اشتیاقی که به دیدار تو دارد دلِ من دلِ من داندو من دانم و دل داندو من خاک من گُل شودوگُل شکفد از گِل من تا ابد مهرِ تو بیرون نرود از دلِ من
باغ ملكوتم، نیم از عالم خاك چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم روزها فكر من این است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم از كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به كجا میروم آخر ننمایی وطنم؟ ماندهام سخت عجب، كز چه سبب ساخت مرا؟ یا چه بودهست مراد وی از این ساختنم؟ خرّم آن روز كه پرواز كنم تا برِ دوست به امید سر كویش، پَر و بالی بزنم كیست آن گوش، كه او میشنود آوازم؟ یا كدامین كه سخن مینهد اندر دهنم من به خود نامدم اینجا، كه به خود باز روم آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم مرغ باغ ملكوتم، نیم از عالم خاك چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای قلم حوصله کن درد فراوان دارم بی نهایت گله از بازی دوران دارم مثل تهران پر از ، همهمه و شهر شلوغ ظاهر آبادم و ویرانی پنهان دارم .
جانم ز طرب چون شکر انباشتهای چون برگ گل اندر شکرم داشتهای امروز مرا خنده فرو میگیرد تا در دهنم چه خندهها کاشتهای #حضرت_مولانا