نفس درون سینه ام به سختی بالا می آید...بر افکار لجام گسیخته ام کنترلی ندارم...دیگر به غم هایم از دور نگاه نمی کنم ...در عوض آنها را در آغوش میگیرم ...چراکه هیچ کس وفادار تر و مهربان تر از خودم به من نبوده جز خدا...به از دست دادن هایم فکر میکنم ...کسب و کارم همین بوده ... این سالها و ماه ها و روزها ایستاده ام در نقطه ایی که مدام از دست داده ام...از دست داده ام و تنها تر شده ام...از دست داده ام و ناامید تر شده ام ..از دست داده ام و چین های دور چشمم عمیق تر شده...از دست داده ام و موهایم را سفید کرده ام ... از دست داده ام و زخم های کاری تر شده است ... جایشان تیر می کشد...درد به مغز استخوانم رسیده و به خودم پیچیده ام...چه آرزوها که بر دلِ وامانده ام نمانده و دلِ غم پرورده ام داغدارتر نشده... به دنبال ریشه ام به کجاها که نرفته ام اما دریغ...بی سرو وسامان تر از بادم و سرگردان تر از ابر...تنهایی برایم همچون درد و درمانی درهم تنیده است... اما با همه ی درد ها, غم ها ,یأس ها و از دست دادن ها همچنان ایستاده ام و شانه به شانه ی زندگی راه رفته ام ...صبورتر شده ام وآرام تر همچون درختی که در پاییز برگ هایش را از دست داده است...از دست دادن یکی از خاصیت های زندگی در این دنیاست...به جهانی دیگر ورای تمام این رنج ها فکر میکنم و سر به راه تر میشوم...کسی چه می داند شاید زنده گی جای دیگریست...
مگر آدم می تواند چشم هایش را ته رودخانه باز کند ؟ آنجا تاریک نیست ؟ گیاه ندارد ؟ ماهی چطور ؟ از آنجا می شود آسمان را دید که حتما دیگر آبی نیست تهِ آب چطور می شود فهمید که امروز چند شنبه است؟ نباید صداهای زیادی داشته باشد . آنجا گوش آدم پر از مورچه نمی شود و کرم ها و مارمولک ها توی دهان آدم وول نمی خورد . زیر سقفی با گچ بری های آب ، در اتاقی با دیوارهای آب ، هیچ کس نمی تواند بفهمد که دیگری دارد گریه میکند ... بیژن نجدی
تو که نمیدانی اما آدمی به نقطهای میرسد که پی میبَرد قرار نیست «هیچ» اتفاق تازهای رخ دهد اما... صبر میکند صبر میکند صَبر...!! پوریا نبیپور
نورانی و متحرک بود... بر ذهنم می بارید و بی پلک زدن به تماشا نشسته بودم بر ذهنم نشست و با جان تنگ در آغوش گرفتمش بخشی از من در گوشه ای دست و پا می زد از گوشه ی چشم می دیدم که زنهار... اکنون بی شرمانه به مطالبه بیشتر دعوتم می کند! مدت هاست که در آینه نگاه نمی کنم درست میان چشم هایم... مدام از خواب می پرم همراه با تپش قلبی کشنده بارها و بارها... امید به بیداری نیست. 3/دی/99
چند روز دیگه میشه پنج ماه که نیستی ... هنوز منتظرم ببینمت و الان فقط مثل اون وقتا کمتر همو میبینیم چون من همیشه سختم بود اینهمه راه بیام تا خونتون (لعنت به من آخه ) ... منتظرم زنگ بزنی و بگی آخر هفته بیا اینجا و کلی خرید کنی و به قول خودت هله هوله به خوردم بدی... یا مثلا قرار بذاری بریم شمال... مثل اون وقتا که بعد صبونه روی کاناپه میخوابیدی و باید کلی صدات میکردیم تا بیدار شی... بهناز شاکی میشد و من میگفتم چی کارش داری بذار بخوابه ... و حالا تو به خواب ابدی رفتی درحالی که من هنوز منتظر زنگتم ...اشک منتظرم صبح ها واسم عکس گل وصبح بخیر بفرستی... واسم شجریان بفرستی و من کلی قلب قرمز و بوس برات بفرستم... تو یهو کجا رفتی؟! ... میدونی... دیشب خوابتو دیدم، برعکس شبای پیش چهره ات آروم تر بود و یه لبخند خوشگل داشتی ... یه بلوز آبی آسمونی پوشیده بودی.. چقدر بهت میاومد ... با خوشحالی به بهناز میگفتم ببین زنده اس ، ببین!!! ببین چقدر حالش خوبه و سرحاله!!! مگه میشه!!! دروغ میگن همه،، اون زنده اس... کاش دیشب بغلت میکردم ... اشک.. کاش دیشب صبح نمیشد ..