1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

شاعرانه ها هر روز یک غزل:

شروع موضوع توسط !!AMINKHAN!! ‏29/7/15 در انجمن اشعار

  1. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    ‌کاش در دنیای ما چیزی به نام غم نبود
    درد دوری و عـذاب و اینهمه مـاتــم نبود

    هرزمان رد میشدیم از کوچه های خاطرات
    حسـرت و درد فــراوان در دل آدم نبــود

    عشق میشد در میــان سینـه ها فرمانروا
    بــی وفـــایی و دو رنگیها در این عالم نبود

    زخم و مرهم هر دو در دنیا به یک اندازه بود
    اشکهای بیـشمار و خنــده هــای کـــم نبــود

    دلشکستن در زمانه این همه رونق نداشت
    زخمهای سینـه هــا از جــانـب همدم نبود

    پر شده از ظالم و ظلم و ستم، سنگ صبور
    این جهانی را که دیـدی آنچنــان خرم نبود
     
    M @ H @ K و NILAY از این پست تشکر کرده اند.
  2. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,569
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
    هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

    میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس
    جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

    داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
    هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

    هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر
    گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

    جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
    بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

    کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
    کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

    هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
    گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش
     
    f@rid69 و M @ H @ K از این پست تشکر کرده اند.
  3. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,569
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
    رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
    گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
    بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
    هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
    که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
    گر چنانست که روی من مسکین گدا را
    به در غیر ببینی ز در خویش برانم
    من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
    نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
    گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
    که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
    نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
    من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
    که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
    درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
    نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
    سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
    که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
     
    f@rid69 و M @ H @ K از این پست تشکر کرده اند.
  4. مدیر تالار شعر و ادب عضو کادر مدیریت ❂مدیر انجمن❂

    تاریخ عضویت:
    ‏19/10/20
    ارسال ها:
    2,244
    تشکر شده:
    9,261
    امتیاز دستاورد:
    126
    جنسیت:
    مرد
    من بی گناه و یار به کین می کشد مرا
    این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا

    گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
    وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا

    بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
    آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا

    زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
    آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا

    چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
    ذوق تبسم نمکین می کشد مرا

    میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
    گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!

    به قلم
    میرزا قلی میلی مشهدی(قن۱۰)
     
    f@rid69، M @ H @ K، NILAY و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,569
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    بیا که در غمِ عشقت مشوشم بی‌تو
    بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی‌تو

    شب از فراق تو می‌نالم، ای پری‌رُخسار
    چو روز گردد گویی در آتشم بی‌تو

    دمی تو شربتُ وصلم نداده‌ای جانا
    همیشه زهر فراقت همی‌چِشَم بی‌تو

    اگر تو با منِ مسکین چنین کنی جانا
    دو پایم از دو جهان نیز دَرکِشَم بی‌تو

    پیام دادم و گفتم : بیا خوشم می‌دار
    جواب دادی و گفتی که من خوشم بی‌تو

    شیخ اجل

     
    SiavashBaran و f@rid69 از این پست تشکر کرده اند.
  6. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
    بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم

    زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من
    سنگ‌هایی را که در مرداب و ماه انداختم

    عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم
    یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم

    تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه‌کار
    با شعف خود را در آغوش گناه انداختم

    سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
    چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم

    فاضل
     
    NILAY و SiavashBaran از این پست تشکر کرده اند.
  7. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
    به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

    ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
    تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

    چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
    به از این در تماشا که به روی من گشادی

    تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
    نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی

    همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
    همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

    ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی
    که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

    به سر بلندت‌ای سرو که در شب زمین‌کن
    نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

    به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
    که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

    هوشنگ ابتهاج
     
    NILAY از این پست تشکر کرده است.
  8. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,569
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن


    ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
    دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

    دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
    دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

    دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
    گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

    صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
    این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

    مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
    کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

    یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
    رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

    ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
    شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

    ای درد توام درمان در بستر ناکامی
    و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

    در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
    لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

    فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
    کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

    زین دایره مینا خونین جگرم می ده
    تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

    حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
    شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
     
    f@rid69 از این پست تشکر کرده است.
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏23/5/20
    ارسال ها:
    3,152
    تشکر شده:
    14,852
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    موج می‌داند ملال عاشق سرخورده را
    زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را

    در امان کی بوده‌ایم از عشق، وقتی بوی خون
    باز، وحشی می‌کند باز کبوتر خورده را

    مرگ از روز ازل با عاشقان هم‌کاسه است
    تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را

    خون دل‌ها خورده‌ام یک عمر و خواهم خورد باز
    جام دیگر می‌دهندش جام دیگر خورده را

    شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایه‌اش
    می‌کند مشغول خود، هرکس به من برخورده را

    خانم عباسلو
     
    Farzane و NILAY از این پست تشکر کرده اند.
  10. کاربر حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/14
    ارسال ها:
    1,497
    تشکر شده:
    3,569
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    بیان نامرادی هاست اینهایی که من گویم

    همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

    شب و روزم به سوز و ساز عمر بی امان طی شد

    گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

    خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی

    برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم

    مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شب ها

    غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

    بگویم عاشقم بی همدمم دیوانه ام مستم

    نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

    از آن گمگشته من هم نشانی آور ای قاصد

    که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

    تو می آیی به بالینم ولی آندم که در خاکم

    خوش آمد گویمت اما در آغوش کفن گویم
     
    Farzane و f@rid69 از این پست تشکر کرده اند.