در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای افکند این دیدهٔ شوخ میبرد دل به کمند خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند بله قلم مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی
عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر _حافظ
من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم _حافظ
فهم عاقل را به عاشق راه نیست هر چه گویم باز میگویی که چیست باید اول ترک هوشیاری کنی عشق را در خویشتن جاری کنی
ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو _حافظ
هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست