زبان خامه ندارد سر بیان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق دریغ مدت عمرم که بر امید وصال به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق ... پانوشت : آخه چطوری این کلمات کنار هم در می آوردی آقای حافظ ...
توی پارک نشسته ام... پارک که چه عرض کنم... جایی برای بازی کردنِ بچه ها... دخترکی زیبا با کمک پدرش تاب میخورد، موهای لخت و بلندش توی هوا میرقصد...به جیر جیرِ زنجیرهای تاب گوش میدهم...آن طرف تر پسرکی با کوله باری از زباله های پلاستیکی شیر آب را باز میکند، سر و صورتش را خنک میکند... مادر و پسری تند تند راه میروند،گویا پیاده روی میکنند... و خانمی با چادر مشکی اش مرا برانداز میکند... نگاهم به دخترک خیره می ماند...و جریان زندگی از پیش چشمم میگذرد... اگر چند سال پیش با (م) ازدواج کرده بودم شاید الان دختری داشتم که میخواستم نامش را ماهور بگذارم... دختری با موهایِ مادرش... مواج و مشکی... چشمانی درشت اما نه با غمِ نگاهِ من... صدای بوق ماشینی مرا از اوهام بیرون می کشد... نگاهم به آن سویِ خیابان می افتد... ساختمانی بلند... شمردم... 8 طبقه... خانه خودمان 4 طبقه اس اگر آن روز افتاده بودم شاید قطع نخاع میشدم و به کما میرفتم و خدا مرا در این دنیا نگه میداشت تا هر روز ببینم که چه کردم و چه شد.... دستِ خودم نیست...اسمش را گذاشته ام سندرومِ خودکشی... دکتر گفت اگر دوباره بهش فکر کردی حتما بیا... حوصله ندارم.... اولین بار نیست، آخرین بار هم نخواهد بود...نمیدانم آنقدر که من به مرگ فکر میکنم او هم من فکر میکند...
شاعر حمیدرضا سلیمانی راد درد دل را با که گویم مرهمی پیدا کند این همه شادی به عالم ذره ای از ماکند هق هق باران برای سرفه ی ابر است اگر ناله های هرشبم دردش مداواها کند از دلم رویای عشقت چون پرنده پر کشید در هراسم خانه ام با غیر مداراها کند مردمک ها در نبودت فتنه سازی می کند بی وفایی بر دلت فرمانروایی ها کند کام من تلخ است و یاد تو شرابی تلخ تر خاطرم با خاطراتت عشق بازی ها کند از کنار من گذشتی چشم هایت بسته بود چشم من با چشمهایت آشنایی ها کند ...
دلم گرفته است؛ دلم گرفته است، به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست. فروغ فرخزاد
روی بالکن ایستاده و سیگار می کشد... +چند هفته ی پیش دیدمش... ازم فرار میکنه... حال و احوالش خیلی خرابه... -اینارو چرا به من میگی؟ +چون فقط تویی که میتونی کمکش کنی... -من خواستم، نشد... نخواست... روی زمین نشسته ام... زانوهایم را بغل کرده ام... کنار گل و گیاه های مادر جون...یاد کاکتوس های او می افتم... سی و خورده ایی تا گلدان... همه شان اسم داشتند... وقتی جمع کردیم رفتیم سپردشان به محمد...نمیدانم الان حالشان چطور است... یادم می آید یک روز که به دیدنش رفته بودم کف خانه نشسته بود خاک گلدان عوض میکرد... سیگارش گوشه لبش بود.. نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و نگاهش میکردم... به جای گلها حرف میزد... گوشی را برداشتم و بدون آنکه متوجه شود فیلم گرفتم.. صدای قلپ قلپ آب خوردن گومبولی را درآورد... کودکِ درونش حرف زد و گفت و خندید...رویش را که برگرداند با خنده گفت خیلیییی نامردی و پیشانی ام را بوسید.... خیلی اش را خیلی غلیظ گفت...آن موقع نمیدانستم نامردی دقیقا یعنی چه!!... نمیدانستم آنجا چه کار میکنم... اما هر وقت حالم خوش نبود پیاده راه می افتادم میرفتم خانه اش... آشپزی میکرد... سالادهای جدید با سس های عجیب و غریب به خوردم میداد... بعدها گفت تو خیلی صاف و ساده ایی، جنس ات با بقیه زن ها خیلی فرق دارد و همین خودت بودن را دوست دارم... اصلا میدانی گولت زدم... احسان صدایم میزند... رشته ی افکارم پاره میشود... +اوضاعش خوب نیست...پناهش سیگار و الکل شده... هیکلش بهم ریخته... همه میدونن تو دیگه نیستی... نگاهش میکنم... +میدونم بد کرد ولی چقدر قشنگ بودین کنار هم... چقدر حالش خوب بود با تو! نگاهش میکنم... -لطفا ادامه نده... سکوت میکند... (پابرهنه آمد وسطِ زندگیم.... بی رحم ترین چهره ام را نشانش دادم که نماند.. که برود...چه مرگم بود؟! نمیدانم... دیوانه آمد... دیوانه تر راهی اش کردم... وقتی رهایش کردم.. چشمهایش خالی بود...) +من میرم دیگه. -باشه. سلام برسون -یه کاری بگم می کنی؟ -اوهوم +یه کاغذ بردار بنویس "به نامِ خودم"... -نگاهش میکنم... در را میبندد و می رود... صدای خش خش برگهای حیاط می آید... پاییز پشت در است... مهر بویِ بی مهری داشته همیشه.... چشمهایم را میبندم....نفسم درون سینه ام گیر میکند،. به چشمهایش فکر میکنم...باید بخوابم تا یادم برود...
و حسنک تنها ماند چنانکه تنها آمده بود ؛ از شکم مادر پس مشتی رند را زر دادند تا سنگ زنند و مرد خود مُرده بود او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند ابوالفضل بیهقی