ز نقص خویش ندیدم به خود نماز تمامی خوشا کسی که رسد از نمازها به مقامی نماز وروزه اگر روح را عروج نبخشد چه قبله ای؟چه نمازی؟چه روزه ای؟ چه صیامی؟ بعدی با رودکی
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا باشد گه وصال ببینند روی دوست تو نیز در میانه ی ایشان ببینیا تا اندران میانه، که بینند روی او تو نیز در میانه ی ایشان نشینیا با عطار لطفا
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش بر در دل روز و شب منتظر یار باش دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان در طلب روی او روی به دیوار باش ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن تو به یکی زندهای از همه بیزار باش گر دل و جان تو را در بقا آرزوست دم مزن و در فنا همدم عطار باش از شیخ فَخرُالدّین عراقی لطفا
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد تنگ است، از آن در وی اغیار نمیگنجد در دیدهٔ پر آبم جز یار نمیآید وندر دلم از مستی جز یار نمیگنجد با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من غم چاره نمییابد، تیمار نمیگنجد جان در تنم ار بیدوست هربار نمیگنجد از غایت تنگ آمد کین بار نمیگنجد کو جام می عشقش تا مست شوم زیراک در بزم وصال او هشیار نمیگنجد از هلالی جغتایی لطفا
یار آمد و یار دلنواز آمد باز بهر دل خسته چارهساز آمد باز عمرم همه رفته بود از رفتن او صد شکر که عمر رفته باز آمد باز از فروغی بسطامی لطفا
اي کاش جان بخواهد معشوق جاني ما تا مدعي بميرد از جان فشاني ما گر در ميان نباشد پاي وصال جانان مردن چه فرق دارد با زندگاني ما ترک حيات گفتيم کام از لبش گرفتيم الحق که جاي رشک است بر کامراني ما سوداي او گزيديم جنس غمش خريديم يا رب زيان مبادا در بي زياني ما در عالم محبت الفت بهم گرفته نامهرباني او با مهرباني ما در عين بي زباني با او به گفتگوييم کيفيت غريبي است در بي زباني ما از صائب تبریزی لطفا
با زلف کار نیست رخ یار دیده را ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان معشوق در کنار بود پاک دیده را بسیار زخم هست که خاک است مرهمش نتوان به رشته دوخت دهان دریده را لطفا از سنائی
عشقا تو در آتشی نهادی ما را درهای بلا همه گشادی ما را صبرا به تو در گریختم تا چکنی تو نیز به دست هجر دادی ما را از اسدی طوسی لطفا
چو دریاست این گنبد نیگون زمین چون جزیره میان اندرون شب و روز بر وی چو دو موج بار یکی موج از و زرد و دیگر چو قار چو بر روی میدان پیروزه رنگ دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ لطفا از ملک الشعرا
گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را نشد کاین آسمان راحت گذارد یک نفس ما را عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه به شب از دزد باشد وحشت و روز از عسس ما را به قلم محمد تقی بهار لطفا از، خواجه نظامالدین عبیدالله زاکانی