دوست داشتنِ ما دیده نخواهد شد اگر آدم ها را مجبور کنیم که به حرف ها و تفسیرهای ما در مورد خودشان گوش کنند
قلبی خاکی داشتم ، آدما خیسش کردند گِل شد ، بازی کردند ، خشک شد ، خسته شدند زدند شکستند ، خاک شد ، پا رویش گذاشتند ، رد شدند...
یک زمان هایی هست که برای بهتر شدنِ حالت ، زمان می خواهی دلت میخواهد بی هیچ توضیحی گوشه ای بنشینی و بدون دخالت آدم ها باخودت خلوت کنی ، دستی به قفسه ی خاک گرفته ی افکارت بکشی ، تا شاید بتوانی با خودت کنار بیایی و آرامش را به روزهایت برگردانی . دقیقا نمی دانی چرا ،اما حالت خوب نیست و اگر تمامِ دنیا هم جمع شوند ، نمی توانند برایِ تو کاری کنند که هر کاری کنند تو خوب نمی شوی ... گاهی همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو به این نتیجه برسی ؛ که یک حرف هایی را نمی توان زد و یک بغض هایی را نمی توان شکست گاهی جایی از زندگی قرار می گیری که بعد از آن به تمام آدم های کلافه ای که می خواهند تنها باشند حق می دهی . همان جایی که خودت هم دقیقا نمی دانی مشکلت با خودت و با دنیا چیست فقط کمی زمان می خواهی و سکوت ، همین !
برای تــــــو برای چشم هایــت برای مـــن برای درد هایـــم برای ما برای این همه تنـــهایی ای کــــاش خدا کاری کـــند
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شب تنهایی ام در قصد جان بود خیالش لطف های بی کران کرد چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سر گران کرد که را گویم که با این درد جانسوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد بدان سان سوخت چون شمعم که بر من صراحی گریه و بربط فغان کرد صبا گر چاره داری وقت وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد