1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

دیالوگ های ماندگار سینما

شروع موضوع توسط نگآر ‏11/12/12 در انجمن سینمای جهان

  1. Evergreen مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏15/2/19
    ارسال ها:
    1,283
    تشکر شده:
    6,392
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]
    آلفردو: «روزی روزگاری، یه پادشاه ضیافتی برپا کرد، برای زیباترین پرنسس امپراطوری. و سربازی که به عنوان گارد نگهبانی اونجا ایستاده بود، دختر پادشاه رو دید. زیباترین دختری که به عمرش دیده بود. بلافاصله قلبش از عشق پرنسس فرو ریخت. اما یک سرباز ضعیف و ناتوان چه ارزشی در مقابل دختر پادشاه داشت؟ بلاخره یه روز، موفق شد باهاش ملاقات کنه. بهش گفت که بدون اون زندگیش دووم نمیاره. پرنسس خیلی تحت تاثیر احساسات قوی سرباز قرار گرفت، و بهش گفت: «اگه بتونی 100 روز و 100 شب زیر باکن من به انتظار بشینی، در نهایت من مال تو میشم.» لعنتی! سرباز بی معطلی رفت اونجا صبر کرد. یک روز. دو روز. ده روز. بیست روز... هر روز غروب پرنسس از پنجره بهش نگاه میکرد، اما سرباز هرگز از جاش جُم نخورده بود... تو باد و برف و بارون، اون همیشه اونجا بود. پرنده میرید رو سرش، و زنبور نیشش میزد، اما اون از جاش تکون نمیخورد. بعد از نود شب اون کاملا خشک و سفید شده بود. اشک از چشاش سرازیر میشد اما نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره. حتی قدرت خوابیدن هم نداشت. تمام مدت پرنسس تماشاش میکرد... و در 99 امین شب، سرباز بلند شد، صندلیش رو برداشت و رفت!»

    تـوتـو: «چی؟ بعد از اون همه مدت؟...»

    آلفردو: «نپرس معنیش چی میشه، منم نمیدونم، هر وقت متوجه شدی به منم بگو...»

    (پس از مدتی در فیلم:)

    تـوتـو: «حالا می دونم چرا اون سرباز بعد از اون همه مدت ول کرد و رفت... شب بعدش پرنسس مال اون میشد، ولی احتمالش هم بود که پرنسس به قولش عمل نکنه... اینطوری خیلی وحشتناک میشد. اون به خاطرش میمرد... با این حال سرباز 99 روز با این توهم که پرنسس منتظرشه صبر کرد...»

    [Nuovo Cinema Paradiso] [1988] [سینما پارادیزو: سینما بهشت]

     
    Anoosh، Ali، کوکی♥❄ و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. Evergreen مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏15/2/19
    ارسال ها:
    1,283
    تشکر شده:
    6,392
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]

    کاب:«تو منتظر یه قطاری... قطاری که تو رو به یه جای دور می‌بره... تو می‌دونی که امیدواری قطار تو رو به کجا ببره؛ اما مطمئن نیستی... با این حال برات مهم نیست... بهم بگو چرا؟»

    مال:«چون ما با هم خواهیم بود...»

    [Inception] [2010] [تلقین : سرآغاز]
     
    Anoosh، مرهم، мσσηღ و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    ما زن ها خواسته هامون رو به زبون نمیاریم...
    اما این حق رو برای خودمون قائلیم که اگه به خواستون نرسیدیم عصبانی بشیم.

    Sliding Doors
     
    Anoosh، M!LAD، Ali و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,837
    تشکر شده:
    27,837
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    آلفردو: خسته شدی پدر؟
    پدر روحانی: آره. موقع رفتن سرازیریه خدا کمک می‌کنه، ولی موقع برگشتن خدا فقط نگاه می‌کنه!

    دیالوگ های سینما پارادیزو
     
    farhad_fr، نفحات، M!LAD و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    چرچیل: اگر دیدی دشمن داری، بدون یه روز کاری رو درست انجام دادی.

    _Churchills Secret_
     
    Anoosh، نفحات، حــنا و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. Evergreen مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏15/2/19
    ارسال ها:
    1,283
    تشکر شده:
    6,392
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]
    نورمن:«اگه کسی رو دوست داری، هیچوقت نباید تنهاش بزاری. حتی اگه ازش متنفر باشی.»

    [Psycho] [1960] [روانی]


     
    jESi، Ali، Anoosh و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏17/9/17
    ارسال ها:
    3,382
    تشکر شده:
    14,791
    امتیاز دستاورد:
    123
    حرفه:
    •°یک عدد دانشجو در به درِ بی هنر°•
    اونها زیاد با هم تفاهم نداشتن...در حقیقت به ندرت سر چیزی با هم تفاهم داشتن و هر روز دعوا میکردن، اما با وجود اختلاف هاشون در یک چیز مهم مشترک بودن، اون ها دیوانه‌ی هم بودن. -:-)-

    _The Notebook_
     
    Ali، Anoosh، حــنا و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. Be weird : ) مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏10/9/19
    ارسال ها:
    1,814
    تشکر شده:
    13,980
    امتیاز دستاورد:
    123
    جنسیت:
    زن
    +اگه اون تونسته فراموش کنه،منم میتونم..!
    - میبینی هنوزم دوسش داری!
    +از کجا معلوم؟
    -از اونجایی که هنوزم میخوای
    کارایی رو بکنی که اون برگرده...

    شب های روشن
     
    Ali، Anoosh و M!LAD از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر فعال

    تاریخ عضویت:
    ‏12/6/20
    ارسال ها:
    487
    تشکر شده:
    4,742
    امتیاز دستاورد:
    113
    یادم نمی یاد هیچ دیالوگی ...
     
    آخرین ویرایش: ‏3/9/20
    Ali و Anoosh از این پست تشکر کرده اند.
  10. Evergreen مدیر بازنشسته☕

    تاریخ عضویت:
    ‏15/2/19
    ارسال ها:
    1,283
    تشکر شده:
    6,392
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    [​IMG]

    چاک:«هر دومون حساب کردیم. "کلی" به این نتیجه رسید که باید فراموشم کنه، منم فهمیدم که دیگه از دستش دادم... قرار نبود از اون جزیره بیام بیرون. قرار بود اونجا بمیرم. کاملاً تنها. منظورم اینه که یا مریض می‌شدم، یا مجروح میشدم، هر به هر روشِ دیگه‌ای... تنها انتخابی که داشتم و تنها چیزی که میتونستم کنترلش کنم این بود که کِی، چطور و کجا این اتفاق می‌افته. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودمو دار بزنم. اما باید امتحانش می‌کردم... وزن اون کنده، شاخه‌ی درخت رو شکست... پس من حتی اونطور که خودم می‌خواستم هم نمی‌تونستم خودم رو بکشم. من بر "هیچ‌چیز" قدرتی نداشتم. و اون موقع بود که این احساس مثلِ یه پتوی گرم به سراغم اومد: دونستم یه جوری باید زنده بمونم. یه جوری باید به نفس کشیدن ادامه بدم، حتی اگر امیدی وجود نداشته باشه. و در حالی که تمام منطقم بهم می‌گفت که دیگه هیچوقت اینجا رو نمی‌بینم... پس اینکارو کردم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم. و بعد یک روز، اون منطقم کاملاً اشتباه از آب در اومد. چون جریان آب برام یه بادبان آورد... و حالا، من برگشتم به ممفیس. دارم با تو حرف می زنم و توی لیوانم یخ دارم... در حالی که دوباره اونو برای همیشه از دست دادم... از اینکه کلی رو ندارم خیلی ناراحتم. اما خیلی سپاسگذارم که توی جزیره با من بود! و می‌دونم که حالا باید چیکار کنم. باید به نفس کشیدن ادامه بدم؛ چون فردا باز هم خورشید طلوع می کنه. و کی می دونه که جریان آب با خودش چی می‌یاره؟»

    [Cast Away] [2000] [دورافتاده]


     
    jESi، حــنا، Ali و یک نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.