پاسخ : حرفهای الکی.... دلم !!! لک زده برای یک عاشقانه ی ارام که مرا بنشانی.بر روی پاهایت بگذاری گله کنم از همه این کابوسهایی که چشم ترا دور دیده اند دلتنگی را بهانه کنم سرم را پنهان کنم در گودی گلویت تمام ریه ام را پر کنم از عطر مردانه ات
پاسخ : حرفهای الکی.... دل آدم چه زود خر میشه! با یک “دلخوشی” با یک ” هستم ” با یک ” نترس ” با یک ” نوازش ” با یک ” آغوش ” و چه راحت خرد میشه با یک نگاه “متفاوت ” با یک حرف ” نامتعارف
پاسخ : حرفهای الکی.... فـــــــــــــهمیدن یک زن سخت نیست... باور کن آسانتر از شناخت یک بند انگشت است... زن سراسر ناز است و احساس تعلق... زن سینه ای میخواهد برای مشت کوبیدن آرام... زن شانه ای میخواهد به وسعت چند قطره اشک... زن لبانی میخواهد برای فریب دادن افکارش گوشی شنوا برای شنیدن حرفهایش... زن دستی میخواهد برای سفر کردن در موهایش... زن مردی را میخواهد که مردانگیش در عمل و اخلاق باشد... همین ها برای یک زن کافیست باور کــــــــــــــــــــــــ ــــن فهمیدن یک زن سخت نیست...
پاسخ : حرفهای الکی.... آدم وﻗﺘﯽ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻋﻄﺮ رو ﺑﻮ ﻣﯿﮑﻨﻪ دﯾﮕﻪ ﺷﺎﻣﻪ اش ﺑﻮی ، ﻋﻄﺮ ﺑﻬﺘﺮ دﯾﮕﻪ ای رو ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻧﻤﯿﺪه . . . . . . آدﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪ ﻧﻔﺮ می پره ﻫﻢ دﯾﮕﻪ ﻋﺸﻖُ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻧﻤﯿﺪه!!!
پاسخ : حرفهای الکی.... هوس کرده ام که تو باشی من باشم وهیچکس نباشد آنگاه داغترین آغوشها را از تنت وشیرین ترین بوسه ها را از لبانت بیرون بکشم به تلافی تمام روزهایی که میخواهمت ونیستی
پاسخ : حرفهای الکی.... گیرم که نباشی از این من عاشق چیزی کم نمیشود... تنها آرزوی بوسیدن و به آغوش کشیدنت... به باقی آرزوهایم اضافه می شود...
چقدر خسته هستم . گاهی فکر میکنم چرا هیچوقت این خستگی از تنم نمیرود . از روحم ...کار میکنم . مینشینم . دنیای مجازی را بعنوان یک اعتیاد سالم پذیرفته ام و ساعت های مانده عمرم با عجله میگذرند . صبح ها بالغ درونم معلمی که هیچوقت نتوانست مرا به راه درست بیاورد به من تشر میزند .....امروز شروعی دوباره است . گذشته را فراموش کن . کفشهایت را عوض کن . راه ها را دوباره برو ...تجربه ...تجریه مادر علم است!!!شاید هم ....زندگیرا به سخره نگیر ...دم دمای ظهر کودک درون از خواب بیدار میشود .خمیازه میکشد اطراف را نگاه میکند .گرسنه است تشنه است .دلش بازی میخواهد ...اصلا خودش هم نمیداند دلش چه میخواهد ولی میخواهد .حساب و کتاب سرش نمیشود و مرا درگیر خود میکند .غروب غمگین والدین درونم از راه میرسند . امروز چه کردی؟ اخر ادم حسابی این چه زندگی است؟؟؟؟ کجا میخواهی بروی ؟ تا کی؟ تا کجا؟ من به حرف همه اینها گوش میکنم حتی وقتی باهم کلنجار میروند. خیلی وقتها دست از سر من برمیدارند و درگیر خودشان میشوند و من فقط مینشینم و دعوا و کل کلشان را نگاه میکنم . .. نگاه میکنم و نگاه میکنم گاهی به رفتن فکر میکنم اما خسته تر از آنم که راه بیفتم. چشم هایم را میبندم . خیلی از شب گذشته است ..
می گوید: معلوم نیست چه بر سر این دنیا آمده! نگاهش میکنم. سپس صورتم را به سردی شیشه تاکسی میچسبانم. لااقل خوب است که من میدانم چه بر سرم آمده .