دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچکس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد. یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است ! و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم : خدایا، تو قلب مرا می خری ؟. و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم"
به تو گفتم منُو عاشقت نكن، ديوونه مي شم منُو از خونه آواره نكن، بي خونه مي شم خطر كردي، نترسيدي، منُو دلداده كردي تو كردي، هرچه با اين ساكتِ اُفتاده كردي
کنون رؤیای ما باغی است ، بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوشبو ، سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند، به ساق هر درختش یادگاری ها و با هر یادگاری نقش یک سوگند ؛ (( اگر شمشیر بارد ز آسمانها ، وگر خنجر بروید از دل خاک ، جهانی گر به خونم تشنه باشند ، کجا یاد تواز خاطر کنم پاک ؟ ))
نگاهش که میکردی خودش بود، حتی رفتار و حرف زدنش هم همان بود، اما انگار که دیگر چیزی از خودش در خودش سرجایش نبود، اتاقی که چیز کوچکی در آن جا به جا شده باشد و هرچقدر هم که چشم بگردانی نتوانی که پیدایش بکنی اما باز هم دیگر حس قبل را برایت نداشته باشد