کو چنان بختی که یک دم بی من و ما بینمت چشم هم باید نباشد بین ما تا بینمت هرکجا هستی و من پنهانم اندر خویشتن واژگون بختانه می کوشم که پیدا بینمت خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع با درونی اینچنین تاریک، آیا بیمنت مست گاهی میشوم شاید به مینا جویمت خواب گاهی میروم شاید به رویا بینمت خاطرم جمع است کاندر جمع صدرنگان نئی عاشق تنهایی از آنم که تنها بینمت خلوتی ده تا مگر با حال مستی خوانمت حالتی ده تا مگر با قلب بینا بینمت طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت چون جلال الدین چنانم مست کن، کز بی خودی دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
من به مردي وفا نمودم و او پشت پا زد به عشق و اميدم هر چه دادم به او حلالش باد غير از آن دل كه مفت بخشيدم دل من كودكي سبك سر بود خود ندانم چگونه رامش كرد او كه مي گفت دوستت دارم پس چرا زهر غم به جامش كرد؟ اگر از شهد آتشين لب من جرعه اي نوش كرد و شد سرمست حسرتم نيست زآنكه اين لب را بوسه هاي نداده بسيار است باز هم در نگاه خاموشم قصه هاي نگفته اي دارم باز هم چون به تن كنم جامه فتنه هاي نهفته اي دارم باز هم مي توان به گيسويم چنگي از روي عشق ومستي زد باز هم مي توان در آغوشم پشت پا بر جهان هستي زد باز هم مي دود به دنبالم ديدگاني پر از اميد و نياز باز هم با هزار خواهش گنگ مي دهندم بسوي خويش آواز باز هم دارم آنچه را كه شبي ريختم چون شراب در كامش دارم آن سينه را كه او مي گفت تكيه گاهيست بهر آلامش زانچه دادم به او مرا غم نيست حسرت و اضطراب و ماتم نيست غير از آن دل كه پر نشد جايش به خدا چيز ديگرم كم نيست كو دلم كو دلي كه برد و نداد غارتم كرده، داد مي خواهم دل خونين مرا چكار آيد دلي آزاد و شاد مي خواهم دگرم آرزوي عشقي نيست بي دلان را چه آرزو باشد دل اگر بود باز مي ناليد كه هنوزم نظر به او باشد او كه از من بريد و تركم كرد پس چرا پس نداد آن دل را واي بر من كه مفت بخشيدم دل آشفته حال غافل را فروغ
سعدی شعری دارد با عنوان "شكم بى هنر": گوش تواند كه همه عمر وى نشنود آواز دف و چنگ ونى . دیده شكیبد زتماشاى باغ بى گل و نسرین به سر آرد دماغ . گر نبود بالش آكنده پر خواب توان كرد حجر زیر سر. ور نبود دلبر هم خوابه پیش دست توان كرد در آغوش خویش . وین شكم بى هنر پیچ پیچ صبر ندارد كه بسازد به هیچ . و شیخ بهایی در پاسخ به شعر سعدی، چنین شعری سروده: گر نبود خنگ مطلى لگام زد بتوان بر قدم خویش گام . ور نبود مشربه از زر ناب با دو كف دست توان خورد آب . ور نبود بر سر خوان آن و این هم بتوان ساخت به نان جوین . ورنبود جامه اطلس تو را دلق كهن ساتر تن بس تو را. شانه عاج ار نبود بهر ریش شانه توان كرد به انگشت خویش . جمله كه بینى همه دارد عوض وز عوضش گشته میسر غرض . آنچه ندارد عوض اى هوشیار عمر عزیز است غنیمت شمار. روزگار به کامتان باشد. خدانگهدار
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد حوا که لب گشود عسل اختراع شد آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت تا هاله ای به دور زحل اختراع شد آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شد آدم که سعی کرد کمی منضبط شود مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد حامد عسکری
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است برود از دل من وز دل من آن نرود آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود گر رود از پی خوبان دل من معذور است درد دارد چه کنَد کز پِی درمان نرود حافظ
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پاییز نسپردهایم چو گلدان خالی، لب پنجره پُر از خاطرات ترک خوردهایم اگر داغ دل بود، ما دیدهایم اگر خون دل بود، ما خوردهایم اگر دل دلیل است، آوردهایم اگر داغ شرط است، ما بردهایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم! اگر خنجر دوستان، گردهایم! گواهی بخواهید، اینک گواه: همین زخمهایی که نشمردهایم! دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم قیصر
◆◆◆ شاعر: محمدحسین کلارستاقی ◇ هر چه زمان گذشت، غمت کهنهتر نشد شبهایِ بیحضورِ تو بیگریه سر نشد قلبم کنارِ تو به جهان فخر میفروخت رفتی و خوب شد که گدا معتبر نشد من هر چه شعر از تو سرودم، نخواندهای جز غصه هیچ عایدم از این هنر نشد جایِ تو را کسی نگرفتهست در دلم چیزی حریفِ این خلاء خیره سر نشد.. نای سخن نمانده و درد مُفصلِ این روزها، به جز غزلی مختصر نشد ◆◆◇
دیگر نمیخواهم تو را ... در حسن اگر دریا شوی پادشه گلها شوی یا بهتر از اینها شوی دیگر نمی خواهم تورا رفتی برو با دیگری بس کن بس این بازیگری ای وای عجب خیره سری دیگر نمیخواهم تو را از حسرتت غوغا کنم گر خویشتن رسوا کنم یا بد تر از اینها کنم دیگر نمی خواهم تو را دای بیرده من آلانمارام عشقین اودینان یانمارام هر دامجیا ایسلانمارام شیرین دیله تولانمارام دیگر نمی خواهم تو را