وقتی از کسی میرنجی، از خودت بپرس؛ این کیست که می رنجد. آنگاه سکوت کن تا پاسخ را بشنوی، اگر فقط به این پرسش نگاه کنی، خواهی دید کسی که به تو صدمه میزند خودِ تو هستی، زیرا رنج را میپذیری و به رنج اجازه می دهی "هست شود"
بوی سیگارٍ شدیدی آمد... با خودم میگویم، نکند باز پدر غمگین است نکند باز دلش... پله هارا دو به یک طی کردم تا رسیدم بر بام! پدرم را دیدم، زیر آوار غرورش مدفون زیر لب زمزمه داشت که خدا عدل کجاست؟ که چرا مزه ی فقر وسط سفره ی ماست.!!! و چراها و چرا های دگر.. دل من هم لرزید مثل زانو ی پدر دیدن این صحنه آنچنان دشوار بود که مرا شاعر کرد
آخرین بذر محبت خالصانه و دوستی بی تزویر رو که برام مونده بود کاشتم. با خون دل آبیاری کردم، صبر کردم و امیدوار بودم که بالاخره آخرین تلاشم ثمر داشته باشه. ( ده سال) اما بازهم زمین برای بذر دوستی و محبت خالصانه حاصل خیز نبود و به همراه علفهای هرز روییده بر قلبش به من خندیدند. دیگه نه زمانی برام مونده و نه بذری اسم این حالمو چی بذارم؟ شما بگو