به نام خدا جانانم سلام میدانی درون من یک پسر کوچلوی مظلوم هست،با موهایی صاف و خرمایی رنگ.گاهی اوقات با دخترک تخس وجودم دعوایش میشود.ولی او زودتر کوتاه میآید. میدانی یک جعبۀ بزرگ دارد،هیچ چیز برایش در این دنیا مهم تر از آن جعبه نیست.دخترکم هرچقدر هم داد و فریاد و توهین و تمسخر کند مهم نیست،همین که کاری به کار آن جعبه نداشته باشد کافی ست.پسرکم جایی نمیخوابد که زیرش آب برود.جعبه به آن بزرگی را طوری در قلب کوچکم گم و گور میکند که انگار از اولش هم وجود نداشته. دخترکم اما نمیتواند سکوت کند.دقیقا در همان لحظاتی که پسر کوچولو زیر گوشم زمزمه میکند:بیخیال به دردسرش نمیارزد..مهم جعبۀ خودمان است که شکر خدا جایش امن است. دخترکم با عصبانیت و جیغی دلخراش عروسک صورتی پوشش را به زمین میکوبد و میگوید:یعنی چه که به ما مربوط نیست؟تا کی باید سکوت کرد؟اتفاقا همین سکوت هاست که کار را به اینجا میکشاند.. با همین چند جملۀ کوتاه دست پسرکم را میگیرم میبرمش به یک اتاق،هدفون در گوشش میگذارم و بعد در عرض یک ثانیه منفجر میشوم... البته گاهی اوقات،منطق علم زده ام هم طرف پسرک را میگیرد و با نگاهی عاقل اندر سفیه ، عینکش را روی بینی قلمی اش جابه جا میکند ومیگوید:واقعا میخواهی برای این موضوع انرژی بگذاری؟طبق محاسبات دقیق من احتمال این که واکنش تو باعث اصلاحی هرچند کوچک در جامعه شود از احتمال سقوط موفقیت آمیز از برج ایفل کمتر است.. آن وقت ها هم دستی به گیس های دخترکم میکشم و میگویم:میدانم..میدانم... بعد هم به زور لالایی ها به خوابی عمیق میفرستمش... گاهی وقت ها هم مامان بزرگ درونم از خواب برمیخیزد..آن روز ها بقیه از ترس گوشهای کز میکنند و میگذارند مامان بزرگم تا دلش میخواهد غر بزند به جانمان. از رنگ لباس دختر همسایه گرفته تا آلودگی هوا و تاخیر در ظهور آقا... آن روز ها دوست دارم تو کنارم باشی...مثل پسرک و دخترک درونم گوشه ای کز کنی و با مظلومیت و لبخند حمایت گرت گوش دل بسپری به غر زدن های ریز ریزم.. فقط بدان..جای خالی ات دارد جان به لبم میکند.
گم گشته ی دیار محبت کجا رود نام حبیب هست و نشان حبیب نیست عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست در کار عشق او که جهانیش مدعی است این شکر چون کنیم که مارا رقیب نیست جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
درود بر کسانی که... از پاکی شان دوستی آغاز می شود... از صداقت شان دوستی ادامه می یابد... و از وفاداری شان هیچ گاه دوستی پایانی ندارد..
هنوز ادامه می دهم حالا دیگر بازیگر خوبی شده ام دردها را میخندم و شادی ها را قدم به قدم با بغض های خشکیده ی گلویم فرو می دهم . این ده سال مرا صد سال پیرتر کرد و حالا زیبایی این همه تجربه را می فهمم ! وقتی که تو نیستی ولی عشق هنوز در من به حیات جاودانه ی خود ادامه می دهد .. دیگراحساس تنهایی و تهی بودن نمی کنم حتی دلتنگ هم نمیشوم من تنها زندگی می کنم
صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست و گریه آخر این ماجرای تکراری ست نه شب شده ست ـ که مهتاب بیش و کم بزند ـ نه قصّه است ـ که باران به صورتم بزند! ـ زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده و هیچ چیز از این روزگار کم نشده! همان که بود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب! ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز! فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کور! دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده همین دو آدمک از بهشت رانده شده! گذشته جمع شده ، چرک کرده در سر من گذشته پُر شده در پاره های دفتر من نگیر خرده بر این بیت های سر در گم که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم! دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو من و خیال شما و جهنّمی که نگو و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من گناه با تو نبودن فقط به گردن من!