یه آشنایی هست، قشنگ بلده چطور تنهایی تفریح کنه و شاد زندگی کنه. هرازگاهی (به پیشنهاد و تمایل خودش) به چشم دلبستگی که بهش نگاه میکنم و متمرکز میشم، میبینم فوقالعاده موجود ترسناکی برا دلبستن هستش! چون این آدمایی که با لشکر تکنفرهی خودشون پستی بلندی زندگیو پشت سر میذارن، اصلا ترسی برا نبخشیدن و کنار گذاشتنت ندارن!.. ، از صبح تا شب با صدتا کار و آدم و اتفاق سر و کار داریم، شب که میرسه تازه خودمونو جلو آینه میبینیم با زخمایی که یا ردشون مونده یا هنوز درمان نشدن.. شب واقعیتای غمانگیز زندگی، اتفاقات فراموشنشدنی، و از همه مهمتر خودمون رو یادآوری میکنه با بیرحمترین شکل ممکن...
نداشتنه یه باغچه ی پر از گلِ نرگس اذیتم میکنه! نمیدونم! ولی من باید دست به کار شم , یه باغچه ی کوچیک بسازم ! بشه پر از گل های محمدی و نرگس و.... ♡°•٠... گلِ نرگس , بوی امیدی میده! بویِ زندگی..... فوقالعادست...
یه زمانی تازه جا افتاده بود که هر کس برای خودش موبایل داشته باشه . یادمه اوایل دانشجوییم بود . ساعت 12شب به بعد که میشد ، چند نفر بودیم که بهم تک زنگ میزدیم. تو این مسابقه ، هر کس سرعت العمل بالایی داشت و پشت سر هم تک میزد ، انگار برنده مسابقه جهانی بود. تو ملاقاتهای رو در رومون، کلی صحبت داشتیم ازین تک زنگ ها و چه پیامدهایی برامون داشته ... یکی میگفت : یادم رفته بود سایلنت کنم ، اون تایم شب مورد عنایت خانواده قرار گرفتم... اون یکی میگفت : موبایلم شارژ نداشت و خاموش شده بود و صبح خواب موندم و هر چی سزاوارتون بود ، نثارتون کردم خوبی هایی هم داشت ... اینکه بیاد هم بودیم و کلی می خندیدیم .... شاد بودن ، چقدر ساده بود + هر روز از کنار اون دوتا درخت بید رد میشم.... حالشون خوبه .... شکر خدا : )))
مادره، نگرانه، زندگی گرم و سرد رو چشونده براش و بعد هم پیرش کرده.. از صبح تا شب و از شب تا صبح دستوپا میزنه تو گرداب نگرانی و ترس که نکنه بچم یه چیزیش شده و بهم نمیگن.. زنگ میزنه و هی میگه: بچم چطوره؟ خوبه؟ کی مرخص میشه از بیمارستان؟ بده با خودش حرف بزنم یکم دلم آروم بگیره، از حرف شما سر در نمیارم که... و دوباره دو سه ساعت بعد، تماس مجدد و حرفهای همیشگیش پای تلفن، حرفهایی که عجیب بوی درد میده.. خودمم دیگه دلم گرفته، تا حالا ندیده بودم کسی تا این حد نگران کسی باشه... ندیده بودم آدمی بیستوچهار ساعت فکر و ذهنش فقط پیش یکی باشه... روزای سختیه، ولی به روی خودم نمیارم.. میشینم کنارش و باهاش حرف میزنم و یه اطلاعات دقیق از حال این عزیزمون میدم، آروم نمیگیره درست ولی باز یه شاخهای، ریشهای چیزی از درخت امیدواری گیر میاره تا محکم بگیرتش که بیشتر از این غرق نشه تو این گرداب.. انرژیم تحلیل رفته! هرازگاهی بهش میگم من و ذهنت هردو خسته شدیم مامانبزرگ، تو رو خدا انقد نگران نباش.. باز اینجور مواقع کمی از اون افکار اسارت مانندش آزاد میشه و با لبخند مهربونش همه حرفای منو تکرار میکنه تا تسکین بده هر موجود زنده و غیر زندهی اطرافشو، و از همه مهمتر دل خودشو.. مادر بودن سخته حقیقتا، دل میخواد، جرئت میخواد... خدا به دل نگیره، ولی اگ بهشتو نمیزد زیر پای مادرا، عدالتش رو واقعا زیر سوال میبُرد... انشاءالله که هیچ مادری بیحالی بچشو نبینه ..
باید فکر خونه بزرگتر بود... هر چی هم برای خونه همه وسایل و ابزار پذیرایی رو داشته باشی باز چون مساحت و فضا کوچیک باشه هم خودت اذیت میشی هم مهمون...خصوصا اگر صمیمی طور نباشن..خصوصا باز اگرزن باشن..ریزش مو هم هی داشته باشن..هر گوشه یک مو 6 متری افتادع
دارم فکر میکنم حوصله کلاس فردا ندارم.. به متنی که باید بنویسم و کلماتی ک هنوز نیومده خارج میشن از مغزم و نمیدونم از کجا شروع کنم .. به این فکر میکنم فردا هم یه روز تکراری و خسته کننده دیگس.. به.............
به آزمایش باریم سوآلو فردام + به اینکه:باز شروع شد روز از نو روزی از نو + به اینکه : لقمهُ لعنتی از گلوم پایین نمیره + به بازار شام در خونم، هر چی جم می کنم انگار نه انگار + خدایا! ناشکری نمی کنم اصلا، شکرت هزاران بار