دشت سرسبز دلم مثل بیابان شد و رفت همه دلواپسی ام حسرت باران شد و رفت آن که در قلب خودش کوچه به نامم زده بود در سیاهیِ شبی شکل خیابان شد و رفت تن من یخ زده اما من ازین می سوزم با غزلهای دلِ سوخته درمان شد و رفت در همه جایِ زمین بتکده ها داشت ولی تا که گیسوی مرا دید مسلمان شد و رفت بعد او زمزمه ی شهر مرا می بلعد که چرا عشق کسی یک شبه پنهان شد و رفت سمیه ملکی
عاشق که نه دیوانه ای خونریز هستی تو از تبار وحشی چنگیز هستی حتی تو را با ذره بین باور ندارم در چشم من یک ذره ی ناچیز هستی چیزی نمانده تا سکوت مرگبارت وقتی که از خشم خودت لبریز هستی بر پیکرم هی میتراشی زخم ها را همچون کلاغی در دل جالیز هستی روی لبت خشکیده باغ بوسه هایت پاییز در پاییز در پاییز هستی سمیه ملکی
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بیخزانم گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم زیر سقف آشناییهات میخواهم بمانم بیگمان زیباست آزادی ولی من چون قناری دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش شعرهایم را به آبیهای دنیا میرسانم