قندیلی از بغضی فروخورده در ناودان حلق من یخ بست تیغی گلویم را بغل می کرد می داد با قلب لطیفم دست *** شن ریزه ها راه گلویم را سد کرده بودند و هوا کم بود در پشت این سد،سیل طغیانگر در روبه رویم آتش نمرود *** بلعیدن این شیشه های تیز انگار دیگر در توانم نیست از چشمهایم می زند بیرون بغضی که دیگر در گلویم نیست...