و بعد از تو دلم از عطش عشق طغیان کرد گاه از دو روزنه ی رخسارم گاه در نگاهی پوچ در تاریکی شب هایم گاه در باز دمی اندوهناک که با زحمت از قفس آزاد شده و پایانش خدا را شکر می گویند و گاه در وجودم که به هیچ پایانی نمی رسید مگر تنهایی
هر شب خيال ميكنم دارمَت... كنارِ خودم... برايت چاى ميريزم و شروع ميكنم از روزمرگى هايم سخن گفتن هر روز چشم باز ميكنم چاىِ يخ كرده ات را سر ميكشم و با نداشتنت خيلى منطقى كنار مى آيم اين زندگىِ منِ بعد از توست
کافه چی از ما که گذشت اما هر که تنها آمد اینجا، نپرس چه میل داری تلخ ترین قهوه ی دنیا را برایش بریز آدمهای تنها مِزاج شان به تلخی ها عادت دارد
دل که تنگ است کجا باید رفت به در و دشت و دمن یا به باغ و گل . گلزار و چمن یا به یک کافه خلوت و تنهایی و امن دل که تنگ است کجا باید رفت
گاهی زانوهایت می شود تمام دنیایی که داری آنها را در آغوش می کشی و فقط اینگونه می شود تنهایی را تاب آورد با یک آغوش خیالی