تمتم خوشبختی من در فال قهوه ای چشمانت رصد شد انقدر که برای رسیدن به زیبائی هایت به یک بغل اغوش دلبرانه کافه نشین خیالاتت شدم شعر هایم کلمه به کلمه خواهان تو هستند برای داشتنت جام خودخواهی را یک نفس سر خواهم کشید
بایـــــد آرام رفت آنقــدر آرام که حتی روزی دلــــش برای صدای قدمهایت تنگ شود آنقـــــدر آرام که از این آرامشت دق کند ایــــن سزای کسی است که قدرت را نمی داند
پرده را با آه کشیدم طعم خاطره ها ابری سوار بر بالهای اندوه تو اتاق پیچید هزاران حرف ناگفته شب تنهایی را کلافه کرد