دستهایم را دوست دارم . خیلی مهربان است برایم چای میریزد .اجازه میدهد چانه ام را رویش بگذارم و کنار پنجره به بارش باران نگاه کنم . اشک هایم را نرم از صورتم پاک میکند .فنجان چای را برایم نگه میدارد تا جرعه جرعه آن را بنوشم فکرهای آزار دهنده ام را برایم در دفترم مینویسد تا ذهنم سبک شود .انگشتهای پاهایم را وقتی از دویدنهای بسیار زوق زوق میکند برایم میمالد .کمی که خسته میشود روی پایم آرام چون گربه ی ملوسی استراحت میکند .میدانم مرا دوست دارد . وقتی سردم میشود پتو را آرام رویم میکشد .بالش را زیر سرم مرتب میکند تا راحت تر بخوابم .کتابی را که میخوانم برایم آرام ورق میزند. .خاک گلدانهایم را عوض میکند .اتاقم را مرتب میکند با مهارت لباسهایم را تا میکند ودر کشوها میگذارد. برایم غذا میپزد وظرفها را میشوید. شبها کنار صورتم روی بالش دراز میکشد تا احساس تنهایی نکنم. صبحها زنگ ساعت را خاموش میکند .بدون اینکه از چشمهایم کمک بگیرد تا کمی بیشتر بخوابم وقتی بیدار میشوم پرده را کنار میزند تا نور خورشید را حس کنم .خوشحالم که دستهایم را دارم گاهی دستبوس ِ خودمان باشیم.
گوشهایت را کمی نزدیک دهانم بیاور؛ دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود... و مردم نمی دانند چگونه می شود بی هیچ واژه ای کسی را که این همه دور است این همه دوست داشت... #لیلا_کردبچه
بیائید دست دلمان را بگیریم و ببریم جایی که هیچ دغدغه ای نباشد نفس راحت بکشیم حال دلمان کمی عوض شود جایی برویم که خبری از انتظار نباشد عاشقی ، سرگرانی نباشد کسی نرفته باشد خودمان باشیم و یک هوای لطیف یک دل ارام
چه فتنه ای ست که ناگاه در جهان افتاد چه آتشی ست که اندر نهاد جان افتاد در آن زمان که همی ریخت خون دل کی بود که چشم مست تو با حال عاشقان افتاد به قلم سید جلال الدین عضد یزدی
دوست داشتنِ آدمها را بلدَم نخواستنِشان را بیشتر توجه را میدانم بیتفاوتی را بهتر اما برای من خاطرهها، دوستَت دارمها بوسه بر دستها حُرمت دارند عزیزم اگر این دیوارها پنجرهها، خیابانها،ماشینها، بیجان نبودند یقهات را میگرفتند و میگفتند "کجاست مهربانیات که به خیالِمان تمام نشُدنی بود ؟!
ميگم دلبر از بقيه كه تاريخ تولدمو بپرسى قد و قواره مو كه نگاه كنى شناسنامه مو كه ببينى همه يه تاريخ مشترك از چند سال پيش رو ميگن!! اما از خودم كه بپرسى.. آدرس اون روز عصرى رو بهت ميدم كه با چشمآت خنديدى و منو به دنيآىِ روشنِ خوشبختى آوردى!! دِلبَر من متولدِ هزآر و روشن چشمآىِ تواَم...
آنجایی که باد نمی وزد آدمها دو دسته میشوند: آنهایی که بادبادکشان را جمع میکنند و آنهایی که میدوند تا بادبادک بالا بماند.
ماهی سیاه گفت: هر چیزی به آخر میرسد، شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد، هفته، ماه، سال ... من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟... شما زیادی فکر میکنید. همه ش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلّی میریزد ...