آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی دست خود ز جان شستم از برای آزادی تا مگر به دست آرم دامن وصالش را می دوم به پای سر در قفای آزادی
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند اقرار بندگی کن و اظهار چاکری یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
داغی که مرا بر دل دیوانه گــذارند شمعی است که بر تربت پروانه گــذارند رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان شب نوبت پرواز به پروانه گـــذارند
من خود به سر ندارمٖ دیگر هوای سامان گردون کجا به فکر سامان من بیفتد خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز