شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟ بگفت ای هوادار مسکین من برفت انگبین یار شیرین من چو شیرینی از من بدر میرود چو فرهادم آتش به سر میرود که ای مدعی، عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استادهام تا بسوزم تمام ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض به دریا مرو گفتمت زینهار وگر میروی تن به طوفان سپار