1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

اشعار هوشنگ ابتهاج

شروع موضوع توسط Zarirr ‏27/11/10 در انجمن معرفی شخصیتها، زندگینامه و کتاب

  1. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    آیینه در آیینه

    مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
    سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
    جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
    یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
    کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
    کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
    پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
    اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
    اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
    تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
    گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
    گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
    نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
    رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
    هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
    بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
    چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
    باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
    پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
    تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

    __________________
     
  2. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    ناز و نوش

    تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم
    صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشم
    مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست
    خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم
    وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خون دل
    کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم
    چشم و دل ، نادیده ، بر آن حسم پنهان عاشق اند
    آفرین بر بینش دل ، آفرین بر هوش چشم
    آتش رخساره روشن کن شبی ، ای برق عشق
    تا چراغی بر کنم در خانه ی خاموش چشم
    مژده ی دیدار می آرند ؟ یا پیغام دوست ؟
    اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم ؟
    می رسد هر صبح بانگ دلنوازت ، ناز گوش
    می کشم هر شب شراب چشم مستت ، نوش چشم
    در غبار راه او ، ای سایه ! بینا شو ، که من
    منت صدتوتیا دارم ازو بر دوش چشم

    __________________
     
  3. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    گریه ی لیلی

    چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین
    گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین
    بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
    یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین
    مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا
    چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین
    رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
    ای گشوده دست یغمای خزان ، کنون ببین
    سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
    تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

    __________________
     
  4. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    در دام کفر

    غیر عشق او ، که دردش عین درمان گشتن است
    حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است
    خوشدلی خواهی پی او گیر ، کاندر باغ مهر
    صبح را از بوی این گل ذوق خندان گشتن است
    شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
    کز فنای تن هوای او همه جان گشتن است
    تا نهادی گنج راز عشق خود در خاک ما
    قدسیان را ملتمس تشریق انسان گشتن است
    تا سر زلف تو شد بازیچه ی دست نسیم
    کار و بار جمیع مشتاقان پریشان گشتن است
    جام بشکستند و کنون وقت گل خون می خورند
    حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است
    از لب پیمانه ، گر سر می رود ، لب بر مگیر
    مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است
    سایه ! ایمان خلیلی نیست در این دام کفر
    ورنه آتش را همان شوق گلستان گشتن است

    __________________
     
  5. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    لذت دریا

    دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
    گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
    چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
    که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست
    کسی به سان صدف وکند دهان نیاز
    که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
    خیال دوست گل افشان اشک من دیده ست
    هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
    نه من ز حلقه ی دیوانگان عشقم و بس
    کدام سلسله دیدی که بی قرارش نیست
    سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
    سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
    ز تشنه کامی خود آب می خورد دل من
    کویر سوخته جان منت بهارش نیست
    عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
    هنوز دلیری شعر شهریارش نیست

    __________________
     
  6. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    در فتنه ی رستاخیز

    کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا
    کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا
    ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد
    کجا به در برمت ای دل شکسته کجا
    فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت
    خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا
    چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد
    به منزلی رسد این کاروان خسته کجا
    دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس
    به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا
    خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود
    کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا
    چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی
    نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا
    بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد
    که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

    __________________
     
  7. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    بهار سوگوار

    نه لب گشایدم از گل ، نه ل کشد به نبید
    چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید
    نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
    به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
    بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
    ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید
    به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
    ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید
    به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست
    ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟
    چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد
    ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید
    ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست
    که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید
    گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز
    که هست در پی شام سیاه صبح سپید
    کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟
    شد آن زمان که دلی بود در امان امید
    صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد
    نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

    __________________
     
  8. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    تیت الغزل

    این عشق ، چه عشق است ؟ ندانیم که چون است
    عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
    فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند ؟
    از مستی این باده که هروز فزون است
    ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان
    کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است
    حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند
    این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است ؟
    آن تیغ کجا بود که ناگه رگجان زد؟
    پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است
    با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
    پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است
    با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر ؟
    حالی که ز دستم سر این رشته برون است
    سایه ! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
    او خود همه جان است که در جامه درون است
    برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
    آن بخت که می خواستی از وقت ، کنون است
    با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
    رخساره بر افروز که او اینه گون است

    __________________
     
  9. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    نمود

    پیش رخ تو ، ای صنم ! کعبه سجود می کند
    در طلب تو آسمان جامه کبود می کند
    حسن ملائک و بشر جلوه نداشت این قدر
    عکس تو می زند در او : حسن نمود می کند
    ناز نشسته با طرب ، چهره به چهره ، لب به لب
    گوشه ی چشم مست تو گفت و شنود می کند
    ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم
    دل به هوای آتشت این همه دود می کند
    در دل بینوای من عشق تو چنگ می زند
    شوق به اوج می رسد ، صبر فرود می کند
    آن که به بحر می دهد صبر نشستن ابد
    شوق سیاحت و سفر همره رود می کند
    دل به غمی خروختم ، پایه و مایه سوختم
    شاد زیان خریده ای کاین همه سود می کند
    عطر دهد به سوختن ، نغمه زند به ساختن
    وه که دل یگانه ام کار دو عود می کند
    مطرب عشق او به هر پرده که دست می برد
    پرده سرای سایه را پر ز سرود می کند

    __________________
     
  10. کاربر ویژه

    تاریخ عضویت:
    ‏23/1/13
    ارسال ها:
    8,476
    تشکر شده:
    16,998
    امتیاز دستاورد:
    116
    جنسیت:
    مرد
    پاسخ : اشعار هوشنگ ابتهاج

    دوزخ روح

    من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
    خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست
    این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح ؟
    مرده را عربده ی خواب شکن حاجت نیست
    ای صبا مگذر از اینجا ، که درین دوزخ روح
    خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
    در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
    به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست
    لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
    که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
    قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
    خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست
    سایه جان ! مهر وطن کار وفاداران است
    بادساران هوارا به وطن حاجت نیست

    __________________