ما بی غمان مست دل از دست دادهایم همراز عشق و همنفس جام بادهایم بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺩﻝ ﻭ ﻏﺎﺭﺕ ﺟﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﮔﻮﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﻼ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻗﺮﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﻮﻳﯽ ﮐﻪ ﻗﻀﺎ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻗﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ عطار
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس نسیم روضه شیراز پیک راهت بس دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس حافظ
سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هر کدام از شعلهای در آتشند در میان پاکبازان من نه تنها سوختم رهی معیری
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد عرفی شیرازی
در زلف تو دادند نگارا خبر دل معذورم اگر آمدهام بر اثر دل یا دل بر من باز فرست ای بت مه رو یا راه مرا باز نما تو به بر دل سنایی