شروع موضوع توسط ᙢØhâmmaℭ 7/3/13 در انجمن اشعار
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است
باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف تشنه خون خودم آمد وقت مصاف
دل آزاده من فارغ از اقبال هماست سر پرواز به بال دگران نیست مرا
رونق عشاق عرض نیستی است سر بریدن میشود پرواز شمع
رونق عهد شباب است دگر بُستان را میرسد مژدهٔ گل بلبل خوش الحان را
شدیم بلبل و از بخت ما در این گلشن بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر در ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
از ظلمت خود رهاییام ده با نور خود آشناییام ده
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
نام های کاربری را با استفاده از کاما (،) از هم جدا کنید.