مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوخته ام نا امید و بی بركت كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز در انتظار نفس های دیگرید از من خزان به قیمت جان جار می زنید اما بهار را به پشیزی نمی خرید از من شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من نه در تبری من نیز بیم رسوایی است به لب مباد كه نامی بیاورید از من اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟ شما كه قاصد صد شانه بر سرید از من برایتان چه بگویم زیاده بانوی من شما كه با غم من آشناترید از من
عقیم دشت بی حاصل دلم وای نسیم دره ی باطل دلم وای خراب خسته ی از پا نشسته دلم وا،دل دلم وا،دل دلم وای #حسین_منزوی
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم آری ... با هرچه داری دوست میدارم مرا باشی یک فصل از یک قصه نه این را نمیخواهم میخواهم از این پس تمام ماجرا باشی حسین منزوی
هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش برای آنکه نگویند، جستهایم و نبود تو آنکه جسته و پیداش کردهام، آن باش دوباره زنده کن این خستهی خزان زده را حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش کویر تشنهی عشقم، تداوم عطشم دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را دوباره در تن من روح نوبهاران باش بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین به باغ خستهی عشقم، هزاردستان باش
اگر باید زخمی داشته باشم که نوازشم کنی بگو تا تمام دلم را شرحه شرحه کنم زخم ها زیبایند و زیباتر آن که تیغ را هم تو فرود آورده باشی تیغت سحر است و نوازشت معجزه و لبخندتت نظیفی از فواره نور و تیمار داریات کرشمهای میان زخم و مرهم عشق و زخم از یک تبارند اگر خویشاوندیم یا نه من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش
سلام و عرض ادب دارم متاسفانه این شعر از اشعار زنده یاد حسین منزوی نمی باشد من هرچه دیوان ایشان رو نگاه کردم این شعر یافت نشد در فضای مجازی نیز جستجو کردم بعضی از تارنما ها این شعر متعلق به هنرمند دیگر کشورمان محمد شمس لنگرودی دانسته اند البته من خودم کتاب اشعار آقای لنگرودی را دسترس ندارم که مطمئن شوم با سپاس
گفتم به عشق برگردد گفتم به غارهای قدیمی به حفره های درختی برگردد و بی راه سلام ما را به عاشقان اساطیری برساند
سلام سیاووش خان کاملا درسته، من اشتباه زدم، این شعر از محمدشمس لنگرودی ست و به همان تاپیک انتقال یافت، مرسی از شما
سلام! آینهٔ آفتابزادهٔ من! صبیحِ جبهه فروزِ جبین گشادهِٔ من! اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح سلام آینهٔ روی رف نهادهٔ من! همه کدورتِ پیچیده در تو، نقش من است مگر نه آینهای تو؟ زلالِ سادهٔ من! به برگهای گل از تو غبار روبم. اگر، خزان امان دهدم هست این ارادهٔ من. فرشته عشق نداند، که گفت؟ اینک تو: فرشتهٔ همه هستی به عشق دادهٔ من ترا چه کار که سرو ایستاده میمیرد؟ همیشه سبز بمان، سروِ ایستادهٔ من! به تو رسیدن و ماندن خوش است خانهٔ اَمن! نهایت سفر! ای انتهای جادهٔ من.