تا چند دلا تیره و تارت دارند حیرانم من، بهر چکارت دارند مانندهٔ دزدی که کشندش بردار سر گشته درین پای چو نارت دارند به قلم میرزا محمد رضی (میررضی آرتیمانی) (قرن10و11)
دو چشمی را که مفتون رخت بود کنون گوهرفشان بگذار و بگذر در افتادم به گرداب غم عشق مرا در این میان بگذار و بگذر حمید مصدق
زمان قرعه نو می زند به نام شما خوشا که جهان می رود به کام شما... درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است که بوی عود دل ماست در مشام شما... هوشنگ ابتهاج
این سو کشان سوی خوشان ، وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها ... مولــانا ...
تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما خانه ما در ره سیلاب اشک افتاده است حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر ورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ما آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز گرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ما همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست خنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما به قلم میرزا محمد علی صائب تبریزی
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست گر چه شد چشمه صفت خانه ی ما سینه ی کوه باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست سیمین بهبهانی