بیخود چو شدم ز خود بخود راهم ده به قلم ابواسماعیل عبدالله بن ابیمنصور محمد(خواجه عبدالله انصاری، قرن۵)
برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده های باد چشم هایت راکه باز کنی موهایت که پریشان بشود زندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد….
هنوز مثل سابق مهربانم اما دیگر کسی صدایم نمی کند مهربانم حرف های من بماند برای بعد دلخوری هایم دلتنگیهایم و تمام اشک هایم تو ازخودت بگو با اوچگونه میگذرد؟ که با من نمیگذشت؟
دوست داشتن، چیزی شبیه به گم شدنه، توی یه آدم دیگه. حالا هرچی کسی رو بیشتر دوست داشته باشی، عمیقتر گم میشی. یه جاهایی دیگه نمیدونی برای خودت داری زندگی میکنی یا برای اون. حالا دیگه همون آهنگی رو گوش میدی که اون گوش میده. همون کاری رو انجام میدی که اون میخواد. همون حرفی رو میزنی که اون دوست داره. حالا دیگه حق داری حسادت کنی، حالا دیگه چشم به راه بودن معنی پیدا میکنه، حالا دیگه دوست داری نگران باشی. از یه جایی به بعد، اون نفس میکشه تا تو زندگی کنی. «آدم برای دوست داشتن، به دلیل احتیاج نداره، اما برای زندگی کردن بهانه میخواد».
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم یک جرعه ی دیگر بـــچشان مــــست تــــرم کن کافه ای بی حوصله ام... با میزهای یک نفره... و قهوه های لال... سال هاست... در من... خبری از آمدنِ عشق نیست...
با بعضی ها که حرف میزنی، صرفا فقط حرف میزنی ولی با بعضی دیگر ... انگار تک تک سلولهایت شنونده میشوند.... موضوع دیگر اصلا مهم نیست، حتی اگر حرفی نباشد، ولی دوست داری همصحبتی با او را .....
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ آیینه بود و آب و کمی پنجره موسیقی سکوت شب و بوی سیب یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره… قیصر امین پور
هر صبح عشق با نگاهت طلوع می کند و من چشم باز می کنم دوباره در کوچه های شهر بوی زندگی می آید... #مهناز_حسینی
دختری در من سازِ آرامش می نوازد .... سازِ امیدواری .... فرداهای زیبا و روشن ... این آرامش درونم را مدیون تو هستم، ای خالق تمام قرارها .....
با تو باید مثله نم نم باران حرف زد .... مثله نسیم خنک اول صبح در اولین روزهای بهاری .... اینقدر که تو لطیفی ... ای بهانه تمام نوشته های من ....