بر شانه های بلندت که از رفاقتِ انبوه ِشاخه هاست بر جای ِاستوار خاکستری نشسته خاکستری از هر حریق که جاری ست در قلبِ مشتعل ما مگذار باد پریشان کند مگذار باد به یغما برد از شانه های تو خاکستری که از عصاره ی خون است ... بعدی نظامی گنجوی
دستی به سپیدی ِ روز پنجره را گشود سرما و سوز بیدار بر پلک های من نشست ... اکنون خاکستر شب را باد در کوچه می برد ... بعدی از :ابوالحسن ورزی
رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز عکس روی تو در این آیینه پیداست هنوز هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز گر چه امروز من آیینه ی فردای منست دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز بعدی از قیصر امین پور
دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در کف مستی نمیبایست داد بعدی از :علیرضا آذر
کنار تو چه آرومم، چه آرومی کنار من تو چشمای تو آرومه چشای بیقرار من تو میفهمی که خوشحالم، تو میفهمی دلم تنگه تو میدونی که خواب من، کدوم شبهاست که بیرنگه تو مثل آسمون ساده، مث پرواز آزادی مث دلبستگی امنی، مث لبخند آبادی کنار تو چه آرومم، چه آرومی کنار من تو چشمای تو آرومه چشای بیقرار من یه پروانهم که توی باد میخوام تو دست تو جا شم میخوام وقتی که دلگیرم، تو آغوش خودت باشم میخوام وقتی دلت تنگه غمت رو شونههام باشه اگه اشکی تو چشماته، مسیرش گونههام باشه کسی جز تو نمیتونه منو عاشق کنه همدرد کسی جز من نمیتونه تو رو عاشق کنه برگرد کنار تو چه آرومم، چه آرومی کنار من تو چشمای تو آرومه چشای بیقرار من بعدی از:رضا کاظمی
عطر گیسوهات را نسیم نه از سمرقند می آورد، نه بخارا حالا دیگر همه ی زنانِ شهر بوی تو را می دهند! (شعری از ایشان نیافتم بیشتر نوشته هایشان نثر مسجع زیبا است ) بعدی فردوسی
نمانیم که این بوم ویران کنند همی غارت از شهر ایران کنند نخوانند بر ما کسی آفرین چو ویران بود بوم ایران زمین بعدی از کلیم کاشانی ***
از من غبار بس که به دلها نشسته است بر روی عکس من در آیینه بسته است اندیشه ای ز تیر کمان شکسته نیست زآهم نترسد آن که دلم را شکسته است خوار است آن که تا همه جا همرهی کند نقش قدم به خاک ازین ره نشسته است روشندلان فریفته ی رنگ و بو نیند آیینه دل به هیچ جمالی نبسته است وحشی طبیعتم،گنه از جانب من است نامم اگر ز خاطر احباب جسته است بر توسن اراده ی خود ، کس سوار نیست در دست اختیار ،عنان گسسته است کار کلیم بس که ز عشقت به جان رسید ناصح به آب دیده ازو دست شسته است بعدی شمس مغربی
هر نغمه که از هزار دستان شنوی آن را بحقیقت از گلستان شنوی هر ناله که از باده پرستان شنوی آن میگوید ولی ز مستان شنوی بعدی : از مولانا