مدرسه كه ميرفتيم،هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى" و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم! بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛ توى يه كافه توى يه خيابون توى يه خاطره
در بیرَحمانهترین دِلهرههایم، همیشه جایی در اعماقِ قلبم پیدا میکردم؛ که شما ساکنش بودید و در آن پَناه مییافتم .
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت میکند، گاهی از یک فرهنگ، گاهی از یک رشتهی تحصیلی و البته گاهی از یک آدم، مهاجرت از آدمها شاید سختترین نوع مهاجرت باشد، باید از یک گوشهی قلبِ خودت به گوشهای دیگر مهاجرت کنی، به آن گوشهی کوچک خلوت پناه ببری، پناه به خویشتن از دستِ خویشتن .
یه تعریف قشنگی از دلتنگی شنیدم میگه: دلتنگی یعنی صدای کسی که دوستش داری رو بشنوی ، ولی وقتی سرت رو برمیگردونی کسی رو نبینی، همینقد غم انگیز ....
نيست كه نيست اصلاً آب شده رفته زيرِ زمين همه جا را گشتم نشاني اش را از همه پرسيدم تمام پاتوق هايش را زيرِ پا گذاشتم اعلاميه ي مفقودي اش را در كوچه پس كوچه هاي شهر نصب كردم من حتي مژدگاني برايش گذاشتم اما نيست كه نيست دلي كه از ما دل ببرد...