یه روز یه پدر و پسری داشتن با خرشون مسیری می رفتند ، یکی رد شد گفت چرا هر دو تا پیاده هستین و خره بیکار داره راه میره ، بعد پسره سوار خره شد ، بعد دوباره یکی رد شد گفت چه پسر بدی .... بی خیال حوصله تعریف کردنش ندارم ...
حکایت کوتاه عشق و افطار مادرش زولبیا دوست داشت و پدرش بامیه … نیم کیلو بامیه خرید و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه، کلید انداخت، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه و وسایل سفره افطار را آماده کرد، همه ی چیز را سر جایش گذاشت … زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو … نشست سر سفره، دو قاب عکس را آورد ! یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه… - محمد رضا مهاجر
ـ کمی فکر کنید پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: «مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟» دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسررفت و در کنار ميزش به او گفت: ... «من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند،گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟» پسر با صدای خیلی بلند گفت: «200 دلار برای يک شب!!؟ خيلی زياد است!!!» وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد: « من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم
تو پاساژ افتادم دنبال یه دختر خانم .هی محل نمیداد.... گفتم:یه نگاه بنداز شاید پسندیدی حالا سیندرلا! بعد کلی اصرار برگشت گفت: بابا من دوست دوس دخترتم.!!! همون اول که پيشنهاد دادي شناختمت.!! بعد گفت: هیچ علاقه ای ندارم رابطتون بهم بخوره برو بهش چیزی نمیگم یه لحظه جاخوردم.....! گفتم جدي تو دوستشی؟؟ یه پوزخندی زد و گفت: درسته پس دوست دختر داری و افتادی دنبال يکي ديگه؟؟!برو بچه جون بروووو، خجالت بکش .
مرزهای تو زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت كه بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترك با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت میكنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی كه تو از خانه پدری آوردهای رفتهاند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته كه نه! همه حتی همسرم میدانند كه آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر كسی كه به آن نزدیك شود با بدترین واكنش ممكن از سوی من رو به رو میشود. هیچ یك از اعضای خانواده همسرم حتی جرأت لمس این صندوقچه را هم ندارند! شیوانا تبسمی كرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است كه مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچهات محدود كردهای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصیات گسترش دهی دیگر هیچ كس جرأت نزدیك شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این كه دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق میدانند این باشد كه تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نكردهای
مشدی تقی اتفاقی افتاده؟ ارادت دارم پدرم : گوش می دی انوش گوش می دی گفتم : سر و پا گوشم پدر ، چی شده ؟ پدرم : راستی چه زود می گذرد، خدایی حدود پنجاه سال قبل انگار دیروز بود ..... ___________________________________________ از اون دور که نگاه می کردی ، تو ورودی محله مون عده زیادی جمع شده بودند با عجله خودم را به اونجا رساندم پرسیدم مشدی تقی اتفاقی افتاده؟ مشدی تقی : لااله الا الله ،نمی دانم کدام از خدا بی خبری طفلش را این جا ول کرده و در رفته کربلایی مصطفی : خدا از سر تقصیراتش نگذرد ، بیچاره این طفل همه لب گزه می رفتند و لااله الا الله می گفتند، هیچ کس کاری نمی کرد یا کاری ازش بر نمی آمد من هم دور تراز همه ایستاده بودم هاج و واج نگاه می کردم در همین حال یه پیر مرد دهاتی بی مهابا خودش را به خیل جمعیت زد و در یک چشم بهم زدن بر سر بالین طفل حاضر شد ، لبه پتو نازک صورتی رنگی که نوزاد را در آن پیچیده بودند ، از رو صورت طفل پس کرد حالا صدای دلخراش نوزاد از بین هیاهوی مردم گاهی شنیده می شد پیرمرد دهاتی با صدای بلند : مرتضی ، مرثضی گویان به این ور و آن ور نگاه می کرد تا اینکه پیر زنی با قامتی خمیده وارد جمعیت شد این را بگویم توی دهات رسمه مردها در جمع برای اینکه زن خود را صدا بزنند اسم پسر بزرگ خود را می آورند پیر مرد نوزاد را بغل کرد رو به جمعیت گفت خدا از سر پدر ومادراین طفل نگذرد بعد نوزاد را بغل همسرش داد و گفت این را بگیر پیرزن طفل را محکم در آغوش گرفت پیر مرد با یه حالت داش مشتی : ما از این نعمت تو ده مون زیاد داریم می بریمش تو دهمون ولش می کنیم داخل بچه ها، با ̛مری(مرتضی)′مصی(مصطفی) ‚میتی (مهدی) زری (زهرا) فاطی (فاطمه ) و رباب و... با اونا بزرگ میشه به جایی که بر نمی خوره ، خدا بزرگه ،بزرگ، از کجا می دونی یک روز همین طفل دست گیر من نباشه ؟.... مشدی تقی با صدای بلند : خدا رحمت کند پدر ومادرت را ، رحمت به اون شیر پاکی که خوردی ، برا سلامتی این پیر مرد با مرام یک صلوات محمدی پسند. ... پدرم میگه می بینی انوش !می بینی اون روزا یک روز، امروز هم یک روزه حالا یک نفر تو چین نوزادش را ازتو لوله فاضلاب در می آورند!!!!!!!
نادرشاه و پسرک زیرک شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ... زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ - قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .
حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی « فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
شیخی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩِﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ سفر میکرد. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺟﻮﺍن ﻣﺴﺖ ﺭﺍﻩ ﺑﺮ ﺍﻭ بستند. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ کرد. شیخ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ گفت و ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﺑالاخرﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می شود. شیخ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮفت ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ خود ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ. ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮش ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. شیخ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ که ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذﺍﺷﺖ. عبید زاکانی