی مردم به بهاء ولد سبب ایجاد ترس در محمد خوارزمشاه گردیده است. که در نتیجه آن، مهاجرت بهاءالدین ولد به قونیه گردید. اما از بخت بد در آنجا نیز تحت مخالفت امام فخررازی که فردی بانفوذ در دربار خوارزمشاه بود قرار گرفت.
    القاب وی
    با لقبهای خداوندگار، مولانا، مولوی، ملّای روم و گاهی با تخلص خاموش در میان دوستداران شعر و ادب فارسی شهرت یافته است.
    مسافرتهای وی
    جلال الدین محمد در سفر زیارتی که پدرش از بلخ به آن عازم گردید پدرش را همراهی نمود، در طی این سفر در شهر نیشابور همراه پدرش به دیدار شیخ فریدالدین عطار عارف و شاعر شتافت. ظاهرا شیخ فریدالدین سفارش مولوی را در همان کودکیش (6 سالکی یا 13 سالگی ) به پدر نمود. در این سفر حج علاوه بر نیشابور در بغداد نیز مدتی رحل اقامت گزید و ظاهرا به خاطر فتنه تاتار از بازگشت به وطن منصرف گردیده و بهاء الدین ولد در آسیای صغیر ساکن شد. اما پس از مدتی براساس دعوت علاء الدین کیقباد به شهر قونیه بازگشت.
    ازدواج وی
    جلال الدین محمد در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود. پس از فوت پدرش بهاء ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود.
    سفر برای تحصیلات تکمیلی
    مولوی در عین حالی که مردم را تربیت می‌نمود از خودش نیز غافل نبود تا جایی که وقتی موفق به دیدار محقق ترمذی گردید خود را شاگرد او کرد و از تعلیمات و ارشادات او نهایت بهره‌ها را برد و علی الظاهر و به تشویق همین استادش برای تکمیل معلوماتش رنج سفر به حلب را برخود آسان نمود و عازم شهر حلب گردید. ایشان در شهر حلب علم فقه را از کمال الدین عدیم فرا گرفت و پس از مدتی که به شهر دمشق رفت از دیدار با محی الدین عربی، عارف و متفکر زمانش نیز کمال استفاده‌ها را برده و از آنجا عازم شهر قونیه گردیده و بنابه درخواست سید برهان الدین طریق ریاضت را در پیش گرفت. پس از مرگ محقق ترمذی به مدت 5 سال مدرس علوم دینی گردید که نتیجه آن تربیت چهارصد شاگرد می‌باشد.
    داستان آشنایی با شمس
    وی همچنانکه گفتیم یک لحظه از تربیت خود غافل نبوده، تاریخ اینچنین می‌نویسد که روزی شمس وارد مجلس مولانا می‌شود. در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود داشت. شمس از او می‌پرسد که اینها چیست؟ مولانا جواب می‌دهد قیل و قال است. شمس می‌گوید و ترا با اینها چه کار است و کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت می‌اندازد. مولانا با ناراحتی می‌گوید ای درویش چه کار کردی برخی از این کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر بفرد می‌باشد. و دیگر پیدا نمی‌شود؛ شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون می‌کشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد. مولانا با تعجب می‌پرسد این چه سرّی است؟ شمس جواب می‌دهد این ذوق وحال است که ترا از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی می‌نهد و درس و بحث را کناری نهاده و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت می‌ایستد. و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره می‌یابد.
    هر چند که مولوی در طول زندگی شصت و هشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشه‌ای براندوخته ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیش تاثیر گذار نبوده تا جائیکه رابطه‌اش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه گردیده چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیر دست و پا بسته شمس دیده است.
    پس از غیبت شمس از زندگی مولانا، با صلاح الدین زرکوب مانوس گردید، الفت او با این عارف ساده دل، سبب حسادت عده‌ای گردید. پس از مرگ صلاح الدین، حسام الدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید. که نتیجه همنشینی مولوی با حسام الدین، مثنوی معنوی گردیده که حاصل لحظه‌هایی از همصحبتی با حسام‌الدین می‌باشد. علاوه بر کتاب فوق ایشان دارای آثار منظوم و منثور دیگری نیز می‌باشند که در زیر به نمونه‌هایی از آنها اشاره می‌شود:
    آثار مولانا
    مثنوی معنوی که به زبان فارسی می باشد.
    غزلیات شمس، غزلیاتی است که مولانا به نام مراد خود شمس سروده است.
    رباعیات: حاصل اندیشه‌های مولاناست.
    فیه ما فیه: که به نثر می‌باشد و حاوی تقریرات مولانا است که گاه در پاسخ پرسشی است و زمانی خطاب به شخص معین.
    مکاتیب: حاصل نامه‌های مولاناست.
    مجالس سبعه: سخنانی است که مولانا در منبر ایراد فرموده است.

    بالاخره روح ناآرام جلاالدین محمد مولوی در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هـ قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز گشتند به دیار باقی شتافت.

    منابع
    محمدرضا علی قلی زاده، گلچین غزلیات شمس تبریزی، چاپ خورشید، زمستان 71
    رضا قلی خان هدایت، چشمه خورشید، ناشر کتاب نمونه، بهار 1368
    عسگر اردوبادی، دیوان شمس تیریزی، چاپ 1335
    دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، غزلیات شمس ، انتشارات امیر کبیر ،چاپ هفدهم 1383
     
  6. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏24/4/11
    ارسال ها:
    10,504
    تشکر شده:
    689
    امتیاز دستاورد:
    0
    مولانا جلال الدین محمد بلخی ( مولوی)


    [​IMG]

    مولانا جلال الدین محمد بلخی ( مولوی)
    ربيع الاول ۶۰۴-- بلخ
    ۵جمادي الاخر ۶۷۲ه.ق
    ترکیه - قونیه
    تاریخ تولد : ............
    تاریخ درگذشت : .....
    توضيحات - آرامگاه : .

    [​IMG]




    بیوگرافی و زندگینامه
    مولانا جلال الدين محمد بلخي ؛ رومي؛ فرزند بهاالدين الولد سطان العلماء در ششم ربيع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسيده بود که پدر او به علت رنجشي كه از سلطان محمد خوارزمشاه پيدا كرده بود شهر و ديار خود راترك كرد و با خاندان خود به عزم حج و زيارت كعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نيشابور به زيارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدين « را ستايش كرد . وكتاب اسرار نامه ئ خود را به او هديه داد.
    پدرش از خراسان عزم بغداد كرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصريه عازم مكه شد. وپس از بر آوردن مناسك حج قصد شام كرد و مدتها در آن شهر ماند و در پايان عمر به شهر قونيه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق ميپرداخت.
    جلال الدين محمد پس از وي در حالي كه بيش از24 سال از عمرش نمي گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در اين هنگام برهان الدين محقق ترمذي كه از تربيت يافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ويراني آن سرزمين به قونيه آمد و مولانا او را چون مراد و پيري راه دان برگزيد و پس از فوت اين دانا مدت 5 سال در مدرسه پر خود به تدريس فقه و ساير علوم دين مشغول شد . تا آنكه در سال 642 هجري به شمس تبريزي برخورد .
    شمس و افادات معنوي او در مولانا سخت اثر كرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردي زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضيح اصول و فروع دين مبين مشغول بود . ولي پس از آشنايي با اين مرد كامل ترك مجالس وعظ وسخنراني را ترك گفت ودر جمله صوفيان صافي واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعري پرداخت واين همه آثار بديع از خود به يادگار گذاشت .
    شمس بيش از سه سال در قونيه نماند وبه عللي كه به تفضيل در شرح احوال مولانا بايد ديد . شبي در سال 645 ترك قونيه گفت وناپديد شد . مولانا در فراغ او روز گار ي بس ناروا گذراند وچون از وي نا اميد شد دل به وپس از او به حسام الدين چلپي سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوي معنوي مشغول شد. و اشعار اين كتاب را به حسام الدين عرضه ميكرد, تا اينكه سر انجام در اوايل سال 672 هجري به ديدار يار شتافت. مولانا در زماني مي زيست كه دوران اوج ترقي و درخشش تصوف در ايران بود. در طي سه قرن پيش از روزگار زندگي او, درباره اقسام علوم ادبي , فلسفي , ديني و غيره به همت دانشمندان و شاعران و نويسندگان نام آور ايراني مطالعات عميق انجام گرفته وآثار گرانبهايي پديد آمده بود.
    شعر فارسي در دوره هاي پيش از مولانا با طلوع امثال رودكي , عنصري , ناصر خسرو , مسعود سعد , خيام ,انوري ,نظامي ,خاقاني راه درازي سپرده ودر قرن هفتم هجري كه زمان زندگاني مولوي است , به كمال خود رسيده بود. شعر عرفاني هم در همين دوره به پيشرفت هاي بزرگ نائل آمده و بدست عرفاي مشهوري همچون سنايي , عطار و ديگران آثار با ارزشي مانندحديقه , منطق الطير , مصيبت نامه , اسرار نامه و غيره پديد آمده بود.
    مولوي را نمي توان نماينده دانشي ويژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بناميم يا فيلسوف يا مورخ يا عالم دين, در اين كار به راه صواب نرفته ايم . زيرا با اينكه از بيشتر اين علوم بهره وافي داشته و گاه حتي در مقام استادي معجزه گر در نوسازي و تكميل اغلب آنها در جامعه شعرگامهاي اساسي برداشته , اما به تنهايي هيچ يك از اينها نيست, زيرا روح متعاليو ذوق سرشار, بينش ژرف موجب شده تادر هيچ غالبي متداول نگنجد.
    شهرت بي مانند مولوي بعنوان چهره اي درخشان و برجسته در تاريخ مشاهيرعلم و ادب جهان بدان سبب است كه وي گذشته از وقوف كامل به علوم وفنون گوناگون, عارفي است دل اگاه, شاعري است درد شناس, پر شور وبي پروا و انديشه وري است پويا كه ادميان را از طريق خوار شمردن تمام پديده هاي عيني و ذهني اين جهان, همچون: علوم ظاهري , لذايذ زود گذر جسماني, مقامات و تعلقات دنيوي , تعصبات نژادي, ديني و ملي, به جستجوي كمال و ارام و قرار فرا مي خواند. آنچه مولانا ميخواهد تجلي خلق و خوي انساني در وجود آدميان است كه با تزكيه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ايثا و شوق به زندگي و ترك صفات ناستوده به حاصل مي آيد.
    هنر بزرگ او بحث و برسي هاي دلنشين و جاودانه اي است كه به دنبال داستان ها پيش مي آورد و انديشه هاي درخشان عرفاني و فلسفي خود را در قالب آنها قرار ميدهد. داستان بهانه اي است تا بهتر بتواند در پي حوادثي كه در قصه وصف شده ، مقاصد عالي خود را بيان دارد.
    در تعريف تصوف سخنان بسيار آمده است. از ( ابو سعيد ابو الخير ) پرسيدند كه صوفي كيست؟ گفت: آنكه هر چه كند به پسند حق كند و هر چه حق كند او بپسندد. صوفيان ترك اوصاف و بي اعتنايي به جسم و تن را واجب مي شمارند و دور ساختن صفات نكوهيده را آغاز زندگي نو وتولدي ديگر به شمار مي آورند.
    چکيده مطالب:
    نام: جلال الدين محمد بلخي رومي
    نام پدر: بهاء الدين الولد سلطان العلماء
    تاريخ و محل تولد: ۶ ربيع الاول ۶۰۴-- بلخ
    مهمترين وقايع زندگي مولانا:
    ۵سالگي خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
    ۸سالگي از بغداد به سوي مکه و از آنجا به دمشق و نهايتاْ به منطقه اي در جنوب رود فرات در ترکيه نقل مکان کردند.
    ۱۹ سالگي با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونيه (محلي در ترکيه امروزي) رفت.
    ۳۷ سالگي در روز شنبه ۲۶ جمادي آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
    ۳۹ سالگي در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونيه رو ترک کرد.
    معروفترين کتابهاي مولانا:
    ديوان شمس- مثنوي معنوي- فيه ما فيه
    تاريخ و محل فوت:
    در غروب روز ۵جمادي الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگي در قونيه فوت کرد که الان مقبره اين شاعر برزگ قرن ششم در قونيه (ترکيه امروزي) مي باشد که محل زيارت عاشقان و شيفتگان اين شاعر برزگ هستند
     
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    مولانا جلال الدین محمد بلخی در سال 604 در بلخ متولد شد و

    پدرش در تربیت وی بسیار کوشا بود . مولانا یکی از بزرگ ترین

    شاعران ایران است . مولوی را با نام های بسیار صدا می زدند

    برای مثال : مولوی - مولای روم - مولانا از آن جمله اند .

    روز یک شنبه پنجم جمادی الثانی الاخر سال 672 ه.ق مولانا

    بدرود زندگی گفت خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و

    یهودیان نیز در سوگ وی زاری نمودند جسم پاک و مطهرش

    در مقبره خانوادگی در کنار پدرش در خاک آرمید بر سر تربت

    او بار گاهی است که به ((قبه ی خضراء)) شهرت دارد .


    آثار مولوی عبارتند از : ((مثنوی معنوی)) - ((غزلیات شمس

    تبریزی)) - ((رباعیات)) - ((فیه و مافیه)) - ((مکاتیب)) -

    ((مجالس سبعه)) .
     
  8. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏8/8/11
    ارسال ها:
    4,021
    تشکر شده:
    404
    امتیاز دستاورد:
    0
    حرفه:
    بماند
    مولانا خداوندگار عرفان(دومین ملاقات)

    جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی,مولانا.ملقب به خداونرگار عرفان از بزرگترین عرفای متفکر و شعرای ایران است.که آسمان ادب فارسی و اندیشه ایرانی را با مجموعه آثار گرانبهای خویش به توج روشنایی و اعتلا رسانید است.
    جلال الدین در سال 604 ه.ق در بلخ , مرکز بزرگ فرهنگ و ادبیات آن روزگار ایران در خانواده ای از بزرگان این شهر به دنیا آمد.پدر وی بهاء الدین ولد از فضلا و عرفای بزرگ شهر بلخ بود که نزد سلطان محمد خوارزم شاه از احترام و تقرب خاصی برخوردار بود.جلال الدین همراه با خانواده همزمان با حمله موغول از راه خراسان رهسپار بغداد گشت.وی در طول یک سال در محضر پدر به تحصیل علم و دانش پرداخت و پس از مرگ وی به نزد سید برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان سابق بهاءالدین شتافت و چند سال را در خدمت آن عارف بزرگ سپری کرد.
    وی از طرف استاد خود به شهر شام ترغیب گشت و این سفر را از جهت کامل گشتن علوم ادبی و شرعی با اهمیت شمرد. . .
    ادامه در قسمت بعد:D
     
  9. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/11
    ارسال ها:
    12,530
    تشکر شده:
    3,789
    امتیاز دستاورد:
    0
    گزیده ای از اشعار بی نهایت زیبای مولانا

    [HR][/HR] زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
    چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

    .................
    چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
    چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

    .................
    زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
    که جان را و جهان را بیاراست خدایا

    .................
    زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
    زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
    .................
    فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
    زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
    .................
    فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
    ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
    .................
    ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
    دگربار دگربار چه سوداست خدایا
    .................
    نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
    چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
    .................
    چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها
    غریبست غریبست ز بالاست خدای
    .................
    خموشید خموشید که تا فاش نگردید
    که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
     
  10. کاربر ارشد

    تاریخ عضویت:
    ‏8/12/11
    ارسال ها:
    12,530
    تشکر شده:
    3,789
    امتیاز دستاورد:
    0
    پاسخ : گزیده ای از اشعار بی نهایت زیبای مولانا

    ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما ...... ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
    ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
    ...... جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
    ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما
    ...... آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
    ای یار ما، عیار ما ، دام دل خمار ما
    ...... پا وامکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
    در گل بمانده پای دل، جان می دهم چه جای دل
    ...... وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
     
    M @ H @ K از این پست تشکر کرده است.