1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

_ خاطره نویسی روزانه تاپ فروم _

شروع موضوع توسط *Sajjad* ‏15/12/10 در انجمن محفل تاپ فرومی ها

  1. هرگز انگشتم را توی سرپیچ لامپ فرو نخواهم کرد چون برق‌گرفتگی درد دارد.
    وقتی به این آگاهی رسیدم که یک سکه‌ی یک ریالی را توی سرپیچ بدون لامپ یک آباژور انداختم، امروز به این حرکت یک کودک چهار ساله کنجکاوی می‌گویند اما آن موقع اسمش شیطنت بود و مستوجب تنبیه.
    بعید می‌دانم شما یک ریالی دیده باشید، سکه‌ای بود باندازه‌ی همین سکه‌های صد تومانی امروز و امیدوارم سکه‌ی صد تومانی دیده باشید چون خودم خیلی وقت است که هیچ سکه‌ای ندیده‌ام. داشتم تعریف می‌کردم، مشغول کنجکاوی بودم و یک سکه‌ی یک ریالی را توی سرپیچ لامپ یک آباژور انداختم که رفت و ته سرپیچ نشست.
    در چهار سالگی می‌دانستم که سکه‌ی یک ریالی ارزش دارد و می‌توان با آن چیزکی خرید در نتیجه انگشتم را توی سرپیچ فرو کردم تا سکه را بیرون بکشم... به محض این‌که انگشتم با سکه تماس پیدا کرد با جریان برق آشنا شدم که مثل روح خبیثی می‌خواست به زور وارد بدن من شود و راه خود را با گاز گرفتن و دست و پا زدن باز می‌کرد... روح خبیث تا شانه‌ام بالا آمده بود که لگد زد و به عقب پرتم کرد.

    بزرگ‌ترها اسم کنجکاوی من را "حماقت" گذاشتند اما به نظر من اسم درستش "تجریه" بود، حماقت را آن‌ها مرتکب شده بودند که سرپیچ را بدون لامپ رها کردند تا کنجکاوی من تحریک شود. به هر حال، بعد از این تجربه‌ی دردناک هیچ‌وقت دستم را توی سرپیچ خالی لامپ فرو نکردم.

    می‌دانید فرق یک آدم بزرگسال، مثل من، با یک پسر یا دختر نوجوان فقط در تعداد تجربه‌هایی است که دارند، آدم بزرگسال زمان بیشتری برای ارتکاب حماقت در اختیار داشته و امروز صاحب تجربه‌ی بیشتری است.

    وقتی من از تجربه‌هایم می‌نویسم بعضی فکر می‌کنند از موضع آدمی که همه چیز می‌داند حرف می‌زنم و این یک سوءتفاهم بزرگ است.
    اتفاقاً من از جمله معدود شهروندانی هستم که بدون فشار و اجبار اعتراف می‌کنند که هیچ نمی‌دانند. در جواب آن‌ها که می‌پرسند «آخرش چی میشه؟» جواب می‌دهم «نمی‌دانم»، در جواب دوستم که می‌پرسد «حالا چکار کنیم؟» جواب می‌دهم «من چه میدونم!»، حتی برای ساده‌ترین سؤال‌های مادر از قبیل امشب شام چی بخوریم پاسخی ندارم، می‌گویم نمی‌دانم.


    دانسته‌های من بیشتر در محدوده‌ی شناختی است که از خودم دارم، مثلاً می‌دانم چرا تماشای فیلم‌های علمی- تخیلی را به تماشای فیلم‌های عباس کیارستمی ترجیح می‌دهم یا می‌دانم که چرا داستان‌های کورت ونه‌گوت را بیشتر از داستان‌های اریک امانوئل اشمیت دوست دارم.
    می‌دانم که چرا موسیقی رپ گوش نمی‌کنم اما نمی‌دانم که چرا دیگران این موسیقی را دوست دارند یا ندارند.
    می‌دانم که چرا باید همراه با مردم بروم و می‌دانم کجا باید تنها بایستم. می‌دانم که علم بهتر از ثروت است اگر محتاج پول نباشم.
    می‌دانم که خواستن همیشه توانستن نیست و می‌دانم چرا خوب است که استثنائاً تظاهر کنیم خواستن همان توانستن است.
    می‌دانم که طبق آخرین اخبار واصله هنوز هیچ کیمیاگری به کام دل نرسیده و هیچ مسی به طلا تبدیل نشده و باز می‌دانم که "فعلاً" کسی نمی‌تواند مس را به طلا تبدیل کند. به عمد روی کلمه‌ی فعلاً تآکید کردم تا بگویم تجربه به من یاد داده که هر غیرممکنی می‌تواند روزی ممکن شود و نباید درباره هیچ چیز نظر قطعی داد. شاید روزی، در آینده‌ای دور، کسی مس را به طلا تبدیل کند... کسی چه می‌داند...شاید!
     
    سایه های بیداری، m naizar، 3mane shab@ و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  2. پاهایم را جمع می کنم و سرم را می برم زیر پتو.
    چه قدر بزرگ می شود تختخوابم وقتی چراغ را خاموش می کنم. تخت بزرگ می شود و من کوچک.
    زانوانم را به صورتم نزدیک می کنم. گرم تر می شود هوای زیر پتو. عرق می کنم اما نمی توانم- نمی خواهم- سرم را بیرون بیاورم. احساس تنهایی می کنم و این حس تنهایی و بی پناهی دقیقن از وقتی شروع می شود که چراغ ها را خاموش می کنیم و بین من و مادر با گفتن شب بخیر سکوت برقرار می شود.

    سعی می کنم تنهایی زیر پتو را با فکر کردن به آدمهای زندگی ام پر کنم.
    به آدمهایی که از صبح حس خوبی در وجودم تولید کرده اند. به حرف های خوبی که در روز شنیده ام فکر می کنم.
    به صحبت های گرم و دلگرم کننده.
    حالا کمتر احساس تنهایی می کنم.
    کم کم زیر پتو شلوغ می شود. مامان و چند تایی هم از بهترین دوستانم با من هستند و مهمانی شروع می شود.

    کم کم پاهای منقبض شده ام را باز می کنم و اجازه می دهم هوای تازه بیاید زیر پتو اما حیف که قبل از پایان مهمانی یک گوشه خوابم برده است...



    پدرم میگفت : "بزرگترین نقطه ضعفت این وابستگی است و باید با آن مبارزه کنی. تنهایی سرنوشت محتوم همه ی انسان هاست."
     
    سایه های بیداری، m naizar، 3mane shab@ و 5 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  3. داره راه میوفته!

    تاریخ عضویت:
    ‏30/7/15
    ارسال ها:
    42
    تشکر شده:
    569
    امتیاز دستاورد:
    83
    جنسیت:
    زن
    > سوختن دستم بخاطرِ داغی فنجانِ چای بود که من رو به خودم آورد ، یک ساعتی هست که خیره شدم بهش و اون میگه .. از زندگیش ، از کارش ، از همسرش، خاطره هاشون .. میگه و خودش هم می خنده
    خیلی اتفاقی میگه : دلم تنگ شده بود
    و جوابش هم خلاصه میشه تو دو تا کلمه : من نه !
    حرف هاش زیادی خستم کرده
    بلند میشم
    مسیر اتاق رو پیش میگیرم .. پشیمون میشم .. دلم میخواد داد بزنم به اندازه سه سال نبودنش .. چهار قدم رفته رو بر میگردم
    نگاش می کنم ؛ لبخند رو لبشِ .. همه حرف هام رو میزارم کنار و به گفتن " یادت نره در رو ببندی " بسنده می کنم و میبینم که لبخند رو لبش خشک شده دوباره بر میگردم و راهم رو ادامه میدم
    در اتاق رو می بندم و میشمارم .. یک .. دو .. سه .. چهار .. .. ده و بعد صدای در رو میشنوم

    > چه قدر و چه روزهایی تو گرما گذشته
    من بی حوصله تر شدم .. سعی کردم به این گرمای کلافه کننده فکر نکنم
    نباید دلگیر شد ، الان سعی دارم فراموش کنم .. این شگرد منِ (!)
    چند روز خودم از مرحله پرت می کنم ؛ نمیبینم .. نمیشنوم برای کینه ای بودن زیادی تنبلم !

    >این منی که الان خیره به ماگ رو به روشه و انگشتای دستش _ نیمه لاک زده و نیازی به تجدید لاک داره شدید _خودم نیستم .

    > می دونم وقتم کمه ، اما این جمعه آینده هم چشمک میزنه که دارم میام
    کاش می شد این دنیای بطری شکل رو درش گل گرفت !
    ما همهـ مون از یه طرف میگیم تو آرامشم .. این بطریِ محافظ میتونه زندگی رو شکل بده
    اما از یک طرف کیه که ببینه اسیر شدیم .. بسته شدیم .. تو تله افتادیم

    > روز های بلاتکلیفیِ ! آدمی که ندونه برای یک دقیقه آیندهـ ش چی میخواد سم ـه
    بیماری ـش مسریه .. سرفه که بکنه یه تهران رو دود میگیره .. دستاش که بلرزه پیزا با اون عظمتش بیشتر کج میشه
    پیچ و مهره های ایفل زنگ میزنن از صیقلی چشماش !

    > همیشه فکر می کردم دل، دقیقاً شکممه برای همین رو غذا ها همیشه نقطه ضعف داشتم .. میگفتم دلِ دیگه .. میخواد
    امان از روزی که باور بچگیمـُ ازم گرفتن .. گفتن احمق ! دل ، منشأش احساسِ .. اینی که تو میگی چند متر روده و معده و سایر محتویات آدم سازانه ـس و بس !
    از اون روز به بعد بی خیالِ باور خودمـُ و اونا شدم و دهلیز هام ، پر رنگ ترین اعضای بدنم شدن .
     
    m naizar، 3mane shab@، مـرجانه و 6 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  4. از بي حس شدن حرف مي زنم. از يك جور فرآيند تدريجي ِ "خاك هيچ چيز را سرد نمي كند." سرد شدن است كه همه چيز را خاك مي كند.
    كم كم سرد مي شود و يك روز صبح مي بيني با دست خودت خاطراتت را چال كرده اي. سرد كه شدي، هر كاري از تو بر مي آيد .
    يادم مي آيد يك فيلم بود كه شخصيت اصلي فيلم، براي حل مشكلاتش دست و پاي زيادي زد. تمام فيلم جان كند تا هم چيز را رو به راه كند. اين طور اتفاقات هميشه بوي يك فاجعه مي دهند. بوي يك سرد شدن ناگهاني. يك سرد شدن هميشگي. آدمي كه دست و پا مي زند، خسته مي شود. خسته شدن، خب يك فرآيند طبيعي است. امافرق است بين كسي كه صد متر اول مسابقه خسته شود و از مسابقه انصراف دهد با كسي كه پنج متر مانده به خط پايان، كم بياورد. فرق است. شما مي گوييد فرقي نيست؟

    من معتقدم كه فرق هست. آدمي كه دست و پا زده، اگر نرسد، اگر بدست نياورد، وارد زندگي نباتي مي شود. صبح ها با صداي زنگ ساعت بيدار مي شود، چشمانش را مي مالد. صورتش را مي شويد، صبحانه مي خورد. همان لباس هميشگي را مي پوشد و بيرون مي رود. سلام، غذا، خداحافظ، خواب... همين!
    اين وسط نه هيچ گلي مي شكفد ، نه هيچ غذايي ترش و پر مزه است، نه هيچ بويي همه جا را گرفته، نه هيچ كتابي نفس را در سينه حبس مي كند... اين طور آدم ها، علائم حياتي خوبي دارند اما ناگهاني مي ميرند. خسته مي شوند و تمام. ماشين را خاموش مي كنند كنار جاده! دكتر ها مي خواهند تعجب كنند؟ بكنند! همه ي دردها كه نبايد روي عقربه بيايد.
    خيلي هاش هيچ جا نمي آيند. روي زبان نمي آيند. روي كاغذ نمي آيند. حتي توي فكر هم به زور مي آيند. اما هستند. همه اش مي داني كه هستند. نمي شود انداختشان دور يا قيدشان را زد. خودت هستند.
    اين طور درد ها اول مجابت مي كنند كه بايد قيدشان را بزني، بعد كمكت مي كنند بروي دم پرتگاه، بعد دستت را مي گيرند، مي گويند نترس رفيق! دنيا هميشه همين است، بعد دست خودت را كه پر از دردي مي گيرند و مي گويند قيد اين همه درد را بزني. و بيندازي شان پايين. تو هم گوش مي كني و تمام! مي ميري.
    بعد از آن است كه هر روز صبح، يك دقيقه مانده به زنگ ساعت، از خواب بيدار مي شوي و ساعت را خاموش مي كني، صورتت را طبق عادت مي شويي. صبحانه را تماشا مي كني و به محل كار مي روي. و اين كار را آنقدر خوب انجام مي دهي كه هيچ كس نمي فهمد مدتهاست كه مرده اي...
     
    سایه های بیداری، m naizar، 3mane shab@ و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  5. در روزگار قدیم که زبان فارسی فقط قلمروِ شاعران و ادیبان بود و مثل امروز نبود که همه و همه از صبح تا پاسی از شب به نوشتنِ انواع پیام‌ها بر در و دیوار سایت‌ها و شبکه‌ها و موبایل‌ها و

    تبلت‌هایشان مشغول باشند، بعضی فعل‌ها را به صورت دعایی می‌نوشتند. مثلاً حافظ می‌نوشت:

    ساقیا آمدن عید مبارک بادت
    وان مواعید که کردی مرواد از یادت

    یعنی یک «الف» دعایی وسط فعل می‌کاشتند تا معنای امید و دعا بگیرد و بشود فعل دعایی. حافظ برای این‌که بگوید «امیدوارم وعده‌هایت را فراموش نکنی»، به جای «مرود» می‌نویسد «مرواد». یا مثلاً

    فعل «مکنادِ» مولانا در دیوان شمس:

    تبریز از او چو آسمان شد
    دل گم مکناد نردبان را

    برای خود ما هم حتماً پیش آمده که گاهی هنگام تشکر، به شوخی گفته‌ایم «دست شما درد نکناد.» می‌بینید که چیز غریبی نیست. ولی یکی دو فعل دعایی هست که هنوز بر زبان ما جاری ست و

    همه‌ی ما بسیار از آن‌ها استفاده می‌کنیم. یکی از آن‌ها «دست مریزاد» است.

    «مریزاد» صورتِ دعایی فعل «مریزد» به معنای مجازی «نلرزد» است و «دست مریزاد» جمله‌ای ست که در معنای «آفرین» برای تحسین دیگران به کار می‌بریم، اما برخی از ما به اشتباه آن را «مریضاد»

    می‌نویسیم. «مریضاد» یک غلط املایی شایع است که هیچ معنایی ندارد.

    اما اگر خیال کرده‌اید مشکل من نوشتن «مریزاد» با «ضاد» است، خیال باطل کرده‌اید! دست من از جایی شروع به ریزیدن کرد که دیدم یکی از دوستان، خوشحالی و تشکرش را به این شکل نوشته:

    «دم‌تون گرم، پس مریضاد.» حالا شما بفرمایید با این «پس مریضاد» چه کنم من!
     
    سایه های بیداری، AɱïŗRεẕą، m naizar و 3 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  6. یک برنامه‌ی رادیویی یا تلویزیونی فرهنگی یا هنری وقتی چندین سال دوام می‌آورد، دیگر فقط یک برنامه نیست؛ تبدیل می‌شود به یک نهاد. و صداوسیما چه راحت بنیان یک نهاد را با تعطیلی آن

    متلاشی می‌کند. در کم‌تر از یک هفته، سه برنامه‌‌ی رادیویی و تلویزیونی تعطیل شد .

    نخست برنامه‌ی تلویزیونی «رادیو هفت» بعد از ۵ سال پخش زنده‌ی شبانه.

    این برنامه که هر شب با مجری‌ای متفاوت پخش می‌شد چه داشت؟ موسیقی آرام، قصه‌خوانی، گفت‌و‌گو در باره‌ی موضوعات مرتبط با آرامش، حافظ‌خوانی و معرفی کتاب و ترانه.

    برنامه‌ی بعدی که خبر تعطیلی‌اش آمد، برنامه‌ی بیست‌ساله‌ی «صبح به خیر ایران» بود.

    و برنامه‌ی سوم، تنها برنامه‌ی تلویزیونی با موضوع موسیقی، آن هم در شبکه‌ي کم‌بیننده‌ی آموزش، آن هم هفته‌ای فقط یک شب. یک برنامه‌ی جدی با مخاطب خاص که یک بخش آموزشی هم

    داشت که در آن استاد جهاندار، آواز درس می‌داد.

    گویا مسئولان شبکه ابتدا دستور داده بودند همین بخش آموزشی حذف شود و بعد ناگهان جلوی پخش برنامه را گرفته‌اند و رسواتر آن‌که گفته‌اند دلیلش این است که این برنامه جنبه‌ی آموزشی ندارد!

    یعنی تصور کنید مطلوب آنان این بوده که لابد به جای تدریسِ فقط آواز، مدرسان تار و سه‌تار و سنتور و کمانچه را هم بیاورند و خدانکرده در رسانه‌ی ملی، ساز هم نشان بدهند!

    برنامه‌ی موسیقی را می‌خواهید تعطیل کنید، تعطیل کنید، ولی ارزن را که روی طناب نمی‌شود پهن کرد! جنبه‌ی آموزشی؟

    عجب نیست از صداوسیما که اغلب می‌کوشد خلاف جهتِ رودخانه‌ی اکثریت جامعه حرکت کند، اما بسی عجیب است خوش‌بینیِ آنانی که می‌پنداشتند با آمدن محمد سرافراز به جای ضرغامی،

    قرار است اتفاق خوبِ خاصی در این سازمانِ بی‌سروسامان بیفتد. مردم اگر قرار است سرگرم باشند، همین که به خنده‌های رامبد جوان و جوک‌های مهمانانِ «خندوانه» و لهجه‌ و تکیه‌کلام‌های

    «جناب‌خان» بخندند، کفایت می‌کند. کتاب و شعر و هنر به چه کار می‌آید! مردم اگر موسیقی می‌خواهند بشنوند، چرا باید «های‌های‌های» بی‌مزه‌ و کسالت‌بار قربانی و عقیلی و جهاندار و امثال

    آنان را بشنوند؛ همان دوف‌دوف‌های انواع برنامه‌ها بس‌شان است! وارد مسائل اجتماعی و سیاسی هم که اصلاً نمی‌شویم، که همانا با تقوا نزدیک‌تر است. جنبه‌ی آموزشی یعنی این!
     
    سایه های بیداری، AɱïŗRεẕą، m naizar و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  7. [​IMG]




    توی یادداشت‌های نوجوانی ام چیزهای خز و خیل زیادی یافت می‌شود .

    از عشق به لئوناردو دی کاپریو تا عشق به احمدرضا عابدزاده. نقطه عطف خز و خیل بازی کودکی ام آن زمانی است که دو سینما کنار هم بودند. اسم یکی‌شان آزادی بود. و داشت از کرخه تا راین پخش می کرد. پایم را در یک کفشم کردم که نه من باید بروم مریم و میتیل- سینما بغلی !



    قطعا برای من که در همان بازه‌ی زمانی رفته بودم سینما که آخرین امپراتور و کریستف کلمب ببینم ترجیح مریم و میتیل به از کرخه تا راین یک سقوط فرهنگی محسوب می شود.بعدتر سینما آزادی سوخت و بعدتر ۷۰۰ بار تلویزیون از کرخه تا راین را پخش کرد و آن را به گند کشید. اما تمام این‌ها باعث نمی شود که یادم برود اولین بار که این فیلم را دیدم هماروستا درد زنانه ای داشت در نگاهش که تا ابد با من باقی خواهد ماند.
     
    سایه های بیداری، AɱïŗRεẕą، m naizar و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  8. همه چیز تغییر می کند. همه می دانند. همه می دانند گذشت زمان بتونه است بر روی روی ترک. آسفالت است بر روی جاده ی مال رو. کرم دور چشم است بر روی چروک. همه می دانند زمان می گذرد تا بعضی چیزها را فراموش کنیم و بعضی چیزها را مثل شئی ای مقدس بالای وجودمان بگذاریم و خاطره صدایش کنیم. یادش بیافتیم و لبخند بزنیم.
    یادش بیافتیم و بغض کنیم و چانه مان بلرزد. زمان می گذرد تا همه چیز تغییر کند. که ایمان بیاوریم به پویایی٬ به حرکت٬ به عدم ثبات. زمان می گذرد تا یکی دیگر شویم. یکی دیگر که چشم هایش مثل قبل نمی بیند٬ افکارش مثل قبل نیست. زمان می گذرد تا کهنگی ها را ساعت ۹ سر کوچه بگذاریم و نصفه شب مردی نارنجی پوش ته مانده هایش را جارو کند. زمان می گذرد تا کم رنگ شود اتفاقات روزی پر رنگ. و ما هر روز این را با چشم هایمان می بینیم. که تاریکی ِ شب امروز را مثل بستنی یخی لیس می زند و قورت می دهد و تنها چوبش را باقی می گذارد. هر روز را می بینیم که برای همیشه تمام می شود و از ما موجودی جدید می سازد.

    از روزهایی که حرص خورده بودیم، اشک ریخته بودیم، مشت کوبیده بودیم به دیوار. از روزها و وقایعی که قسم می خوردیم مهم است.

    که انگار همه ی زندگی مان بود. اما فاصله که می گیری، دور که می شوی خیلی چیزها از شاخه ی اهمیت پایین می افتد و خرد می شود. زمان که می گذرد راحت تر می شود برگشت، نگاهی به عقب انداخت و لبخند زد.

    خوب است که می گذرد. حتا اگر هر روزت به خوشمزگی کبابی نرم و بی استخوان بوده باشد. حتا اگر هر شب به خدا گفته باشی مرسی برای خنده های از ته دل، مرسی برای عشقی که مرا از سطح زمین بالاتر نگه می دارد، مرسی برای بدنی که درد نمی کند و روحی که سنگین نیست. می دانی، خوب است که در مردابی بو گرفته به زنجیر کشیده نشده ایم.
    خوب است که همه می دانیم «این نیز بگذرد». خوب یا بد.
     
    سایه های بیداری، وضعیت سفید و AɱïŗRεẕą از این ارسال تشکر کرده اند.
  9. کاربر فوق حرفه ای

    تاریخ عضویت:
    ‏9/1/11
    ارسال ها:
    2,200
    تشکر شده:
    1,803
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    زن
    یکی از دوستام با اینکه دانشجوی زبان بود،ولی همش سر کلاس معماریا و عمرانیا بود
    بش میگم چیه عین کش تنبون!تا ولت میکنن اونجایی
    میگه اخه پسری که مترجمی زبان بخونه معلومه اوا خواهریه!ترجیحا مهندس باشه بهتره!
    رفیق شوهر دوسته ما داریم!
     
    سایه های بیداری، Mohammad، سایه و 2 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.
  10. کاربر فوق حرفه ای ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏15/9/14
    ارسال ها:
    2,512
    تشکر شده:
    16,113
    امتیاز دستاورد:
    121
    به نام تنهاترین تنهایه عالم
    عاشقانه با من باش
    عشق فقط کنار هم بودن نیست
    عشق فقط حرف عاشقانه نیست
    عشق فقط ظاهر نیست
    عاشق که باشی
    حتی اگر نباشم
    تو عاشقانه با منی
    عشق یعنی من و تو
    ماورای تمام فاصله ها ...

    خب از خودم شروع میکنم
    امروز یه روز بود مث همه روزای دیگه ...خخخخ نه والا میخوای یه روز باشه مث بقیه روزای زندگیه شما ؟؟؟؟نخیر جانم ما کیفیت زندگیمون بالاس ...به جان بعضیا راس میگم
    بگذریم
    دیروز عالییییی بود کلی با نی نیمون بازی کردمممم چشم آبیه خوشگل خاله عشق خاله مهدیه خاله ....عمره منه امیرم ...بله بله چشم ابیه فندق امیر مهدی خوشگله ....لبخند که میزنه نفسم براش میرهههه...
    ولی خب چون کیفیت خیلی بالاس از همون ساعتای نزدیک هشت نه احساس نمودیم که بنده دارم دچار سرما خوردگی میشم خب دیگه یادمون رفت اول گرمش کنم بعد بخورمش ..سرما رو میگم بدین سان از زیر بار ظرف شستن در رفتمممم ...اوهوم دست کم گرفتینا من کلا میگم کیفیت بالاس میدونه بدنم که کی سرما رو بخوره ...
    صبح هم مادر جان صبحانه مفصل دادند نوش جان کردم و من هنوز سرما خورده بودمو ظرف نشستم و مادر جان هی غر زدند که اینم شانس منه هر وخ میان مریضیشونو میارن بنده هم با قیافه اویزون گفتم مامممماااااان جون من غر نزنااااااا دارم میمیرمممم.....ولی فکر کنم تو دلش گفت الهی امیننننن ...خخخ نه باوووو ننه من ننه خوبیه فقط نهار نداد بهمون :|
    این تا ظهر
    یکم پیش اومدیم نزول اجلال فرمودیم چت روم
    یوزر نیم پس و وارد کردیم دیدیم به به قوم الضالمینا حضور دارند ما هم که نمیتونیم تحمل کنیم نوشتیم جو حال بهم زنه بنده میرم بعدا بیام که دیدم ای دل غافل بنده رو بن زدند نامردااااا من که داشتم میرفتم حالا چرا هل دادین اخهههه؟؟؟؟هان ؟؟؟؟
    بنده هم اومدم حرف حق رو زده و گفتم قوانین شما کشکه ؟؟؟؟ما غیر قانونی بود حرفمون آیا ؟؟؟؟؟؟؟؟هان ؟؟؟؟آیا بود ؟؟؟؟
    بعد هم رفتیم مشاعره و کمی فضولی جهت کشف هویت یکی از دوستان ...خخخخ بله بله جمیز باندماااااا
    بعد هم که رفتیم یه انجمن دیگه رو سر زدیم و به ذهنمون رسید این تاپیکو بزنیم ...مدیونین فکر کنین اونجا دیدمشاااا نخیر به ذهن خودم رسیده کلا ایده های خوبی به ذهنم میرسه ...بعدشم خیلی ضایع میشماااا بگین تاپیکه تکراریه و ادغامش کنین ...کلی زحمت کشیدم فکر کردم پاش اولا دوما سرچ کردم نبود .....والا
    من بروم فعلا



    اینم الان خوندم قشنگ بود
    گفتم با شعر شروع کردم با شعر هم تمومش کنم خب


    ای دخترکِ خیره سرِ یاغیِ تردست
    لب های شما عامل بیماری قند است
    تو شانه کنی یا نکنی آن همه مو را
    این منظره زیباست , چه آشفته چه یکدست
    هم عشق تو در دوره ی قاجار گران است
    هم باعث دیوانگی حاکم زند است
    باور بکن این قصه ی خورشید بهانه ست
    منظومه ی شمسی به نفس های تو بند است
    وقتی که غزل قافیه کم داشته باشد
    لبخند تو در حکم همین برگ برنده است
     
    آخرین ویرایش: ‏8/1/16
    سایه های بیداری، وضعیت سفید، سایه و 4 نفر دیگر از این ارسال تشکر کرده اند.