گر چه چشمانِ تو جز در پیِ زیبایی نیست دل بکن ! آینه این قدر تماشایی نیست حاصلِ خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدنِ غصه ی تنهایی نیست ؟! ، فاضلنظری
چشمهایت عطری دارند گیج کننده از همانها که پلک میزنی و یکباره جهان به بوی مردمکهای خوش رنگت عطری دلچسب میگیرد!
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی نبینمت که غریبانه اشک می ریزی هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن بخند گرچه تو با خنده هم غم انگیزی خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من باید که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی درخت فصل خزان هم درخت می ماند تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
با همه ی بی سر و سامانی ام باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام
پشت دوتای فلک راست شد از خرّمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را حکمت محض است اگر لطف جهان آفرین خاص کند بندهای مصلحت عام را دولت جاوید یافت هر که نکونام زیست کز عقبش ذکر خیر زنده کند نام را وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل حاجت مشّاطه نیست روی دلارام را
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای ست که قربانیت کنند
دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتشِ پنهانِ من است روز و شب شعله کشد در جانم " فریدون_مشیری "
کاش در دنیای ما چیزی به نام غم نبود درد د.وری و عذاب و اینهمه ماتم نبود هر زما رد میشدیم از کوچه های خاطرات حسرت و درد فراوان در دل ادم نبود عشق میشد در میان سینه ها فرمانروا بی وفایی و دو رنگیها در این دنیا نبود زخم و مرحم هر دو در دنیای به یک اندازه بود اشکهای بیشمار و خنده های کم نبود