1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

رمان ميراث خانم بانو

شروع موضوع توسط (̅(َ_̅_̅(َ)ڪے ‏29/4/11 در انجمن داستان

  1. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,358
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    شهریار مکثی کرد و گفت : بهتر بود می گفتم، خانوم بزرگ از حضور من در اینجا زیاد راضی نیست . سر میز صبحانه به این موضوع اشاره کرد که مایل است زودتر شما را از اینجا ببرد . البته حق دارد من دیروز پا را فراتر از حد گذاشتم و از شما خواستم که در تهیه شام به من کمک کنید یا قضیه آموزش آشپزی ....راستش از خودم عصبانی هستم و واقعیت اینه که من قصد بدی نداشتم . راستش من هیچ وقت در تمام سال های زندگیم با جنس مخالف مراوده نداشتم . نه خواهر و نه مادر ....
    عرق شرم بر وجود سلدا نشست . تمام وجودش یک پارچه آتش شد .شهریار ادامه داد : نظام برای من همه کس بود . خب روابط ما خیلی تنگاتنگ بود و هست ، هیچ حد و حدودی جدای از احترامات برایمان وجود نداشته ....به هر حال جسارت مرا ببخشید !
    سلدا به سختی لب از هم گشود و آهسته گفت : خودتون را سرزنش نکنید مسئله شما نیستید ...راستش من ...و در دل گفت : خدایا چه بگویم ...من نامزد داریم ...؟ نه ...نمیتونم بگم هنوز خودم قبول نکرده ام . شهریار قدم هایش را آهسته کرد و گفت : شما چی ؟!
    سلدا نفس عمیقی کشید احساس کرد همدست شیاطین شده است . من با آمدن به اینجا و خواندن خاطرات یلدا بیش از اندازه از اطرافیانم غافل شدم باید به خواهرم سوگند سر می زدم و برای دیدن یکی از اقوام دیروز همراه خانوم بزرگ می رفتم . اما از سر تنبلی و بی فکری همه را فراموش کردم . خانوم بزرگ از این بابت ناراحت است . البته کمی هم گوشت تلخ است ...! همه اش دروغ بود، جز گوشت تلخی خانوم بزرگ ...دروغگو هم شدی خانوم ...!
    شهریار لبخندی زد و گفت : فکر می کنم تا بعدازظهر جاده کاملا خشک شده باشد، می توانی به همه کارهای عقب مانده تان که آنقدر نگران تان کرده برسید . البته خانوم بزرگ را نگران کرده ....درسته ...!
    سلدا لبخند کم رنگی زد و گفت درسته اما فکر نمی کنم بتونم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم .
    - خب برای اون هم من فکری کرده ام . نمی گذارم بهانه دست خانوم بزرگ بیاد ...
    سلدا ایستاد و در حالی که نگاهش در نگاه او گره خورده بود با دستپاچگی گفت : بهانه ...!
    شهریار فورا به خود آمد و گفت : برای غر زدن برسر پدرم ... و در دل گفت : برای بردن تو از اینجا ...
    سلدا سرش را پایین انداخت و به سمت پله ها رفت و مکثی کرد و ایستاد و گفت : راستی میتونم بپرسم همزمان با فوت مادر بزرگم شما چه کسی را از دست دادی ....و فورا متوجه اشتباه فاحشش شد، شهریار می فهمید که در این یک سال او را زیر نظر داشته است .آه از نهادش برخاست و گونه هایش گل انداخت .فورا سرش را پایین انداخت . شهریار لبخندش را پنهان کرد و گفت :همزمان با فوت فروغ خانم ...آهان ...یکی از بهترین دوستانم را در یک سانحه رانندگی از دست دادم . خیلی متأسّف شدم .
    سپس ادامه داد : حالا یادم آمد شما رو آخرین بار بر سر مزار او دیدم . قصد داشت مچ گیری کند اما خودش را لو داده بود .آخرین بار ...
    سلدا نگاه گذرایی به او کرد و لبخندی تحویلش داد و گفت : درسته پدربزرگم علی رغم فراموشی اش چندین بار نام نظام را زمزمه کرد و هر بار به سمتی که شما ایستاده بودید ف نگاه می کرد . کنجکاو شده بودم که بدانم آیا شما نظام هستید یا عزیز از دست رفته تان ....
    و آهسته از پله ها بالا رفت شهریار پشت سر او رفت و گفت : با دیدن پدرم توی رستوران جا نخوردید....؟ سلدا متوقف شد .پیش خود گفت : نباید سروش را فراموش کنم . او هست. هست .....هست . با گفتن حقیقت به شهریار او را هم به اندازه خودم گرفتار می کنم . هر چند حالا دیگر مطمئنم او هم به اندازه من ....این را گفت وبا عجله از پله ها بالا رفت و با همان سرعت وارد ساختمان شد . شهریار لبخندی زد و زیر لب گفت :
    - برای عاشق شدن دنبال دلیل نباش! وارد سالن که شد سلدا دفتر در دست، مقابل نظام نشسته بود و با او صحبت می کرد . خانوم بزرگ هم طبق معمول با کمی اخم و اندکی ناراحتی کنار آنها نشسته بود . پالتویش را درآورد و گفت : خب من آمدم ، میتونیم شروع کنیم .
    خانوم بزرگ با لحنی تند و نیش دار گفت : خوش آومدید، میشه بگید توی باغ به غیر از یک تلنبار برف چی داره ...؟
    شهریار به سلدا نگاه کرد و بعد به خانوم بزرگ نگاه کرد و با سردرگمی گفت : می بخشید من منظور شما رو نمی فهمم...
    خانوم بزرگ نگاهش را از او گرفت با ناراحتی صورتش را به سمت سلدا گرداند و گفت : کم کم می فهمید ...
    سلدا احساس کرد آنقدر از دست خانوم بزرگ عصبانی است که نزدیک است همانجا بر سرش فریاد بزند و حرمت ها را بشکند .نظام پا در میانی کرد و آهسته و با احتیاط گفت :
    - خانوم بزرگ حساسیت های شما ممکنه باعث اتفاقاتی بشه که هنوز نیافتاده .
    خانوم بزرگ با ناراحتی گفت : آقای نظام اشرف نگرانی من بایت چیز دیگه ایست . من نمی خواهم باعث دردسر بشم من اینجا ...سلدا ملتمسانه در برابر تعجب شهریار و نظام گفت : خانوم بزرگ ...خواهش می کنم !
    سپس رو به جمع کرد و گفت : اجازه بدین شروع کنم بعدازظهر بر می گردیم منزل..و بدون اینکه منتظر صحبتی از کسی باشد شروع به خواندن کرد .
    حالا دیگه بدون ترس و واهمه می رفتم خونه اردلان و نواختن ویولون را یاد می گرفتم . تمام ترس و وحشتم از اردلان با دانستن حقایق زندگیم فروکش کرده بود حالا که او برادر تنی من نوبد حق نداشت در کارهای من مداخله کند به فروغ سپرده بودم در این مورد که من از گذشته خودم باخبرم حرفی به اردلان نزند . او هم البته با پدرم هم عقیده بود که بهتر است مثل گذشته همه چیز مسکوت بماند و البته مخالف آن همه جرات و جسارت من هم برای نواختن بود . قبل از اینکه پی به هویت حقیقی خودم ببرم با کوچک ترین صدایی که از بیرون می شنیدم فورا با ترس ویولون را به دست فروغ می سپردم اما حالا حتی با صدای زنگ در خانه هم از رو نمی رفتم و در حالی که فروغ از ترس رو به موت بود من به نواختن ادامه می دادم و جالب این بود که در این مدت هم اردلان هیچ وقت سر زده به منزل نیامده بود، دو سه مرتبه ای هم که همزمان با نواختن من، زنگ منزل به صدا درآمده بود یا مستمندی دست نیاز پیش آورده بود و یا پستچی نامه های برادر از خود راضی فروغ را از آمریکا آورده بود .چقدر فروغ مثل همیشه قران صدقه او و نامه اش رفته بود ...!بالاخره یک روز مولود این دخترک کم سن و سال صبرش لبریز شد و مرا شرمنده کرد و گفت : یلدا خانم درسته شما از اردلان خان واهمه ای ندارید اما خانومم ...." معمولا فروغ را خانومم صدا می کرد " خانومم وحشت می کنند . ترس برای ایشان که باردار هستند ضرر دارد . دخترک خیلی چیز فهم بود و تازه او مرا متوجه کرده بود که باید مراعات زن برادرم را بکنم ..فروغ سه ماهه باردار بود و کمی شکمش برآمده شده بود به همین خاطر به کی او را فراموش کرده بودم . در برابر هشدار مولود خندیدم و چشم بلند بالایی گفتم . مولود را دوست داشتم .دختر مهربان و البته رازداری بود . اواسط اسفندماه بود و بوی بهار از سر و کول شهر بالا می رفت . من هم در نواختن ویولون حسابی مهارت پیدا کرده بودم . فروغ عقیده داشت حتی از او هم بهتر می زنم و من حال برای رهایی از تنهایی و جدایی از غم و اندوه به منزل آنها می رفتم و خود را با نواختن سرگرم می کردم .یک روز که با فروغ از خرید لباس نو به منزل برگشته بودیم بعد از بازبینی خریدهایمان در حالی که خریدهایمان روی زمین پخش و پلا بود ویولون را گرفتم و با شور و شعف گفتم : فروغ امروز می خواهم واست یک آهنگ شاد بزنم . می خواهم توی سال جدید دلم رو واسه همیشه از غم و اندوه پاک کنم و بهاری بشم .خوشحال کنارم نشسته و من شروع کردم هنوز لحظاتی از نواختنم نمی گذشت که صدای زنگ منزل بلند شد . بنا به هشدار های مولود دست از نواختن کشیدم مولود حمام بود و فروغ هم مانع من برای باز کردن در شد و چون آیفون خراب بود مجبور شد به حیاط برود . گوش دادم و چون صدای فریادهای پر از شعف او را شنیدم فهمیدم باز نامه ای از برادرش رسیده با حسادت گفتم : فروغ اگر این برادر را نداشت برای چه کسی این همه غش و ضعف می رفت ؟1 ...خدا میداند ...و به نواختن ادامه دادم . از طنین ویولون م در اوج لذت بودم آنقدر در خلسه فر رفته بودم که حتی متوجه تاخیر فروغ در بازگشت به سالن نشدم. به هر حال با چهره ای شاد و خندان مقابلم همانطور که ویولون می زدم گفتم : فروغ باز داشتی واسه برادر بدعنقت خودت رو می کشتی اگر هم هر روز واست نامه بده باز هم این همه غش و ضعف میری . فروغ با همان چهره شاد و خندان گفت : به برادر من میگی بدعنق ؟ میدونی اگه به گوشش برسه چی میشه . لبخندی زدم و گفتم : بدعنق ...بدعنق ...پرافاده ..حالا بگو چی میشه ....و دست از نواختن کشیدم .صدای کف زدن باعث شد به پشت سرم نگاه کنم . با دیدن او که برایم دست می زد جان از جسمم جدا شد . نامه اش نبود این بار خودش بود که با آمدنش فروغ را شادمان کرده بود با صدایی بلند گفت : عالی بود خانوم هم ویولون زدن تان و هم نظرتان راجع به من !...خشکم زده بود .با شرم به سمت فروغ برگشتم، خواستم چند تا فحش نثارش کنم اما آنقدر غافلگیر و شرمنده شده بودم که تنها ماری که توانستم بکنم این بود که ویولون را رها کنم و از سالن به اتاق پناه ببرم . صدای خنده بلند فروغ و خنده های آهسته برادرش در گوشم پیچید . انگار از خواب سنگینی بیدار شدم . فقط به خودم فحش و ناسزا می دادم که چرا بعد از این همه مدت حالا نظراتم را راجع به برادرش رو کرده بودم . لحظاتی بعد فروغ با لبخندی که تمام صورتش را در بر گرفته بود درب اتاق را باز کرد و گفت : یلدا جان بیا...! بیا داخل سالن ، بارد بدعنقم چیزی به دل نمیگیره . فوری برخاستم و دست او را گرفتم . به داخل کشیدمش و در اتاق را بستم و با ناراحتی گفتم : خیلی بدجنسی ! فروغ باید به من میگفتی برادرت اومده .فروغ خنده کوتاهی کرد و گفت :
    - نظام خواست که تمرکزت را برهم نزنم . او هم عاشق موسیقی است از کجا باید می دانستم قرار است به او بدوبیراه بگویی . با ناراحتی خود را روی صندلی رها کردم و گفتم : درسته که بدعنق و پرافاده است اما خیلی بد شد که این حرف ها رو از زبان من شنید ، دیگر نمی توانم به او نگاه کنم برو هر وقت که رفت مرا صدا کن . فروغ باز هم خندید و گفت : خب تو که آنقدر به حرف هایت در مورد او ایمان داری که نباید شرمنده باشی و بعد با بدجنسی اضافه کرد در ضمن برادرم تا بعدازظهر میهمان من است ، حالا خودت میدونی ....و از اتاق رفت . همانجا بادرماندگی نشستم و به گفتگوی ان دو گوش سپردم ، نظام به فروغ گفت : چرا اینجا مثل بازار مکاره شده ؟ از خرید سال نو امده بودی ؟
    فروغ مولود را صدا کرد تا وسایل را جمع و جور کند و گفت : آره با یلدا همین نیم ساعت قبل رسیدیم . راستی تو چرا با لباس فرمت اومدی ؟
    نظام پاسخ داد : اخرین پروازم رو که انجام دادم چمدانم را برداشتم و فورا به فرودگاه آمدم برای تعویض لباس وقت نداشتم، راستی شوهر بدعنقت چطوره ؟ صدای خنده فروغ بلند شد . خب گویا قصد داشت تلافی اش را سر برادرم در بیاورد . به هر حال اردلان خیلی بدعنق تر از او بود از طرفی او هم خبر نداشت که بین من و برادرم کوچک ترین رابطه عاطفی وجود ندارد و من با این حرف های او رنجیده نمی شوم کم کم داشت حوصله ام سر می رفت از جا برخاستم آهسته در را باز کردم و از لای در به سالن نگاه کردم روی مبل لم داده بود. نیمرخش به سمت در بود . در حالی که پاهایش را روی هم انداخته بود با بی خیالی چای می نوشید . واقعا ماندگار بود . صدای فروغ که به مولود سفارش میوه و یک ناهار مفصل برای برادرش را می داد به گوش می رسید . ناگهان از جا برخاست خواستم در را ببندم که به سمت آشپزخانه رفت . با آن لباس ها واقعا باوقار بود . اولین بار بود که مردی را دزدکی می نگریستم صدایش را که شنیدم دانستم به زودی از اتاق خلاص می شوم قصد داشت قبل از صرف ناهار یک دوش بگیرد . همین که مطمئن شدم داخل حمام است از اتاق خارج شدم با عجله به سمت پالتو ام رفتم و آن را پوشیدم و در حالی که خرید هایم را که با فروغ کرده بودیم برمی داشتم به خودم ناسزا می گفتم . فروغ با خنده در حالی که چمدان برادرش را برای یافتن حوله زیر و رو می کرد گفت : داری فرار می کنی ؟ نمی خوای برای ناهار بمونی ؟ امروز اردلان نیست و من تنهام .
    خریدهایم را در نایلونی جا دادم و با دستپاچگی گفتم : فروغ جان تو با برادرت خوش باش من هم به قول تو فرار می کنم .
    فاصله حیاط تا کوچه را دویدم وقتی در را بستم نفس عمیقی کشیدم و راهی خانه شدم . اما نمی دانم چرا تصویرش هنوز در چشمانم بود و با سماجت در ذهنم نقش می بست . به هر حال مطمئن بودم او را تا ماه ها دیگر نخواهم دید و این برای فراموش کردن آن نسبت هایی که به او داده بودم کافی بود . اما من که از آینده خبر نداشتم و نمی دانستم تا چند روز دیگر با او روبرو می شوم .بعدازظهر که تیمسار به منزل برگشت خسته تر از همیشه به نظر می رسید و ...
    خسته و متفکر ...! وقتی از راه می رسید باید جلوی چشمش بودیم حتی اگر در حال استراحت بودیم . عدم حضور مان نوعی بی حرمتی به جناب تیمسار بود . هر چند روزی که مرا با گذشته هایم و مادر واقعی ام آشنا ساخته بود رفتارش با من کمی نرم تر شده بود اما آنقدر جرات و جسارت نداشتم که در مقابل رفتار مستبدانه اش زبان شکوه بجنبانم و با رفتاری برخلاف گذشته با او داشته باشم . به هر حال به محض ورودش به منزل، هم من و هم ...مادرم ! که نه روحی ...هر دو چون سربازی وظیفه شناس به حضورش شرفیاب شدیم. ناهارش را در همان پادگان میل کرده بود و چای بعدازظهرش را در سکوت می نوشید .
    بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش زبان باز کرد و خطاب به روحی گفت :
    این پسرت چه مرگش شده؟ چند روزی است که یک ساز تازه کوک کرده شده و می خواهد هر طور شده زمینه استعفایش را فراهم کنم .
    سال هزار و سیصد و سی و دو بود . یعنی سه سال قبل که به خاطر تظاهرات های مخالفین و موافقین مصدق و روی کار آمدن او در مجلس و رفتن کوتاه شاه از ایران و برخی از کودتا پادگان و عواملش و عده ای از افسران حسابی درگیر مسایل سیاسی شده بودند .آن زمان هم اردلان از ترس یا شاید دلایلی دیگر خواهان استعفا از نظامی گری بود . اما تیمسار صلاح نمی دانست که اردلان در ان جو نامناسب سیاسی خود را کنار بکشد و به این نحو نامش در جرگه هواداران مصدق و مخالفین اعلی حضرت برود اردلان کوتاه آمده بود اما حالا با بازگشت شاه و آرامش ظاهری مملکت دوباره همان ساز را به قول تیمسار کوک کرده بود و گویا قصدش این بار جدی بود که تیمسار را اینطور برآشفته کرده بود که به نظر من مسئله زیاد هم پیچیده نبود . چه اشکالی وجود داشت که اردلان از شغلش کناره گیری کند و بچسد به یک شغل آزاد . همین طوری هم ترسناک بود چه برسد در لباس های نظامی ...!
    روح انگیز در جواب به او گفت : این که چیز تازه ای نیست این خواسته اش مربوط به سال قبل میشه .
    تیمسار فنجان چایش را روی میز گذاشت و گفت : بله ...اما خواسته دیگری دارد نگو در جریان نیستی مطمئنم اول در موردش با تو صحبت کرده می خواهد منزلی که تحت اجاره است را بفروشم و به او بدهم تا همراه پس اندازی که دارد تجارت کند . چشمانم گرد شد . اردلان از کی این همه حریص شده بود و من خبر نداشتم پدر هنوز زنده بود و او سهم الارثش را می خواست ! روحی با کمی تردید گفت : خب ما که به اجاره آن خانه نیاز نداریم . تازه تو منزل را خیلی کمتر از ارزشی که دارد اجاره داده ای چه اشکالی دارد .
    فریاد پدر او را ساکت کرد .
    - توقع داشتم تو یکی بفهمی که نمیتونم آن منزل را بفروشم و در حالی که برای برداشتن پیپش بلند می شد ادامه داد :
    - به اردلان بگو روی این خونه قیمت بذاره نیمی از این خانه سهم الارث اونه من می پردازم نمی توانم چیزی که حق او نیست را تقدیمش کنم . روحی دهان باز کرد چیزی بگوید اما قبل از او تیمسار در حالی که پیپش را روشن می کرد گفت : تمام دارایی پدر او همین است .... حق با او بود درست زمانی که بلند پایه های ارتش اعم از وزراء ، تیمسارها و عده ای از سرهنگ ها به عناوین مختلف و در خفا مردم را چپاول می کردند و به مال اندوزی می پرداختند پدرم به واسطه عشق خانوم بانو به حاشیه کشیده شد و از آن جریانات حتی بعد از فوت مادرم فاصله گرفت . فکر کنم پدرم یکی از ساکت ترین و بی چیزترین تیمسارهای ارتش بود . حتی از قدرتش هم سوءاستفاده نمی کرد . در حقیقت بیشتر شبیه یک افسر جز بود تا یک تیسمار بلند پایه . همین گوشه گیری و دور بودنش از مسائل سیاسی باعث شده بود دارای آن قدرت نفوذ متداول میان هم قطارانش نباشد .
    اردلان هم ابتدا گول نشان ها و لباس ها ی تیمسار را خورده بود و وارد ارتش شد ولی همین که دریافت پدرش به عنوان تیمسار از هیچ قدرت و نفوذی برخوردار نیست و هیچ پشتوانه محکمی برای او در دستش نیست پا سست کرد و آواز استعفا را سر داد . حالا هم قصد داشت با سهم الارث به خیال خودش دست به تجارت بزند یا خبر نداشت آنچه به عنوان سهم الارث حق مسلم می دانست از آن او نیست یا قصد داشت قبل ز رسیدن حق به حق دار ، آن حق را حق مسلم خود کند به هر حال من آن روز خود را به نادانی زدم و در مورد گفته های پدر هیچ اظهار نظر و یا سوالی نکردم . البته گمان کنم روحی از صحبت های بی پرده تیمسار مقابل من، در رابطه با آن منزل و این خانه شکش در مورد آگاه بودن من از سر گذشتم برانگیخته شد . از نگاه های مرموزش به من کاملا آشکار بود . سال ها بعد آرزو کردم زمان به عقب برگردد و پدر هر آنچه داشت به او می داد .
    چند روز درست یک هفته قبل از سال تحویل باز هم عبوس تر و آشفته تر از قبل به منزل بازگشت و دستور داد وسایل مان را جمع کنیم و از روز بعد برای تعطیلات نوروزی به باغ خاله روحی برویم . روحی از خدایش بود که مدتی را در کنار خاله عزیزتر از جانش بگذراند . اما من میانه خوبی با او نداشتم این بار لب به شکایت گشودم و گفتم من ترجیح می دهم تمام تعطیلات را همین جا بمان در کنار شما ...این بار یر سر من فریاد کشید : روی حرف من حرف نیاور
    قرار است چند تن از رفقایم در تعطیلات به اینجا بیایند . خوش ندارم تو و مادرت جلوی آنها باشید .
     
  2. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,358
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    قرار است چند تن از رفقایم در تعطیلات به اینجا بیایند . خوش ندارم تو و مادرت جلوی آنها باشید . توران و پوران را هم می فرستم ولایت شان . اخم هایم درهم رفت برایم سخت بود یک ماه ان پیرزن غرغرو که از من بیزار بود تحمل کنم حالا هم که می دانستم هیچ نسبتی با آنها ندارم رفتن به آن باغ برایم دردآور و پر عذاب بود . گویا تیمسار از چهره ام پی به درد درونی ام برد که ساعتی بعد به اتاقم آمد و مرا در حال جمع کردن وسایلم با گفتن حقیقت غافلگیر و وحشت زده کرد و مشغول گذاشتن لباسهایم در چمدان بودم که وارد اتاقم شد . در را بست مقابل چشمان منتظر من طول و عرض اتاق را قدم زد و بعد گفت بنشین! لبه تخت نشستم و او پرده اتاق را کنار زد و از پنجره به حیاط زل زد . گفت : اون وزیر احمق ....صباغ را می گویم دست بردار تو نیست ...با سردرگمی نگاهش کردم بدون اینکه به من نگاه کند گفت : پدرسوخته هرزه . چشمش دنبال توست ...انگار یک سطل آب یخ بر سرم ریختند تمام بدنم سرد شد و بدون اینکه بفهمد دچار چه وحشتی شدم ادامه داد: به این بهانه که تو را ببیند می خواهد سال تحویل به اینجا بیاید . گفتم تو و مادرت ایران نیستید ! مطمئنا برای اینکه مطمئن شود می آید . بهتر دیدم چند وقتی دور باشی . مرتیکه عیّاش قدرتمند است و همین قدرتش مرا به خاطر تو می ترساند ...ای کاش با یکی از خواستگارانت ازدواج کرده بودی .....
    خواستگار....! همان تعداد اندک خواستگاری هم که برایم آمد بعد از حضور در آن جشن لعنتی مرا شناختند . من که تمام وقتم را در گوشه این خانه سپری می کردم . چطور باید شناخته می شدم تازه همان ها هم از نظر تیمسار یه مشت هرزه عیاش بودند حالا که در دام صباغ افتاده بود، بهتر می دانست که با یک جوان عیاش ازدواج کنم تا یک عیاش مسن ....
    از یادآوری وزیر صباغ دچار تهوع می شدم قیافه اش چندش آور نبود ،بلکه مردی با ظاهری آراسته و خوش تیپ بود خواسته اش چندش آور بود او با آن سن و سال . لابد فرزندانی هم سن و سال من داشت پس چطور آنقدر حریص است که چشمش دنبال دختری به جوانی من بود . از این گونه مردها متنفر بودم . حالم دگرگون شد . یعنی رفتن من به آن باغ فایده ای هم داشت . دست از من می کشید؟ این دیگر چه مصیبتی بود که گرفتار شدم . با صدای تیمسار به خود آمدم گویا متوجه احوالم شده بود که به نرمی گفت : نگران نباش تا من زنده هستم صباغ جرات نمیکنه پا رو از ایما و اشاره فراتر بگذاره و رسما از تو خواستگاری بکنه . عجب! سال نو را قرار بود با چه اخبار خوش و حول و هراسی شروع کنم ؟!
    رفتن به باغ خاله ملوک بیشتر به فرار شباهت داشت تا رفتن به تعطیلات .صبح قبل از طلوع آفتاب . ناشتا چمدان هایمان در صندوق عقب قرار گرفت و در حالی که خود پدر با لباس رسمی رانندگی را بر عهده گرفته بود از منزل خارج شدیم حتی روحی هم از رفتار او متعجب شده بود و در برابر سوال او که گفت چرا آنقدر با عجله راه می بری بعد از کمی مکث گفت : می خواهم خودم شما را به آنجا ببرم و برای اینکه به موقع به محل کارم برسم باید زود حرکت کنیم .
    خب جواب پدر مطمئنا روحی را قانع نکرده بود اما ساکتش کرد . دیگر سوالی نپرسید . گرمای داخل ماشین باعث شد خواب ناتمام دوباره به سراغم بیاید . برای ورزش صبحگاهی هم به این زودی از خواب بیدار نمی شدیم . وقتی با صدای روحی چشم باز کردم ماشین پدر داخل باغ، مقابل ساختمان متوقف شده بود، آفتاب هنوز بالا نیامده بود . خدمتکارهای ملوک هم به خاطر ما خواب زده شده بودند . تیمسار ما و چمدان هایمان را به خدمتکاران سپرد و با همان سرعت رفت . بدون اینکه معطل بمانم به دلیل سرمای صبحگاهی با عجله پله ها را بالا رفتم و وارد ساختمان شدم و روی اولین کاناپه کنار شومینه با همان لباس ها دراز کشیدم و دوباره به خواب رفتم . این بار با صدای غرزدن های خاله ملوک بیدار شدم . شوهر تو هم هیچ کارش به آدمیزاد نمی ماند . مگر تبعیدی به تبعیدگاه آورده که اینقدر با عجله شما رو به اینجا آورد. روحی در پاسخش گفت : من هم در تعجبم . به هر حال می بخشید که مزاحم تان شدم . آن هم این وقت از صبح . ملوک گفت : من اصلا متوجه آمدن تان نشدم از طرفی مزاحمتی برایم نداری . قصد داشتم همین امروز تماس بگیرم و بگویم امسال کمی زودتر بیایی و فروغ را هم بیاوری . نمی خواستم در آن وضع، هنگام تحویل سال تنها بماند . و بعد احساس کردم بالای سر من ایستاده است گفت : نمی دانم چرا اینجا خوابیده . مثل پدرش کارهایش احمقانه است . صدای روحی را شنیدم که گفت : هیس ! و جملاتی را که نشنیدم لابد به او تذکر داده مثل این که جمله " ممکن است بیدار باشد " وای خداوندا چقدر تنها بودم ....و هر دو برای صرف صبحانه رفتند . علی رغم اینکه مقابل شومینه و با پالتو خوابیده بودم احساس سرما می کردم ، بی انصاف ها ....از سر رحم و شفقت هم که شده یک پتو روی من نیانداختند . کم کم دوباره چشمانم سنگین می شد که صدای قدم های شخص دیگری را شنیدم به خیال اینکه یکی از مستخدمین است با چشمانی نیمه باز گفتم : میشه لطفا یک پتو برایم بیاورید .پشت کاناپه متوقف شد . مکثی کرد و چون او را نمی دیدم از صدای قدم هایش متوجه شدم که راه آمده را بازگشت . نمی دانم چرا آن روز مثل آدم های منگ شده بودم شاید به دلیل بی خوابی شب قبل و ذهن آشفته ام درباره صحبت های پدر بود که آنقدر خواب آلود بودم . لحظاتی بعد سنگینی پتو را بر روی خود احساس کردم . در حالی که پتو را به خود می پیچیدم آهسته گفتم: متشکرم !
    - بهتر بود توی یکی از اتاق ها می خوابیدید؟
    تمام بدنم آتش گرفت چشمانم را باز کردم و او را مقابلم دیدم . نزدیک بود سکته کنم . برای لحظاتی نگاهم در نگاه خشک و رسمی اش گره خورد . همانجا خشکم زده بود از زیر پتو دستم را روی قلبم گذاشتم که از شدت ضربان بیرون نپرد . بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بماند با دستپاچگی برخاستم و نشستم ، به کلی فراموشش کرده بودم ، هم او را و هم نسبتی را که به او داده بودم و از زبانم شنیده بود . بدعنق متکبر ...! پتو را زیر بغل زدم و برای اینکه دوباره با او روبرو نشوم با عجله به طبقه بالا رفتم . ماندم بودم که به کدام یک از اتاق ها بروم که یکی از مستخدمین با یک بغل ملحفه مرا داخل راهرو منتظر دید، لبخندی زد و یکی از اتاق ها را نشانم داد و گفت : بفرمایید ! این اتاق شماست وارد پناهگاهم شدم و تا ظهر که برای ناهار صدایم زدند با معده خالی و در حالی که رو به بیهوشی بودم همانجا ماندم به هر حال ظهر آنقدر گرسنه بودم که برای مواجه شدن با او با شرمندگی به طبقه پایین رفتم، اگر می دانستم برای حبس شدن در آن اتاق ها ، آن همه مورد مواخذه قرار می گیرم ترجیح می دادم همان بالا از گرسنگی بمیرم . قبل از اینکه با خاله ملوک درست و حسابی احوال پرسی کنم نق زدن هایش را شروع کرد . شنیده بودم آدم هایی که مثل یک خرس می خوابند چاق هم می شوند . پس دختر تو چر اینقدر مردنی است روحی ....! روی صندلی ولو شدم از همان لحظه شروع کرد زیر چشم هایش بس که خوابیده قد یک بند انگشت پف کرده .
    دروغ هایش تمامی نداشت از وقتی رفته بودم طبقه بالا نخوابیده بودم .بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن لباس هایم کتاب می خواندم . با صدایی آهسته گفتم : اما دیشب بد خواب شده بودم . در جواب دادن کم نمی آورد . فورا گفت : از شوق اینکه می خواهی بیایی اینجا و مرا با کارهایت دق بدهی بی خواب شدی ....از ته دلم به او ناسزا گفتم دلم نمی آمد به مادر فروغ فحش رکیک بدهم . کفتار پیر ...نق نقو ...جادوگر ....و باز خطاب به روحی ادامه داد : چرا به یکی از همین خواستگارهایی که برایم گفتی شوهرش ندادی . روی دستت می ماند . دخترهایی به سن و سال این، یک خانه را اداره می کنن. با لبخندی تلخ بر لب ، ته دلم گفتم : به تو چه ربطی داره مگه سر سفره تو هستم . البته غیر از حالا . فورا نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت : ته دلت نگو دختر خودت تا دو سال پیش در خانه مانده بود . فروغ درس می خواند و وقتش را به بطالت نمی گذراند .
    - من اصلا راضی نبودم به فروغ عزیزتر از جانم اهانت کنم
    این جمله را با صدایی آهسته بیان کردم ، خنده ای کرد درست مثل جادوگرها و بعد گفت : خوبه چاپلوسی را یاد گرفتی .
    صدای نظام دلم را لرزاند : مامان ...خواهش می کنم ، حرمت میهمان سر سفره واجبه ، ملوک خودش را به خاطر تذکر پسرش نباخت و فورا به سمت او برگشت و در حالی که لیوانش را پر از دوغ می کرد گفت :
    - راستی نظام هدایای مرا به آن دختر خانم، جنی همکارت را می گویم دادی؟ بی دلیل نگاهم بر روی نظام ثابت ماند، بدون اینکه به مادرش نگاه کند در حال صرف غذایش گفت : بله ....دقیقا ده روزی می شد که به ایران آمده بود یعنی در این ده روز فراموش کرده بود در مورد آن دختر سوال کند یا قصد داشت به این بهانه به من بفهماند پسرم نامزد دارد. روحی با خوشحالی به نظام نگاه کرد و گفت : مبارکه ....خبرهایی هست؟
    باز هم خاله ملوک پاسخ داد : جنی دختر یکی از اساتید نظام در آمریکاست . کم کم باید به فکر تهیه لباس برای یک جشن باشکوه باشیم .
    نمی دانم چرا با آن همه گرسنگی اشتهایم کور شده بود . مطمئنا به خاطر حملات بیرحمانه خاله ملوک به من بود که با غذای درون بشقابم فقط بازی می کردم و تا آخر به حرف های خاله ملوک در مورد آن دختر و محاسنش گوش سپردم ، آن همه تعریف خاله ملوک از آن دختر اصلا هیچ تغییری در آن آدم بدعنق به وجود نیاورد . نه لبخندی گرم، نه تغییر رنگ در چهره ...لابد دخترک هم مثل او یک کوه یخ بود
    بعدازظهر را به قدم زدن در باغ سپری کردم باغبان شان هم مثل خودشان بدعنق بود . داشت نهال کاری می کرد .
    - آهای خانم مواظب نهال گل ها باشید . دارید لگدشان می کنید .
    فوری خودم را عقب کشیدم ، هنوز چند متری با نهال های رها شده کنار باغچه ها ی کوچک فاصله داشتم شاید فکر کرده بود کور هستم . قدم زنان تا انتهای باغ رفتم و بوی بهار را با تمام وجود بلعیدم . البته بوی شاخ و برگ سوخته و دودی که فضای باغ را گرفته بود، جایی برای بوی بهار نمی گذاشت . درختان تقریبا جوانه زده بودند و باغ از آثار برگ های خشک و شاخه های هرس شده کاملا پاک شده بود، صدای آرام جوی های باریک آب که زیر درختان هدایت شده بود، به آدم آرامش می داد . همان جا روی نیمکتی نشستم و به باغ که کم کم در آغوش بهر فرو می رفت چشم دوختم هنوز روز اول بود و من بی حوصله شده بودم هر چند در منزل خودمان هم سرگرمی جز نقاشی و رفتن به منزل فروغ نداشتم اما حالا همان ها را هم نداشتم اگر به اتاق هم می رفتم و الکی می خوابیدم در نظر حاضرین تبدیل به یک خرس مردنی می شدم آنجا لااقل اگر صبح کله سحر بیدار می شدم و دوباره تا ظهر به رختخواب می رفتم کسی نبود که نق بزند .
    نمی دانستم آن مدت را چطور باید سر می کردم ، باید با فروغ تماس می گرفتم و از او خواهش می کردم زمانی که می آید برایم بوم و سه پایه ، رنگ روغن و باقی وسایل نقاشی را بیاورد . از جا برخاستم و راه رفته را بازگشتم . دوباره باغبان پیر را دیدم این بار خواهش کرد بیلچه را به دستش بدهم . بیلچه را به او دادم و از سر کنجکاوی ایستادم و به تلاشش برای کاشتن نهال های
    کوچک گل چشم دوختم ظاهرا کمر درد آزارش می داد بی مقدمه گفتم :
    - میشه امتحان کنم ؟
    پیرمرد سرش را بالا گرفت اول با تردید نگاهم کرد و بعد پرسید:
    - بلدی ......؟
    با بی قیدی شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
    - خب یاد می گیرم .
    - از نظر مادرت اشکالی نداره ؟
    لبخندی زدم و گفتم : نه چه اشکالی ....!
    کنارش نشستم و نشاندن نهال در خاک را به من یاد داد کار سختی نبود یک بیلچه از انبار برایم آورد و همراه او مشغول شدم . کلی نهال بود که باید در آن باغ می کاشت ظاهرا کمک خوبی برایش بودم کم کم سر صحبت مان باز شد و بعد از مدتی به هنر نقاشی کشیده شد و من اظهار کردم اگر وسایل نقاشی ام را با خود می آوردم حتما یک پرتره از او می کشیدم . پیرمرد که حالا از من می خواست ، عمو سلمان صدایش کنم گفت :
    - فردا صبح به راننده می سپارم از شهر واست همه جور وسیله نقاشی بگیره، اما یادت نره اول باید از من یک تابلو بکشی .
    لبخندی زدم و گفتم : حتما .
    خب دیگه لازم نبود به فروغ با آن وضعش زحمت تهیه لوازم را بدهم . از عمو سلمان سوال کردم :
    - فردا که چهارشنبه آخر سال است اینجا آتش بازی می کنید ؟
    - اینجا ....نه عمو جان همسایه ها این کار را می کنند اما ما نه . البته سال قبل بچه ها ،( منظورش خدمت کارها بودند که روی هم پنج نفر می شدند) خواستند آتش بازی راه بیندازند اما کسی نبود که آنها را تشویق کنه و سر ذوق بیاره .
    گفتم : چه حیف ! میدونید من هیچ وقت آتش بازی چهارشنبه سوری را ندیده ام اما خیلی دوست دارم یک دفعه هم که شده از روی آتش بپرم .
    دقایقی بعد زن عمو سلمان، شریفه با دو استکان چای به سراغمان آمد حالا باید اعتراف کنم از روی ظاهر آدم ها نمی شود پی به شخصیت شان برد . شریفه هم مثل شوهرش علی رغم چهره اخمو و گرفته زنی مهربان و هم صحبتی خوب برای من بود . من قبلا زیاد به آنجا رفت و آمد نداشتم سالی یک یا دو روز، روحی خودش می آمد اتراق می کرد و من به خاطر درس و مدرسه در منزل نزد پوران و توران می ماندم . سال نو هم یکی دو روز مهمان بودم و بعد باز می گشتم .
    این اولین سالی بود که چند روز به سال نو مانده همراه روحی به آنجا آمده بودم . به هر حال بودن در کنار شریفه و عمو سلمان گذر زمان را از یادم برد. وقتی به ساختمان برگشتم تقریبا وقت صرف شام بود و این بار به خاطر غیبت نظام، نق نق ها و اهانت های خاله ملوک را بهتر تحمل می کردم ، صبح روز بعد خیلی زود بیدار شدم تا ملوک برای نق زدن بهانه ای نداشته باشد اما اون پیرزن حتی از وزش باد هم ایراد گرفت باز هم خدا را شکر کردم که پسرش نیست تا حرف های او را بشنود . همین که سر میز نشستم شروع کرد:
    - به به شنیده بودم آدم های عاشق خواب و خوراک ندارند اما ندیده بودم .
    با تعجب به او نگاه کردم و او با همان لحن تند و نیش دارش گفت :
    - مگه عمو سلمان شده بودی عاشقت والله جوون ترهای اینجا تازه عاشقت شدند .
    تحمل این یکی دیگر خیلی سخت بود. اگر روحی باز هم سکوت می کرد مطمئنا هر چه فحش رکیک بر سر زبان داشتم نثارش می کردم . اصلا چه دلیلی داشت به من چنین تهمتی می بست . به هر حال این بار روحی، خانومی کرد و گفت : این حرف ها به یلدا نمی چسبد . اگر هم از سر شوخی بود که باید بگم زیادی تلخ بود . او به نیش خندی بسنده کرد ، باز هم از صبحانه چیزی نفهمیدم .
    نزدیکی های ظهر بود که صدای توقف ماشین مرا به پشت پنجره کشاند . فروغ را که دیدم فریادی از شادی کشیدم و با عجله از اتاقم خارج شدم پله ها را به سرعت پایین رفتم و هیجان زده از سالن خارج شدم ، قبل از روحی و ملوک خودم را به باغ رساندم تقریبا از پله ها پریدم .یک هفته ای می شد که او را ندیده بودم و حالا آمدنش به آن باغ برایم نعمتی بود با دیدن رفتار کودکانه من خنده سر داد و مرا تنگ در آغوش کشید و او را به خود فشردم و با خنده گفت :
    - دختر مگه چند روز است که مرا ندیدی ؟
    ملوک معترضانه خطاب به من گفت:
    - چیکار می کنی دختر جان فراموش کرد باردار است ....؟!
    از او جدا شدم با تعجب نگاهش کردم در آن یک هفته که ندیده بودمش شکمش دو برابر شده بود . ملوک خودش او را محکم تر از من به آغوش کشید و غرق بوسه کرد . فروغ، مولود را با خودش آورده بود ، تازه متوجه شدم که نظام به دنبال او رفته و او را به باغ آورده است . همراه فروغ به اتاقش رفتم تا اگر خواست در باز کردن چمدان کمکش کنم، که پذیرفت در حال گذاشتن لباس هایش در کمد گفتم :
    - اگر می دانستم تو هم به همین زودی می آیی همان دیروز تو را با خود می آوردم .
    در حالی که لباس هایش را عوض می کرد گفت :
    - امسال قرار است با یکی از دوست هی اردلان به مسافرت برویم .
    - با این وضعیت ....؟
    خندید و گفت: با دکترم مشورت کردم خطری برایم ندارد.
    حقیقت اینه که خانم دوستش باردار نمی شود ، قرار است برای معالجه نزد یک پزشک اروپایی برود مه هم همراه شان می رویم . خودم تمایل نداشتم اما اردلان اصرار کرد . قبل از سال نو پرواز داریم قرار نبود به اینجا بیایم اما دیشب نظام سر زده به منزل مان آمد و اصرار داشت که به باغ بیایم .
    با خود گفتم : پس علت غیبتش همین بود؟
    درب کمد را بستم و او با لبخند شیطنت بار ادامه داد:
    - می گفت خواهر شوهرت از تنهایی به عمو سلمان پناه برده و گل کاری می کند .
    دلم فرو ریخت او مرا کی دیده بود که خودم متوجه نشده بودم فروغ با همان لحن ادامه داد:
    - بدعنق متکبّر....دلش برای تنهایی تو سوخته بود...
    رنگ چهره ام تغییر کرد یعنی تنهایی من برایش مهم اود. معترضانه فریاد زدم : فروغ....!
    خنده ای سر داد و من ملتمسانه گفتم : خواهش می کنم . دیگه به من یادآوری نکن چه حرف هایی به برادرت زدم . باز خندید و گفت : مثل اینکه پی به اشتباهت بردی . این بار من خندیدم و گفتم :
    - اووو..............نه اون هنوز بدعنق و متکبره ....و در حالی که به سمت در فرار می کردم بالش روی تخت را به سمتم پرتاب کرد . داخل راهرو یکی از مستخدمین را دیدم که از من خواست به باغ بروم ، عمو سلمان گویا با من کار داشت . او را در قسمت انتهایی باغ کنار انبار و پارکینگ ماشین ها دیدم . سلامم را به مهربانی جواب داد و به وسایل نقاشی که در یک گوشه گذاشته بود اشاره کرد با خوشحالی گفتم : وای عمو سلمان متشکرم! و به بررسی آنها پرداختم . از جنس اعلای شان معلوم بود پول گزافی بابت آنها پرداخته . با شرمندگی گفتم :
    - برای دریافت پول باید کمی صبر کنی فعلا این همه پول ندارم البته می توانم از فروغ .....با خنده صحبتم را قطع کرد و گفت :اینها رو آقا واستون خریده ....
    با تعجب پرسیدم :آقا ...؟ عمو سلمان در جعبه کوچکی را باز کرد . داخلش وسایل آتش بازی از قبیل فشفشه و ترقه های بی خطر بود و ادامه داد دیروز شریفه فهمید که چقدر دوست داری آتش بازی راه بیاندازی با آقا در این باره صحبت کرد .آقا هیچ وقت روی شریفه را زمین نیانداخته .گفت : ایرادی ندارد خودم وسایلش را از شهر می خرم . من هم فرصت را غنیمت شمردم و تقاضا کردم وسایل نقاشی را برایت بخرد، ترسیدم مرتضی راننده ندونه که چی بخره . حالا لازمه اول از آقا یک نقاشی بکشی . هنوز سردرگم بودم که این آقای مهربان چه کسی است برای همین در حین برداشتن وسایل نقاشی پرسیدم: حالا این آقا کی هست که آنقدر مرا شرمنده کرده ؟ در حال برداشتن بوم و سه پایه گفت : آقا نظام را می گویم مگر غیر از او آقای دیگری هم اینجا هست ...
    چیزی در وجودم فرو ریخت در جا خشکم زد : نظام ! ....مدتی به بسته قلم موها و رنگ ها نگاه کردم چرا نمی خواستم باور کنم که این وسایل را او برایم تهیه کرده است . به عمو سلمان نگاه کردم که سه پایه و بوم را از من دور می کرد و زیر لب گفتم : به هر حال هر کس دیگری هم بود این کار را می کرد . پس اون لوازم آتش بازی چه ؟ آوردن بالاجبار فروغ چه ؟ او را مجبور کرده بود بیاید تا من تنها نباشم و در حالی که به دنبال عمو سلمان می رفتم گفتم : هی دختر اون آدم بدعنق یه خورده مهربونه فقط همین ....تا ظهر با فروغ به خنده و صحبت گذشت و من تا وقت ناهار دیگر نظام را ندیدم تا بابت وسایل از او تشکر کنم .سر میز ناهار هم فرصت را با وجود دیگران برای تشکر مناسب ندیدم . از کنایه های ملوک و خنده های شیطنت بار فروغ می ترسیدم . نزدیکی های غروب بود که فروغ صدایم کرد تا برای آتش بازی به باغ بروم . هوا هنوز سوز سردی داشت یک شلوار جین به همراه ژاکت صورتی رنگ به تن کردم موهایم را با عجله برس کشیدم و همان طور روی شانه هایم رها کردم . با عجله از اتاق بیرون رفتم و خودم را به پشت باغ رساندم . همه مستخدمین و مولود و فروغ آنجا بودند . عمو سلمان و مرتضی راننده، با خنده و شوخی مشغول بر پا کردن آتش بودند، فروغ روی یکی از صندلی ها نشسته بود و در حالی که پتویی به خود پیچیده بود گفت : میدونید چند ساله توی این باغ مراسم چهارشنبه سوری برپا نشده . فکر هر کس بوده واقعا عالیست .
    شریفه گفت : خواهر شوهرتون همه را به ذوق انداخته . البته اگر آقا اجازه نمی داد کسی جراتش رو پیدا نمی کرد .
    هوا تاریک شده بود که آتش آماده شد روی میزها هم انواع میوه و شیرینی برای پذیرایی آماده بود . صدای خنده و شادی و ترقه از باغ ها ی اطراف هم به گوش می رسید . روحی در حالی که زیر بازوی ملوک را گرفته بود همراه نظام به جمع پیوستند . ملوک در حالی که روی یکی از صندلی ها می نشست غرغر کنان خطاب به من گفت : این آتش ها همه زیر سر توست ، نمی دانم این مسخره بازی ها چیه که تو هوس کردی ....نگاهم به نظام افتاد او هم به من نگاه می کرد جوری که انگار تا به حال مرا ندیده است و منتظر است کسی مرا به او معرفی کند، فورا نگاهم را از او گرفتم . حالا همه برای پریدن از روی آتش به هم نگاه می کردند ، مولود با خنده ای بلندش بدون تعارف از روی آتش پرید و بعد از او همه با شور و هیجان از آتش پریدند . شریفه ، عمو سلمان ، حتی فروغ با آن شکمش و روحی با آن چهره اخمو ، همه با شادی و خنده برای پریدن از روی آتش مسابقه دادند . اولین ترقه را مولود انداخت که خاله ملوک فریادی کشید و گفت : وای خدای من ...می خواهید مرا سکته بدهید. فروغ با شوقی کودکانه به سمت او رفت و گفت : مامان فقط شما و نظام از روی آتش نپریدید ....زود باش نشون بده که هنوز جوونی و دست او را گرفت و با اصرار بلند کرد . خاله ملوک در حالی که با اصرار فروغ به سمت آتش می رفت گفت : همین مونده که با مستخدمین منزلم و یک مشت جوان ب عقل از آتش برم و اولین دور با کمک روحی و فروغ از روی آتش پرید؛ کم کم چهره اش از گرمای آتش رنگ گرفت باورم نمی شد ان پیرزن غرغر رو و مستبد بعد خودش داوطلبانه از روی آتش بپرد .
     
  3. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,358
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فروغ این بار به سراغ نظام آمد و با اصرار او را به سمت آتش برد و مجبورش کرد بپرد. حالا ملوک هم اصرار داشت از روی آتش بپرد، نظام لبخندی زد و برای اینکه دل مادر و خواهرش را نشکند یک بار از روی آتش پرید و بعد مستقیما به سمت من آمد و با فاصله کنارم ایستاد . بهترین وقتی بود که به دست می آمد ، باید به خاطر لوازم نقاشی از او تشکر می کردم؛ خب حالا باید چی می گفتم بابت زحمتی که کشیدید متشکرم ...نه، بهتر است بگویم شرمنده کردید ...نه ...یک جمله خیلی بهتر که روی آن نسبت ها را هم بپوشاند ، بدعنق متکبر! ای وای تا می رفت فراموشم شود که چه به او گفتم دوباره به ذهنم باز می گشت . اصلا ولش کن یک پرتره قشنگ برایش می کشم تا لذت ببرد از خودش که نه از همون دختر آمریکایی! اسمش چی بود ؟ جنی ....چه اسم مضحکی ...روز قبل که ملوک عکس های نظام را به روحی نشان می داد چشمم به عکس او هم افتاد . فقط کافی بود عکسش را به دست بیاورم کش رفتنش کاری نداشت فقط اگر یک بار خود دختره را از نزدیک می دیدم کار بهتر از آب در می آمد تا به خودم آمدم او رفته بود . بعد از آتش بازی نوبت فشفشه بازی بود فشفشه بازی که تمام شد ساعت یازده شب بود و کلی از زمان صرف شام گذشته بود و باز ملوک تبدیل شد به همان پیرزن غرغر رو و مستبد .
    روز بعد، قبل از اینکه بقیه برای صبحانه پایین بیایند از اتاقم بیرون آمدم و با عجله خودم را به کتابخانه رساندم مستقیما رفتم سر وقت آلبوم های عکس که در یکی از کشوها قرار داشت همه را در آوردم و با عجله عکس ها را نگاه کردم تا بالاخره عکس مورد نظر را پیدا کردم و غیر از آن عکس ، عکس دیگری هم بود که صورت دخترک و رنگ چشمانش خیلی بهتر نمایان بود با عجله از آلبوم جدایش کردم . آلبوم ها را داخل کشو قرار دادم هنوز عکس را از روی میز برنداشته بودم که در باز شد و من در برابر او غافلگیر شدم .مدتی نگاهم کرد و من چون مجرمی که در حال ارتکاب جرم دستگیر شده رنگ به رو نداشتم و همان طور ایستاده بودم صدایش مرا به خود آورد :
    - چیزی لازم داشتید ؟
    - بله ....بله ، یک کتاب ...
    پرسید : چطور کتابی ...؟
    زبانم بند آمده بود، قدم زنان وارد اتاق شد زیر چشمی به عکس روی میز نگاه کردم دعا کردم متوجه آن نشود به سمت قفسه ها رفت در حالی که پشتش به من بود گفت :
    - رمان ...؟ درست حدس زدم .
    خواستم عکس را با احتیاط بردارم که ناگهان در حالی که کتابی به دست داشت به طرف من چرخید متوجه حرکت من شده بود نگاه به میز انداخت و بعد کتاب را به سمت من گرفت و گفت :
    - رمان قشنگی است ....و فورا آنجا را ترک کرد .
    نفسم را که حبس شده بود بیرون دادم . عکس را دیده بود مطمئن بودم؛ به خود فحش دادم ...حالا چه فکری می کند ...؟ خوب چند روز دیگر که تابلو را به او بدهم می فهمد که عکس را برای چه می خواستم . به کتابی که به دستم داده بود نگاه کردم عکس را لای یک از صفحات آن قایم کردم و از کتابخانه بیرون آمدم . ای کاش برداشتن عکس را موکول می کردم به دو روز آینده ، چون تا زمانی که فروغ آنجا بود وقتم را با او می گذراندم و فرصتی هم که برای کشیدن تابلوی مورد نظر نداشتم
    اردلان تماس گرفته بود که فروغ را به منزل باز گردانند تا برای پرواز و رفتن آماده شود . این بار هم نظام خودش او را برد و من آن روز را کامل در اتاقم بر روی چهره آن دختر آمریکایی ....جنی کار کردم . نمی دانم چرا اصلا از او خوشم نمی آمد ندیده و نشناخته ...! در تمام مدتی هم که از چهره اش نقاشی می کردم برایش ادا و اصول در می آوردم ، به اسمش می خندیدم انگار مجبور بودم که تصویر او را بکشم ، چاپلوسانه قصد داشتم برای خوشایند نظام از دختر مورد علاقه اش تابلو بکشم. خب که چی ...؟ برای چه قصد داشتم تا سال نو آن را تمام کنم و تقدیمش کنم ؟ بالاخره با وسواسی که به خرج دادم تمام شد . بدک نبود، یعنی عالی بود . عقب ایستادم و به هنر دستانم نگاه کردم . زیر لب گفتم اگر اسمت هم مثل خودت قشنگ بود این همه از من ناسزا نمی شنیدی . تابلو را برای خشک شدن پشت در مخفی کردم و باز هم از دور به تماشایش نشستم . می خواستم صورت نظام را با دیدن ان تصور کنم . لابد نیشش را تا بنا گوش باز می کرد و می خندید و چشمانش از خوشحالی برق می زد و بعد با تعارف می گفت :
    - لازم نبود برای تشکر از من آنقدر خودتان را به زحمت بیاندازید .
    و بعد جنی را در لباس سفید عروسی تصور کردم و با لج گفتم : انگار آدم قحطی بود . خوشگله که باشه ولی ....خب خوشگل تر از اون هم تو همین ایران خودمون هست . مثلا فروغ خواهرت . دختر به این خوشگلی . دخترهای شرقی کجا و امریکایی کجا ...بعد خنده ریزی کردم و گفتم : مثلا خودم . فورا دستم را روی دهانم گذاشتم و برای فرار از احساسی که ذره ذره در وجودم رخنه می کرد از اتاق بیرون رفتم .
    شریفه از من خواسته بود در چیدن سفره هفت سین به او کمک کنم . من هم با خوشحالی پذیرفتم . مطمئنا با آن ظروف آنتیک و آن سفره قلمکار ، که کار دست اصفهان بود، سفره بی نظیری چیده می شد. به اتفاق شریفه و مولود که فروغ او را آنجا گذاشته بود به چیدن و تزئین سفره پرداختیم .
    خاله ملوک هم روی صندلی راحتیش نشسته بود و دایم از سلیقه من ایراد می گرفت : به نظر من تنگ ماهی اون طرف باشه خیلی بهتر است نه آنجایی که تو گذاشتی ، چرا سبزه را نمی گذاری کنار آینه ...نگاه کن! این چه مدل چیدن شیرینی است ....سعی می کردم به حرف هایش بی اعتنا باشم، به نق و نوق کردن هایش در ان یک هفته عادت کرده بودم و بالاخره کار سفره هفت سین که تمام شد یک ساعت مانده بود به سال تحویل . فورا به اتاقم بازگشتم و بلوز و دامن کرم رنگی را که به گفته فروغ خیلی به صورتم می آمد پوشیدم و مثل همیشه موهایم را روی شانه هایم رها کردم و رفتم پایین . روحی و ملوک و نظام پای سفره هفت سین نشسته بودند و یکی از مستخدمین با یک سینی که درون آن چند ظرف آش رشته قرار داشت وارد شد . من هم کنار روحی نشستم .تلویزیون دعای تحویل سال را می خواند . ملوک قران را برداشت و عینکش را به چشم زد و شروع کرد به تلاوت آن، برای دقایقی نگاهم در نگاه نظام گره خورد نمی دانم چرا خیره نگاهم می کرد . خب من هم همان کار را می کردم صدای توپ سال تحویل که درآمد تازه یادم آمد که هیچ دعایی نکردم ، نگاهم را به ماهی های درون تنگ دوختم و خیلی ناگهانی آن طور که خودم هم غافلگیر شدم؛ آرزو کردم که کاش نگاه های این بدعنق به من از سر عشق و محبت باشد .تازه فهمیده بودم که دارم بهش علاقمند میشم؛ سال نو را به هم تبریک گفتیم . خاله ملوک چند اسکناس از لای قران بیرون کشید، به همه حتی مستخدمین به عنان عیدی داد . خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردیم اولین گروه از میهمانان ملوک از راه رسیدند. به هر حال او از بزرگان فامیل بود و من که زیاد با این فامیل مراوده نداشتم به اتاقم پناه بردم و در تنهایی به یاد مادرم خانوم بانو افتادم اگر او زنده بود حالا من بهار را در دشت های آذربایجان جشن می گرفتم . و آنقدر تنها نبودم . در افکارم غوطه ور بودم که چند ضربه به در نواخته شد . در اتاق را که باز کردم از دیدنش جا خوردم ، گفت :
    - اجازه هست چند لحظه مزاحمتون بشم ؟
    از جلوی در کنار رفتم و او با جعبه بزرگی وارد شد . آن را روی تختم گذاشت، جعبه را باز کرد و کنار ایستاد . با تعجب اول به او و بعد به ویولون داخل جعبه نگاه کردم . نگاهم بسیار متعجبانه بود؛ او گفت :
    - هدیه من به شما برای سال نو .
    لبخندی بر لب نشاندم و گفتم : متشکرم اما فکر نمی کنم جرات کنم ....
    حرفم را قطع کرد و گفت : همان طور که کسی جرات نکرد در مورد آتش بازی ایراد بگیرد، کسی هم جرات نمی کند حرف ویولون زدن شما را از این باغ بیرون ببرد....
    آنقدر خوشحال بودم که بدون معطلی به سمت تابلو رفتم .آن را برداشتم و مقابل او گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم منتظر عکس العمل او شدم .
    خب قاعدتا باید خوشحال می شد اما در چشمان از تعجب گرد شده من، اخم هایش در هم رفت و با صدایی نسبتا بلندی گفت :
    - چه کسی از شما خواسته بود این کار را بکنید؟
    با دستپاچگی گفتم : هیچ ....هیچ کس ...برای تشکر از شما بابت ....بابت وسایل نقاشی و جشن چهارشنبه ....
    تابلو را از دستم گرفت و در برابر من آن همه زحمت را نابود کرد . بغض سنگینی در گلویم نشست . به تکه های آن پرتره که ان همه برایش زحمت کشیده بودم نگاه کردم و او ادامه داد:
    - لازم به تشکر نبود اگر هم خودت لازم می دید، کافی بود فقط زبانا تشکر کنی نه که خیلی احمقانه .....احمقانه...! نمی دانم متوجه پرده اشکی که در چشمانم نشست شد که فورا حرفش را درز گرفت و با لحن آرام تری گفت :
    - فکرش را هم نمی کردم اون عکس را برای چنین کاری بخوای .
    به سمت در اتاقم رفت . در حال خروج گفت :
    - حرف های مادرم در مورد ...
    و باز هم جمله اش را ناتمام گذاشت و سیل اشک بر گونه هایم جاری شد . دختر مقاومی بودم . خیلی کم اشکم سرازیر می شد .آخرین باری که از ته دل گریسته بودم زمانی بود که پی به هویت مادرم خانوم بانو برده بودم. اما حالا چرا گریه می کردم.......به خاطر آن پرتره نابود شده ...؟ حرف او که گفته بود کارم احمقانه بوده .....؟ یا ....فقط گریستم و در آخر تصمیم گرفتم آن هم مانند خیلی از خاطرات تلخ دیگرم، دور بریزم ...
    روز سوم عید بود که روحی و خاله ملوک با راننده برای دیدن اقوام به بیرون رفتند . من هم فرصت را غنیمت شمردم و با کمک یکی از مستخدمین وسایل نقاشی را به باغ بردم و به عمو سلمان گفتم می خواهم از او نقاشی بکشم،فقط می خواستم جلوی چشمم باشد. دقایقی بعد نظام که ماندن در باغ را به رفتن با خاله ملوک ترجیح داده بود به باغ آمد نمی دانم چرا من که خیلی زود از سر تقصیرات دیگران می گذشتم هنوز هم از او دلخور بودم قدم زنان به سمت من آمد پشت سرم ایستاد و به تصویری که بر روی صفحه می کشیدم چشم دوخت و گفت :
    - شما واقعا دستان هنرمندی دارید
    چیزی نگفتم ، او ادامه داد:
    -میشه از من هم یک پرتره بکشید؟
    بدون توجه به او به عمو سلمان گفتم :
    - عمو سلمان میشه چند لحظه بی حرکت بمانید ؟!
    نظام دوباره گفت : مشکل شنوایی دارید ؟
    پوزخندی زدم و گفتم : پرتره می خواهید چیکار ؟ می خواهید ان را ریزریز کنید؟
    لحظاتی سکوت کرد و گفت : فکر می کردم از اشتباهات من هم می گذرید درست مثل حرف های نیش دار مادرم ....
    در حین اینکه قلم مویم را به رنگ آغشته می کردم گفتم : مادرتان به اقتضای سنش تلخ است شما چی ....نکنه چون من ....و باقی حرفم را در دلم گفتم ک چون من دختر خانوم بانو هستم از من بیزاری ...؟ پس چرا وسایل نقاشی و آتش بازی برایم فراهم کردی ؟ و چون سکوتم را دید گفت : نه به این خاطر که دختر خانوم بانو هستی ....دستم روی صفحه بی حرکت ماند و ادامه داد : به این دلیل که اون خانوم همون که پرتره اش را کشیدی هیچ ارتباطی با من ندارد .
    دست از کار کشیم و به سمت او برگشتم و با تردید پرسیدم : خانوم بانو ....
    دست هایش را در جیب هایش فرو کرد و نگاه عمیقی به من انداخت ، لبخندی زد و گفت : باید بدونید وقتی خواهری بیش از اندازه قربون صدقه برادر بدعنقش میره بی شک به همون اندازه هم از اتفاقاتی که میافته براش صحبت می کنه .
    هنوز نگاه مان در نگاه هم بود و او ادامه داد : مادر شما ...خانوم بانو ...زن زیبا و بی تکلفی بود ....شما خیلی شبیه مادرتون هستید ...خیلی ...احساس کردم لبخند لبانش به چشمانش هم کشیده شد . بدنم داغ شد به سختی نگاهم را از او گرفتم و دوباره مشغول شدم .ادامه داد : خب حالا از من یک پرتره می کشید ؟
    نمیدانم آن زبان دراز را از کجا آورده بودم که گفتم : فکر نمی کنید شما هم یک عذرخواهی به من بدهکار هستید.....؟ خنده کوتاهی کرد و گفت : فکر می کنم شما اول باید به خاطر نسبت هایی که به من دادید عذرخواهی کنید ..بدعنق ، متکبر ....!
    گفتم : جدای از زحمتی که برایم کشیدید ، تهیه لوازم نقاشی .....شما واقعا بدعنق هستید ....
    باز هم خندید و گفت : جدای از زحمتی که برای کشیدن تابلو متحمل شدید ولی به درد پاره شدن و شکستن می خورد .
    از جواب کوبنده اش خنده ام گرفت و این بار با صدایی آهسته گفت :
    اگر قرار واسه یک پرتره از صورتم مثل عمو سلمان تبدیل به یک تیکه چوب خشک بشم حاضرم ...
    اه از نهادم برخاست، عمو سلمان با قیچی باغبانی هنوز بی حرکت ایستاده بود . صدای خنده اش این بار هم فضای باغ و هم خانه کوچک دلم را لرزاند .
    خب علی رغم بدعنق بودنش دلی پر هیجان داشت .تکبر ...! نه ...نه ....این یکی را ندارد....من سکوت بیش از حدش را به حساب تکبر گذاشتم خب که چی ...؟ واسه چی می خوای خودت را راضی کنی که متکبر نیست ...؟ با خودم کلنجار می رفتم و از طبیعت باغ تابلو می کشیدم دو روز از زمانی که با هم صحبت کرده بودم می گذشت و در این فاصله دیگر هیچ صحبتی بین ما صورت نگرفته بود . من در تمام این مدت به خودم قبولاندم که نظام مردیست مهربان ....!
    هر بار قلبم با دیدنش فشرده می شد به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم .دوستش داشتم، اما او کسی دیگر را می خواست؛ جنی را ، که من اشتباها برایش پرتره از کس دیگری به جای جنی کشیده بودم .چه افتضاحی این بار هم هنگام کشیدن تابلو به سراغم آمد و گفت : فکر می کنم بعد از اینکه از جناب باغ هم تابلو کشیدید، دیگر باید نوبت من هم برسه . البته اگر نخواهید از کلاغ های باغ هم پرتره بکشید .....! خب مطمئنا متکبر نبود که برای داشتن یک تابلو از چهره اش آنقدر به سراغم آمده بود .فورا بودم را عوض کردم و گفتم : امروز نوبت شماست .
    چهار پایه را برداشت و با فاصله ای نه چندان دور از من مقابلم نشست و من گفتم ک لازم نیست برای داشتن یک پرتره از خودتون ....حرفم را قطع کرد و گفت : راحت باشید من هم کار دیگری ندارم . نگاهش کردم اما ....دستانم می لرزید .تو چشمانش چیزی بود که ته دلم را می لرزاند .نمی خواستم باور کنم با وجود جنی او مرا هم دوست دارد. متوجه احوال من شد و گفت : چهره من به درد تابلو نمی خورد ....یا شما ....فورا گفتم : نه ....نه ....نفسم را بیرون دادم به خودم مسلط شدم و شروع کردم ،در حین کار از او پرسیدم : میشه ....همکارتون، یعنی عکس همکارتون جنی را ببینم .خندید و با بدجنسی گفت : شما که از سر فضولی به آلبوم من دست برد زدید . گفتم : بله اما موفق به دیدنش نشدم .
    باز هم خندید و گفت : می خواهید بگویید آن پرتره ای را که من داغون کردم پرتره فروغ بود ....!
    بعد با خنده ادامه داد : خب از روی یک عکس خیلی خوب تصویرش را روی تابلو آوردید...با تعجب گفتم : اون جنی بود و شما پرتره اش را پاره کردید؟
    متوجه افکار من شد . این بار خنده ای طولانی کرد و گفت : بین من و جنی هیچ چیز نبود فقط فکرم را مشغول کرده بود . با مادرم در موردش صحبت کردم او هدایایی تهیه کرد تا به او بدهم و موضوع را با او در میان بگذارم و در حقیقت خواستگاری ....ولی وقتی به آمریکا برگشتم نه تنها هدایا را به او ندادم بلکه حتی دی من نسبت به او تغییر یافت ...بدون فکر پرسیدم : چرا ؟ لبخندی پر معنا بر لب نهاد ، ته چشمانش برق زد و گفت : چون یکی توی ایران بود که علی رغم فکرم، دلم را هم به خودش مشغول کرده بود .نفسم بند آمد یعنی داشت مرا خطاب می کرد یا من این طوری احساس کردم . خودم را نباختم و به کارم ادامه دادم اما دستانم لرزید با همه تلاشم قلم مو از دستم بر زمین افتاد .او برخاست و به سمت من آمد به بوم نگاه کرد و گفت : به خاطر از بین بردن اون پرتره که براش زحمت کشیده بودید، واقعا معذرت می خواهم.حالا میشه تابلوی مرا هم تمام کنید ؟
    خم شد و قلم مو را برداشت و به سمت من گرفت . تمام توانم را جمع کردم تا توانستم زیر نگاه مشتاق او کار تابلو را تمام کنم .
    از ان لحظه به بعد می دانستم نگاهش همه جا به دنبال من است و من ....دل من هم به دنبال او ....این محبت از کجا شروع شده بود که به این شکل در وجودم نقش بسته بود شاید از همان زمان که او را در مجلس عروسی دیدم و خواستم سوز دل را با بدعنق نامیدن او سرد کنم . خاله ملوک به حرکات او شک برده بود و خنده دار بود توجهات نظام به من در برابر نگاه های سرزنش آمیز مادرش و کش مکش هایی که بین ان دو با زبان بی زبانی بر سر من صورت می گرفت .احساس کردم روحی هم کم کم متوجه حرکات نظام شده است و من هم منتظر ...در انتظار اعتراف او ....دیگر برایم مهم نبود که او هم نظامی است به قول فروغ او با همه نظامی ها متفاوت بود ...نمی دانم ملوک به او چه گفت که باز در لاک خود فرو رفت و احساس کردم از من فاصله می گیرد . دلم بارانی و قلبم شد، تا اینکه روز دهم سال جدید اتفاق جالبی رخ داد و باید حدس می زدم که تمامش نقشه خود نظام است . دکتر شفا به همراه همسر و فرزندش به دیدن نظام آمدند و از او خواستند در سفرشان به شمال آنها را همراهی کند اولین باری نبود که دکتر شفا را می دیدم . محمد وثوق اما همسرش شهلا را برای اولین بار می دیدم . واقعا زنی مومنه و زیبا بود وقتی فهمید فروغ به خارج از کشور رفته است آه از نهادش بلند شد و اظهار داشت در این سفر تنهاست و آنها به امید نظام و فروغ تدارک سفر را دیده اند . دکتر خیلی بی مقدمه از من خواست آنها را در این سفر همراهی کنم، از این پیشنهاد ، همه ما از جمله؛ روحی و ملوک جا خوردیم و وقتی نگاهم بر روی چشمان مشتاق و لبخند پنهان نظام افتاد، دریافتم که این سفر و همراهی من با آنها نقشه و پیشنهاد او بوده است . مانده بودم که چه بگویم که روحی خودش فورا جواب داد : فکر نمی کنم تیمسار چنین اجازه ای به یلدا بدهد . دکتر گفت : من با تیمسار صحبت می کنم . ارادت خاصی به ایشان دارم و فکر نمی کنم نسبت به من بی اعتماد باشند .روحی رنگ باخت و گفت : وای ...منظورم بی اعتمادی نبود . نظام در مبل فرو رفته بود . پاهای بلندش را روی هم انداخته بود و در سکوتش با لبخند به صحبت هایی که رد و بدل می شد گوش سپرده بود . او از قبل دکتر را برای پاسخگویی به بهانه های اطرافیان آماده کرده بود . بی اراده لبخندی روی لب های من نشست که با نگاه سرزنش بار ملوک به من و نظام سرم را پایین انداختم .دکتر شفا فورا با تیمسار تماس گرفت . در تمام ان لحظات که دکتر با پدرم صحبت می کرد از ان می هراسیدم که مبادا مانع من برای رفتن به این سفر شود . بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی حرفش را زد و تیمسار بعد از کلی سفارش مجوز رفتن مرا صادر کرد . دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم و باغ را بر روی سرم بگذارم، این اولین سفری بود که با عده ای جوان همراه می شدم بدون همراهی تیمسار عصا قورت داده و روحی سرد و بی محبت ...
    نظام باز هم خوددار بود ولی حالا چشمانش هم می خندید . همان روز بعدازظهر در برابر نگاه های حیرت زده روحی و اعصاب متشنج ملوک از اتفاقی که داشت می افتاد تا من و نظام را به هم پیوند بزند آنجا را ترک کردیم . تنها وسیله ای که همراهم بود، یک ساک لاس بود خیلی دوست داشتم ویولون را هم با خود بردارم اما ترسیدم . دکتر شفا خودش عهده دار رانندگی شد نظام کنارش نشست و من و شهلا و پسر کوچک شان عقب سوار شدیم . هنوز آنقدرها از باغ دور نشده بودیم که دکتر با طنز گفت : نظام شما دو تا هم جای ما را تنگ کرده اید و هم مزاحم مراودات آزادانه ما شده اید . از شرم گونه هایم گل انداخت . شهلا لبخندی زد و نظام با خنده کوتاهی گفت : چون می دانستم آدم پستی هستی فکر یک ماشین را برای خودمان کردم .کمی جلوتر دکتر شفا ماشین را متوقف کرد . قلبم از سینه ام داشت جدا می شد .دکتر و نظام هر دو پیاده شدند شهلا دستش را روی دست من گذاشت گویا از رنگ چهره ام پی به ترس درونی ام برده بود با اطمینان گفت : مقصدمان یکی است فقط ماشین ها جداست .نظام جوان پاکی است ، برای اینکه مطمئنت کنم قسم می خورم که نذارم محمد زیاد از شما فاصله بگیره . خب تیمسار اگر می فهمید چه می کرد ؟هر دویمان را دار می زد .
    نظام در عقب را برای من باز کرد و من با تردید پیاده شدم فکر همه جا را کرده بودند ماشین را داخل یکی از کوچه های نزدیک به باغ، پارک کرده بود . صندوق عقب را باز کرد که ساکم را بگذارم .چشمم به ویولون افتاد . ماتم برد .چطور ان را از اتاقم برداشته بود و چطور از باغ خارج کرده بود . ساک را از دستم گرفت و با لبخند گفت : سارق خوبی هستم اینطور نیست . سرانجام این سفر به کجا کشیده می شد ؟ چرا آنقدر در برابر اعمال او ساکت بودم . بالاخره سوار بر ماشین راه افتادیم او سکوت را شکست و آرام گفت : دلخوری ...؟ با کمی مکث گفتم : منظورتون از این کارها چیه ؟ فکر نکنید من مثل بره رام اجازه می دهم شما ....
    فورا حرفم را قطع کرد و گفت : تنها چیزی که از تو می خواهم اینه که سعی کنی توی این سه روز با من آشنا بشی . سه روز مدت کمیه، میدونم! اما می فهمی که لااقل متکبر نیستم . به مناظر بیرون چشم دوختم ، گفتم : برای چه
    لازم می دانید که شما رو بشناسم ؟
     
  4. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,358
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    خنده کوتاهی کرد و خیلی راحت و بی مقدمه گفت : می خواهم مطمئنت کنم به درد زندگی آینده ات می خورم . هاج و واج نگاهش کردم . نگاه گذرایی به من انداخت و باز هم به همان راحتی گفت ک چیه ؟ یعنی قصد ازدواج نداری ....؟ داشتم شاخ در می آوردم ای این دیگر چطور ابراز احساسات بود، اصلا از کجا مطمئن بود که من به او علاقمند هستم ، باز هم با همان لحن ادامه داد : فروغ بهم گفته بود که از شغل نظامی گری خوشت نمیاد . علی رغم عشقی که به پرواز دارم حاضرم به خاطر عشق تو کنارش بگذارم . خب حالا با من ازدواج می کنی ؟ سرم داشت گیج می رفت فکر کردم اگر بتواند داخل ماشین بساط سفره عقد را پهن می کند و یک عاقد هم گیر می آورد و خطبه عقد را هم جاری می کند و بعد هم ....به همین راحتی ! دیگر سکوت را جایز ندانستم و با عصبانیت گفتم : معلوم هست دارین چیکار می کنین؟ با خنده گفت : یعنی در این دو هفته نفهمیدی که دوستت دارم و حالا دارم از تو خواستگاری می کنم .
    نگاه متعجب و عصبانی من باعث شد که با جدیت بگوید : ناراحت شدی ؟ شاید در من عیبی می بینی ..! با عصبانیت گفتم : این دیگر چه جور ابراز احساسات و خواستگاری کردن است ؟ و صورتم را به سمت دیگری چرخاندم و او گفت : خب شاید دلت می خواست اول برایت نامه بدهم یا با هدایای رنگارنگ تو رو متوجه علاقه ام کنم اما من دیگه جوون نوزده ساله نیستم ، تو هم یک دخترک چهارده ساله نیستی ، فکر کردم همین که پیشنهاد سفر را پذیرفتی، پیشنهاد ازدواج با مرا هم قبول کردی ....چون کوهی از آتشفشان فوران کردم انتظار نداشتم اینطور بی پرده و گستاخانه از عشق و علاقه اش و ازدواج صحبت کند؛ فریاد زدم: نگه دار ! ....گفتم نگه دار! از صدای فریاد بلندم فقط خندید و کنار جاده نگه داشت . متعاقب ان دکتر هم ماشین را متوقف کرد خواستم پیاده شوم که گفت : یعنی از حرف های من ناراحت شدی ؟ نگاه غضبناکم را به او دوختم و گفتم : خیلی از خودتان مطمئنید ! خودخواه! ...این ابراز احساسات و این نوع خواستگاری کردن به من این حس را می دهد که دارید از خودتان پذیرایی می کنید، بفرمایید میوه ...و از ماشین فورا پیاده شدم و در حالی که به سمت ماشین دکتر می رفتم صدایم زد! ...یلدا ...یلدا ...صدایش قلبم را می لرزاند . اما از شیوه بیان احساساتش نسبت به خودم اصلا خوشم نیامد ، احساس کردم دختر ترشیده ای هستم که چشمانم را به در دوخته ام تا هر کسی به طرفم آمد با لبخند و ترفندی تورش کنم ، یک پیر دختر با آرزوی ازدواج ....با یادآوری پوران و توران کفرم درآمد . در برابر نگاه های شهلا و دکتر با چهره ای برافروخته سوار ماشین شدم و برای پاسخ به نگاه های متعجب و پرسش آمیز آنها گفتم : من اینجا راحت تر هستم . هر دو با سر درگمی به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند . وقتی دکتر بدون اینکه منتظر نظام شود راه افتاد و او را کنار جاده رها کرد، لبخند بر لبانم نشست . دکتر لبخندی زد و در آینه به من نگاه کرد و گفت : دلت خنک شد، باید به فکر فراگیری آداب معاشرت بیفنه ،مرتیکه خودباخته یانکی .....از طرز بیان کلماتی که بر زبان می راند خنده ام گرفت و خودشان هم خندیدند تا ویلا دیگر حرفی از او زده نشد و نظام تمام مدت پشت سر ما رانندگی کرد . البته ....دلم برای تنهایی اش سوخت ....!
    برای اقامت، ویلای دکتر را در نظر گرفته بودند گر چه کوچک تر از ویلای خاله ملوک بود که دو سال پیش همراه تیمسار و روحی به آنجا رفته بودیم .اما به همان اندازه زیبا و نزدیک دریا بود .
    نگهبان ویلا که از ورودمان باخبر بود همه چیز را آماده کرده و برای ظهر ناهار مفصلی تدارک دیده بود . از اینکه شهلا و دکتر در روابط بین من و نظام دخالت نمی کردند و سعی نداشتند بدون اینکه از علت قهر ما باخبر شوند ما را آشتی بدهند خوشحال و راضی بود . تنها اشاره ای که دکتر به این موضوع داشت این بود : نظام جوان خوبی است فقط آداب معاشرت ایرانی ها را فراموش کرده . مطمئنا شما رو با حرف های بی پرده و نسنجیده اش دلگیر کرده است ...
    بعد از ناهار شهلا و دکتر به اتاق شان رفتند تا استراحت کنند من هم به انها قول دادم مواظب پسرشان مسعود باشم و همراه ان کوچولوی ارام و بامزه به ساحل دریا رفتم و با او روی ماسه ها به ساختن قلعه شنی پرداختم . اما تمام حواسم به گفته های نظام بود، دقایقی بعد او را دیدم که جعبه ویولون به دست گرفته و به سمت ما می آید، طوری رفتار کردم کا انگار او را ندیدم و با مسعود با خنده هایی کودکانه به ساختن قلعه شنی ادامه دادم، اما همین که سایه اش بر سرم افتاد تپش قلبم بالا رفت ، با صدایی رسا گفت : میشه یکی از اون آهنگ های قشنگ تان را برایم بزنید . چرا فکر کرده بود او را بخشیدم در حالی که از زمان قهرمان به بعد حتی نگاهش هم نکرده بودم .
    با ناراحتی گفت : خب میدونم از دستم ناراحتید . اما هنوز نفهمیدم من چه گفتم که شما را عصبانی کرد ....
    خدای من ....واقعا به قول دکتر آداب و معاشرت نمی دانست ، نمی دانستم بخندم یا با عصبانیت بر سرش داد بکشم، او دوباره گفت : میشه با من صحبت کنید تا متوجه اشتباهم بشوم . تا نفهمم چرا شما را دلخور کرده ام که نمی دانم برای چه چیز باید معذرت خواهی کنم . دیگه سکوت جایز نبود ، کنار ما نشست و همراه ما مشغول ساختن قلعه شنی شد و در همان حال گفت : گوشم با شماست .آهسته گفتم : هنوز آنقدر ها درمانده و بیچاره نشده ام که شما فکرش را می کنید ...... با تعجب گفت :
    - من ....؟ چرا باید اینطور فکر کنم ...؟1
    گفتم : شما اصلا از من نپرسیدید که من اصلا به شما علاقه دارم یا نه ....؟فکر کردید همین که پیشنهاد ازدواج می دهید لطف بزرگی در حقم می کنید و من آنقدر تنهایی کشیده ام و منتظر خواستگار مانده ام که هر کس از در برسد ، حتی به قول مادرتان عمو سلمان ....از سر استیصال و دستپاچگی فورا قبول می کنم، چه برسد به شما .....شما که سال ها در آمریکا تحصیل کرده اید و به قول فروغ مدرک خلبانی را از معتبرترین آموزشگاه آمریکا دریافت کرده اید، برای همین لازم ندیدی حتی قبل از سفر راجع به این علاقه با من صحبت کنید و مرا مطمئن کنید که واقعا ....واقعا ....اشک هایم بی دلیل جاری شد و او که در سکوت به حرف های من گوش سپرده بود و با مهارت برای مسعود قلعه شنی درست می کرد در ادامه حرف های من گفت :
    - یلدا ....من واقعا تو را به خاطر خودت دوست دارم نه از سر هوس، نمیدونم چطور باید مطمئنت کنم اما ....به خاطر رفتار و حرف های ناشایستم معذرت می خواهم .حالا ....اجازه میدهی تو را از تیمسار خواستگاری کنم ؟....
    سکوتم را که دید نگاهش را به من دوخت و گفت ک می خواهی التماست کنم تا مرا ببخشی ؟ تو خیلی وقت است که فکر مرا مشغول کرده ای ....و دستم را که بی هدف بر روی شن های ساحل حرکت می کرد به دستش گرفت و گفت : یلدا ...به من نگاه کن! به من نگاه کن ! و من از پشت پرده ای از اشک او را دیدم که با لبخندش انتظار بخشش به خاطر آنچه در دل داشت و نتوانسته بود آنطور که من می خواهم بیانش کند را می کشید .دستان سردم که در دستان گرمش حرارت گرفت فهمیدم که بخشیده بودمش و شاید تازه فهمیده بودم محبت و عشقش به من با ان حرف های ساده و بی غرض حقیقت است ، یک حقیقت شیرین، و من نمی دانستم آن سفر به یاد ماندنی ترین خاطره زندگیم با او خواهد بود . ساعتی بعد هر چهار نفر در غروب زیبای دریا گرد آتشی نشسته بودیم، شهلا برایمان چای می ریخت و من برایشان ویولون می نواختم .
    نظام هرگز حریم بین خودمان را با گستاخی نمی شکست . اما نمی توانست از نظر کلامی هم همان طور باشد و بی پروا در مورد آنچه در ذهنش می گذشت صحبت می کرد و مرا خجالت زده می کرد . عقیده داشت رنگ صورتی پوست صورتم را شفاف تر می کند و وقتی موهایم را روی شانه هایم رها می کنم دلرباتر می شوم و از اینکه چهارشنبه سوری مرا با لباس صورتی و موهای رها شده دیده بود برایم تعریف کرد که نمی توانسته چشم از من بردارد . خودم متوجه نگاه های سمجش شده بودم . وقتی برای قایق سواری می رفتیم خانواده پر جمعیتی را دیدیم که او را به خنده واداشت و خطاب به من گفت :
    - یلدا! من از تو فقط دو بچه می خواهم فقط دو تا نه بیشتر و در حالی که من از شرم گلگون شده بودم ادامه داد : یک دختر به ظرافت و زیبایی خودت و یک پسر مثل ...تو برای مرد بودن خیلی شکننده هستی و ظریف....قبول داری ؟ و چون برای تایید به من نگاه کرد باز هم پوزش طلبانه ادامه داد :
    - وای باز هم آداب معاشرت را فراموش کردم .
    نظام مهربان بود و من عاشق محبتش شدم، عاشق بی پرده سخن گفتن هایش، عاشق خنده های گاه و بی گاهش ، عاشق بدعنقی های کودکانه اش و عاشق همه آنچه که در او بود و نبود ....
    اخرین روز اقامت مان وقتی برای آخرین بار در ساحل ایستاده بودم و غروب زیبا را نگاه می کردم و موج های خروشان ، آب را به زیر پایم می کشاند کنارم ایستاد، برای دومین بار دستم را به آرامی در دستش گرفت و آهسته گفت :
    - یلدا ...به من قولی بده، نگاهم را به نیمرخ جذابش دوختم او هم به من نگاه کرد و گفت :
    - قول بده هیچ گاه به اردلان اعتماد نکنی هیچ گاه ....می خواستم بدانم چرا که دستش را دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و قدم زنان به سمت ویلا رفتیم . در ان مدت نظام هر آنچه از مادرم به یاد داشت برایم بازگو کرده بود و من از لابه لای حرف هایش فهمیده بودم که اردلان میانه خوبی با مادرم نداشته . نظام با خنده می گفت : خانوم بانو تو را برای من به دنیا آورد و به من میراث خانوم بانو لقب داد .
    نظام آرام دفتر را از دست سلدا بیرون کشید آنقدر غرق در شنیدن خاطرات یلدا شده بود که متوجه اشکی که بر صورتش می نشست نشده بود . دفتر را گرفت و آرام سالن را ترک کرد . شهریار نگاه کوتاهی به سلدا انداخت سرش را با تاسف تکان داد و گفت : ای کاش می شد همین جا تمومش کنید . من نگرانش هستم، هر وقت این دفتر را مرور می کند چند وقتی بیمار می شود و بیشتر از قبل در خود فرو می رود .
    خانوم بزرگ که معلوم نبود چه وقت به آشپزخانه رفته بود جلوی در ایستاد و گفت : اگر این همه عاشقش بود چرا گذاشت و رفت .....؟ سلدا با تعجب پرسید :
    - رفت ...؟ یلدا را رها کرد و رفت ....؟! چرا ...
    شهریار لبخند تلخی زد و گفت : زود قضاوت نکنید خانوم بزرگ ....و خطاب له سلدا گفت : شما هم کمی صبر کنید ....راستی گفته بودید امروز باید به منزل تان بروید هنوز هم سر حرفتان هستید ؟
    سلدا به خانوم بزرگ که همان جا ایستاده بود نگاه کرد و گفت : بله ولی خیلی زود باید برگردم می خواهم بفهمم چی بر سر یلدا آمد .
    شهریار برخاست و گفت : یکی از دوستانم همین اطراف زندگی می کند . پارکینگ انها داخل باغ نیست . می روم ماشین را برای بردن شما از او بگیرم .
    نظام سر میز ناهار هنوز غم زده و ساکت و سلدا ناباورانه به مردی نگاه می کرد که بعد از گذشت سال ها هنوز عشق در دلش جوان مانده بود، همه ساکت بودند تا اینکه شهریار به آرامی گفت :پدر من باید خانوم بزرگ و سلدا را به منزل شان ببرم . بهتره شما هم با ما بیایید تا هوایی تازه کرده باشید لازم می دانید که شما رو بشناسم ؟ خنده کوتاهی کرد و خیلی راحت و بی مقدمه گفت : می خواهم مطمئنت کنم به درد زندگی آینده ات می خورم . هاج و واج نگاهش کردم . نگاه گذرایی به من انداخت و باز هم به همان راحتی گفت ک چیه ؟ یعنی قصد ازدواج نداری ....؟ داشتم شاخ در می آوردم ای این دیگر چطور ابراز احساسات بود، اصلا از کجا مطمئن بود که من به او علاقمند هستم ، باز هم با همان لحن ادامه داد : فروغ بهم گفته بود که از شغل نظامی گری خوشت نمیاد . علی رغم عشقی که به پرواز دارم حاضرم به خاطر عشق تو کنارش بگذارم . خب حالا با من ازدواج می کنی ؟ سرم داشت گیج می رفت فکر کردم اگر بتواند داخل ماشین بساط سفره عقد را پهن می کند و یک عاقد هم گیر می آورد و خطبه عقد را هم جاری می کند و بعد هم ....به همین راحتی ! دیگر سکوت را جایز ندانستم و با عصبانیت گفتم : معلوم هست دارین چیکار می کنین؟ با خنده گفت : یعنی در این دو هفته نفهمیدی که دوستت دارم و حالا دارم از تو خواستگاری می کنم .
    نگاه متعجب و عصبانی من باعث شد که با جدیت بگوید : ناراحت شدی ؟ شاید در من عیبی می بینی ..! با عصبانیت گفتم : این دیگر چه جور ابراز احساسات و خواستگاری کردن است ؟ و صورتم را به سمت دیگری چرخاندم و او گفت : خب شاید دلت می خواست اول برایت نامه بدهم یا با هدایای رنگارنگ تو رو متوجه علاقه ام کنم اما من دیگه جوون نوزده ساله نیستم ، تو هم یک دخترک چهارده ساله نیستی ، فکر کردم همین که پیشنهاد سفر را پذیرفتی، پیشنهاد ازدواج با مرا هم قبول کردی ....چون کوهی از آتشفشان فوران کردم انتظار نداشتم اینطور بی پرده و گستاخانه از عشق و علاقه اش و ازدواج صحبت کند؛ فریاد زدم: نگه دار ! ....گفتم نگه دار! از صدای فریاد بلندم فقط خندید و کنار جاده نگه داشت . متعاقب ان دکتر هم ماشین را متوقف کرد خواستم پیاده شوم که گفت : یعنی از حرف های من ناراحت شدی ؟ نگاه غضبناکم را به او دوختم و گفتم : خیلی از خودتان مطمئنید ! خودخواه! ...این ابراز احساسات و این نوع خواستگاری کردن به من این حس را می دهد که دارید از خودتان پذیرایی می کنید، بفرمایید میوه ...و از ماشین فورا پیاده شدم و در حالی که به سمت ماشین دکتر می رفتم صدایم زد! ...یلدا ...یلدا ...صدایش قلبم را می لرزاند . اما از شیوه بیان احساساتش نسبت به خودم اصلا خوشم نیامد ، احساس کردم دختر ترشیده ای هستم که چشمانم را به در دوخته ام تا هر کسی به طرفم آمد با لبخند و ترفندی تورش کنم ، یک پیر دختر با آرزوی ازدواج ....با یادآوری پوران و توران کفرم درآمد . در برابر نگاه های شهلا و دکتر با چهره ای برافروخته سوار ماشین شدم و برای پاسخ به نگاه های متعجب و پرسش آمیز آنها گفتم : من اینجا راحت تر هستم . هر دو با سر درگمی به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند . وقتی دکتر بدون اینکه منتظر نظام شود راه افتاد و او را کنار جاده رها کرد، لبخند بر لبانم نشست . دکتر لبخندی زد و در آینه به من نگاه کرد و گفت : دلت خنک شد، باید به فکر فراگیری آداب معاشرت بیفنه ،مرتیکه خودباخته یانکی .....از طرز بیان کلماتی که بر زبان می راند خنده ام گرفت و خودشان هم خندیدند تا ویلا دیگر حرفی از او زده نشد و نظام تمام مدت پشت سر ما رانندگی کرد . البته ....دلم برای تنهایی اش سوخت ....!
    برای اقامت، ویلای دکتر را در نظر گرفته بودند گر چه کوچک تر از ویلای خاله ملوک بود که دو سال پیش همراه تیمسار و روحی به آنجا رفته بودیم .اما به همان اندازه زیبا و نزدیک دریا بود .
    نگهبان ویلا که از ورودمان باخبر بود همه چیز را آماده کرده و برای ظهر ناهار مفصلی تدارک دیده بود . از اینکه شهلا و دکتر در روابط بین من و نظام دخالت نمی کردند و سعی نداشتند بدون اینکه از علت قهر ما باخبر شوند ما را آشتی بدهند خوشحال و راضی بود . تنها اشاره ای که دکتر به این موضوع داشت این بود : نظام جوان خوبی است فقط آداب معاشرت ایرانی ها را فراموش کرده . مطمئنا شما رو با حرف های بی پرده و نسنجیده اش دلگیر کرده است ...
    بعد از ناهار شهلا و دکتر به اتاق شان رفتند تا استراحت کنند من هم به انها قول دادم مواظب پسرشان مسعود باشم و همراه ان کوچولوی ارام و بامزه به ساحل دریا رفتم و با او روی ماسه ها به ساختن قلعه شنی پرداختم . اما تمام حواسم به گفته های نظام بود، دقایقی بعد او را دیدم که جعبه ویولون به دست گرفته و به سمت ما می آید، طوری رفتار کردم کا انگار او را ندیدم و با مسعود با خنده هایی کودکانه به ساختن قلعه شنی ادامه دادم، اما همین که سایه اش بر سرم افتاد تپش قلبم بالا رفت ، با صدایی رسا گفت : میشه یکی از اون آهنگ های قشنگ تان را برایم بزنید . چرا فکر کرده بود او را بخشیدم در حالی که از زمان قهرمان به بعد حتی نگاهش هم نکرده بودم .
    با ناراحتی گفت : خب میدونم از دستم ناراحتید . اما هنوز نفهمیدم من چه گفتم که شما را عصبانی کرد ....
    خدای من ....واقعا به قول دکتر آداب و معاشرت نمی دانست ، نمی دانستم بخندم یا با عصبانیت بر سرش داد بکشم، او دوباره گفت : میشه با من صحبت کنید تا متوجه اشتباهم بشوم . تا نفهمم چرا شما را دلخور کرده ام که نمی دانم برای چه چیز باید معذرت خواهی کنم . دیگه سکوت جایز نبود ، کنار ما نشست و همراه ما مشغول ساختن قلعه شنی شد و در همان حال گفت : گوشم با شماست .آهسته گفتم : هنوز آنقدر ها درمانده و بیچاره نشده ام که شما فکرش را می کنید ...... با تعجب گفت :
    - من ....؟ چرا باید اینطور فکر کنم ...؟1
    گفتم : شما اصلا از من نپرسیدید که من اصلا به شما علاقه دارم یا نه ....؟فکر کردید همین که پیشنهاد ازدواج می دهید لطف بزرگی در حقم می کنید و من آنقدر تنهایی کشیده ام و منتظر خواستگار مانده ام که هر کس از در برسد ، حتی به قول مادرتان عمو سلمان ....از سر استیصال و دستپاچگی فورا قبول می کنم، چه برسد به شما .....شما که سال ها در آمریکا تحصیل کرده اید و به قول فروغ مدرک خلبانی را از معتبرترین آموزشگاه آمریکا دریافت کرده اید، برای همین لازم ندیدی حتی قبل از سفر راجع به این علاقه با من صحبت کنید و مرا مطمئن کنید که واقعا ....واقعا ....اشک هایم بی دلیل جاری شد و او که در سکوت به حرف های من گوش سپرده بود و با مهارت برای مسعود قلعه شنی درست می کرد در ادامه حرف های من گفت :
    - یلدا ....من واقعا تو را به خاطر خودت دوست دارم نه از سر هوس، نمیدونم چطور باید مطمئنت کنم اما ....به خاطر رفتار و حرف های ناشایستم معذرت می خواهم .حالا ....اجازه میدهی تو را از تیمسار خواستگاری کنم ؟....
    سکوتم را که دید نگاهش را به من دوخت و گفت ک می خواهی التماست کنم تا مرا ببخشی ؟ تو خیلی وقت است که فکر مرا مشغول کرده ای ....و دستم را که بی هدف بر روی شن های ساحل حرکت می کرد به دستش گرفت و گفت : یلدا ...به من نگاه کن! به من نگاه کن ! و من از پشت پرده ای از اشک او را دیدم که با لبخندش انتظار بخشش به خاطر آنچه در دل داشت و نتوانسته بود آنطور که من می خواهم بیانش کند را می کشید .دستان سردم که در دستان گرمش حرارت گرفت فهمیدم که بخشیده بودمش و شاید تازه فهمیده بودم محبت و عشقش به من با ان حرف های ساده و بی غرض حقیقت است ، یک حقیقت شیرین، و من نمی دانستم آن سفر به یاد ماندنی ترین خاطره زندگیم با او خواهد بود . ساعتی بعد هر چهار نفر در غروب زیبای دریا گرد آتشی نشسته بودیم، شهلا برایمان چای می ریخت و من برایشان ویولون می نواختم .
    نظام هرگز حریم بین خودمان را با گستاخی نمی شکست . اما نمی توانست از نظر کلامی هم همان طور باشد و بی پروا در مورد آنچه در ذهنش می گذشت صحبت می کرد و مرا خجالت زده می کرد . عقیده داشت رنگ صورتی پوست صورتم را شفاف تر می کند و وقتی موهایم را روی شانه هایم رها می کنم دلرباتر می شوم و از اینکه چهارشنبه سوری مرا با لباس صورتی و موهای رها شده دیده بود برایم تعریف کرد که نمی توانسته چشم از من بردارد . خودم متوجه نگاه های سمجش شده بودم . وقتی برای قایق سواری می رفتیم خانواده پر جمعیتی را دیدیم که او را به خنده واداشت و خطاب به من گفت :
    - یلدا! من از تو فقط دو بچه می خواهم فقط دو تا نه بیشتر و در حالی که من از شرم گلگون شده بودم ادامه داد : یک دختر به ظرافت و زیبایی خودت و یک پسر مثل ...تو برای مرد بودن خیلی شکننده هستی و ظریف....قبول داری ؟ و چون برای تایید به من نگاه کرد باز هم پوزش طلبانه ادامه داد :
    - وای باز هم آداب معاشرت را فراموش کردم .
    نظام مهربان بود و من عاشق محبتش شدم، عاشق بی پرده سخن گفتن هایش، عاشق خنده های گاه و بی گاهش ، عاشق بدعنقی های کودکانه اش و عاشق همه آنچه که در او بود و نبود ....
    اخرین روز اقامت مان وقتی برای آخرین بار در ساحل ایستاده بودم و غروب زیبا را نگاه می کردم و موج های خروشان ، آب را به زیر پایم می کشاند کنارم ایستاد، برای دومین بار دستم را به آرامی در دستش گرفت و آهسته گفت :
    - یلدا ...به من قولی بده، نگاهم را به نیمرخ جذابش دوختم او هم به من نگاه کرد و گفت :
    - قول بده هیچ گاه به اردلان اعتماد نکنی هیچ گاه ....می خواستم بدانم چرا که دستش را دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و قدم زنان به سمت ویلا رفتیم . در ان مدت نظام هر آنچه از مادرم به یاد داشت برایم بازگو کرده بود و من از لابه لای حرف هایش فهمیده بودم که اردلان میانه خوبی با مادرم نداشته . نظام با خنده می گفت : خانوم بانو تو را برای من به دنیا آورد و به من میراث خانوم بانو لقب داد .
    نظام آرام دفتر را از دست سلدا بیرون کشید آنقدر غرق در شنیدن خاطرات یلدا شده بود که متوجه اشکی که بر صورتش می نشست نشده بود . دفتر را گرفت و آرام سالن را ترک کرد . شهریار نگاه کوتاهی به سلدا انداخت سرش را با تاسف تکان داد و گفت : ای کاش می شد همین جا تمومش کنید . من نگرانش هستم، هر وقت این دفتر را مرور می کند چند وقتی بیمار می شود و بیشتر از قبل در خود فرو می رود .
    خانوم بزرگ که معلوم نبود چه وقت به آشپزخانه رفته بود جلوی در ایستاد و گفت : اگر این همه عاشقش بود چرا گذاشت و رفت .....؟ سلدا با تعجب پرسید :
    - رفت ...؟ یلدا را رها کرد و رفت ....؟! چرا ...
    شهریار لبخند تلخی زد و گفت : زود قضاوت نکنید خانوم بزرگ ....و خطاب له سلدا گفت : شما هم کمی صبر کنید ....راستی گفته بودید امروز باید به منزل تان بروید هنوز هم سر حرفتان هستید ؟
    سلدا به خانوم بزرگ که همان جا ایستاده بود نگاه کرد و گفت : بله ولی خیلی زود باید برگردم می خواهم بفهمم چی بر سر یلدا آمد .
    شهریار برخاست و گفت : یکی از دوستانم همین اطراف زندگی می کند . پارکینگ انها داخل باغ نیست . می روم ماشین را برای بردن شما از او بگیرم .
    نظام سر میز ناهار هنوز غم زده و ساکت و سلدا ناباورانه به مردی نگاه می کرد که بعد از گذشت سال ها هنوز عشق در دلش جوان مانده بود، همه ساکت بودند تا اینکه شهریار به آرامی گفت :پدر من باید خانوم بزرگ و سلدا را به منزل شان ببرم . بهتره شما هم با ما بیایید تا هوایی تازه کرده باشید
     
  5. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,358
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    نظام نگاهش را به سلدا انداخت و گفت : کی بر می گردید....؟
    سلدا لبخند کم رنگی زد و گفت : خیلی زود فردا صبح اول وقت ....
    نظام مکث کوتاهی کرد و گفت : میتونی مرا پیش اردلان ببری ؟
    سلدا با تعجب به شهریار و خانوم بزرگ نگاه کرد و بعد به او گفت : اون ....اون که کسی رو نمی شناسه .
    نظام پوز خندی زد و گفت ک میشناسه ...یعنی حداقل مرا به یاد دارد . می خواهم من و تو را با هم ببیند . نظام پیر و فرسوده را در کنار یلدای جوان و شاداب ....
    سلدا گفت : می ترسم ...می ترسم با دیدن شما حالش وخیم بشه، اجازه بدهید پدر و مادرم برگردند ممکنه مامان با دیدن شما رضایت بده که ....
    نظام فورا گفت : افروز ...اخ اگه قلبش سالم بود ....افروز نمی خواهد مرا ببیند ...سلدا ناباورانه گفت : مامانم میدونه شما زنده اید ؟ آخه چرا نمی خواهد شما رو ببیند ؟نظام نگاه پر معنایی به شهریار انداخت و در حالی که از سر میز بر می خاست گفت ک اگر می خواهی حقایق را بدانی زودتر برگرد. زودتر ...


    فصل 10
    سلدا مقابل شهریار ایستاد و گفت : متشکرم، شما هم توی زحمت افتادید .
    شهریار لبخندی زد و گفت : زحمتی نبود . خب با اجازتون بر می گردم .
    سلدا گفت : یعنی تشریف نمیاورید داخل منزل .....؟
    خانوم بزرگ فورا گفت : تا شب نشده بهتره که برگرده، آقای نظام هم تنهاست .
    شهریار با خنده گفت : حق با خانوم بزرگ است دیدید که پدرم حالش زیاد خوب نبود .شما فردا هر وقت آماده بودید تماس بگیرید تا بیام دنبالتون .
    خانوم بزرگ فورا گفت : لطف شما کم نشه . خودمون اگر خواستیم برگردیم ماشین داریم .
    شهریار پرسش گرانه به سلدا نگاه کرد گفت : ممکنه بر نگردید....؟
    سلدا با نگاه سرزنش باری به خانوم بزرگ گفت : مطمئنا بر می گردیم هم من و هم خانوم بزرگ شما تا کی توی باغ می مونید .
    - برای یک هفته مرخصی دارم اما اگر شلوغی پروازها اجازه بده بیشترش می کنم .
    خانوم بزرگ معترضانه گفت : بهتر نیست بیایید داخل منزل ، هم حرف هایتان را می زنید ، هم وسط کوچه و توی سرما و جلوی چشم ....الله اکبر ....و خودش به سمت در رفت و زنگ را فشرد و سلدا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت : معذرت می خواهم .
    شهریار در ماشین را باز کرد .گفت ک حق با خانوم بزرگه ....تا فردا خداحافظ.
    صدای فریاد های سوگند از آیفون در کوچه پیچید .وای ....وا سلدا ....سلدا ....برگشتی ....الهی قربونت بشم .
    شهریار مکثی کرد، لبخندی زد و گفت :فردا بیام دنبالتون ....خانوم بزرگ در حال وارد شدن به حیاط غر و لندکنان گفت : سلدا ....بس کن بیا داخل ...
    سلدا بی توجه به حرف های خانوم بزرگ گفت : اگه زحمت تون نمیشه . با شما تماس می گیرم . فعلا خداحافظ و به سمت حیاط رفت . شهریار او را صدا کرد :
    - خانوم وثوق....!
    سلدا به سمت او برگشت و شهریار با تردید گفت : می خواستم ....باشه ...باشه برای بعد ...فورا سوار ماشین شد و رفت . سلدا با شنیدن صدای سوگند به خودش آمد .
    - سلدا ....سلدا ....اگه نمی آیی خودم بیام بیارمت .
    همین که وارد سالن شد سوگند او را در آغوش کشید و فریاد زد : دیگه نمی ذارم بری .یا باید من رو هم ببری یا دیگه اجازه نمی دهم بری . خسته شدم از دست غر زدن های عزیز ..
    سوگند نگاه عمیقی به سلدا کرد و گفت : غصه عزیز و ناراحتی اونو نخور .رفته خونه عمو مهران ....
    نه بابا انگار بد و بیراه های آقا نظام به اردلان به تو ساخته ، توی همین دو سه روز سر حال شدی، لپ هات گل انداخته .
    سلدا پالتویش را در آورد و در حالی که به سمت پله ها می رفت، لبخند زنان گفت : باز شروع کردی به چرند گفتن .
    خانوم بزرگ که برای رفع خستگی روی مبل نشسته بود و تا آن لحظه ساکت بود .گفت : نه خیر ....این بد و بیراه های آقا نظام نیست که ایشون رو سر حال کرده خانوم تازه فهمیده عاشق شده، یعنی یادش افتاده که عاشق بوده .....
    سوگند خنده کنان گفت : عاشق ....؟ عاشق اون پیرمرد پیزوری ....؟ اون که دایی مامانمونه .....و به خنده ادامه داد .
    سلدا معترضانه گفت :
    - سوگند .....نظام پیرمرد پیزوری نیست .
    سوگند سوتی کشید و گفت : اووو.....مثل اینکه قضیه خیلی جدیه .
    خانوم بزرگ – بله ....خانوم عاشق آقا پسر نظام شده .
    سوگند با تعجب گفت : ای ول ....ای ول ...چه شود ....آقا نظام ، آقا پسر داشت و من بی خبر بودم .
    سلدا روی اولین پله ایستاد و به خانوم بزرگ رو کرد و گفت : خانوم بزرگ با حرف هاتون می خواهید منو سرکوب کنید یا به همه بفهمونید چه خاکی تو سرم شده .
    - می خواهم کاری کنم تا پسره زبون باز نکرده و حرفی نزده بهش بگی که نامزد داری .
    سوگند: ای وای ...انگار من هم نامزد جنابعالی رو فراموش کرده بودم .ایرادی نداره سلدا جون اگه سلاح می دونی من خودم رو به آقا پسر نظام معرفی می کنم ، گفتی اسمش چی بود؟ سلدا چشم غره ای به او رفت و به سرعت از پله ها بالا رفت . سوگند کنار خانوم بزرگ نشست و گفت :
    - خب تعریف کن خانوم بزرگ. پسره به درد بخور هست ؟ چشم گیر هست ؟
    خانوم بزرگ سرزنش بار نگاهش کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت : خجالت بکش دختر چشم سفیدی هم حدی داره . نمی دونم شهلا خانوم چطور تو رو تنها ول کرده رفته خونه پسرش .
    .....ببینم شب که بر می گرده ...؟
    سوگند بله کشداری گفت و ادامه داد : آخه عزیز خانوم که خبر نداره من چقدر چشم سفیدم والا تا دست شویی هم دنبالم می اومد ....و برای این که از زبان سلدا هم چیزی بشنود به اتاقش رفت . سلدا تغییر لباس داده بود و آماده بیرون رفتن بود . سوگند گفت : شال و کلاه کردی خانوم . نیومده کجا تشریف می برید ؟
    سلدا جلوی آینه ایستاد و گفت : زنگ زدم به سروش .گفت داره میاد دنبالم شاید رفتم سری به مامان و باباش زدم .
    سوگند پشت او ایستاد از آیینه به او که روسری اش را مرتب می کرد نگاه کرد و گفت : حرف های خانوم بزرگ جدی بوده ؟
    سلدا از آینه به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند به سمن کیفش رفت و آن را برداشت خواست از اتاق بیرون برود که سوگند جلوی او را گرفت و گفت :نمی خواهی در موردش صحبت کنی .
    سلدا با کلافگی خود را روی مبل رها کرد و گفت : وای سوگند ....من ....من توی بد وضعیتی گیر افتادم . هزار دفعه خودم رو آماده کردم که به شهریار بگم، بگم که نامزد دارم اما نشد .نشد که نشد .
    سوگند کنارش نشست و گفت : شهریار ....پس اسمش شهریاره ...اما چطور با وجود سروش در عرض این چند روز به آقا دل باختی ...؟ تو که خواهر پاک و مقدس من بودی و از خیانت بدت می اومد و دور بودی ، حالا چطور این همه خبیث شدی ؟
    سلدا پوزخندی زد و گفت : این آشنایی مال الان نیست ، خیلی وقته که همدیگر رو می شناسیم فقط نمی دونستم که کی هست !
    سوگند: به به .....به به ....خواهر مقدس دانشکده یک عمریه که عاشقه و دم نمی زنه ...
    با این اوضاع و احوال باید گفت سروش خان بوده که لقمه شهریار خان رو دزدیده ...حالا کدوم یکی رو طلاق میدی ...سروش ...شهریار ...به مامان چی میگی ...شعارهایی رو که سر دادی چیکار می کنی ...؟ میگم ...میگم بهتره با بابا صحبت کنی .
    سلدا نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت : دیوننه شدی دختر . برم چی بگم ...؟ بگم بابا من سروش رو نمی خواهم . می خواهم زیر تموم حرفهام بزنم چون عاشق شدم ...!
    سوگند: نه به این فضاحت ....می بخشید بابا من به خاطر عمل مامان به سروش جواب دادم حالا که مامان جراحی کرد و همهچیز به خیر و خوشی تموم شد میرم سر وقت دلم. سروش هم که گور پدرش.....با وجود آقا شهریار سروش کیلویی چند ...؟ اصلا چطوره به خود سروش جریان رو بگی . به نظر من خاطر تو میخواد . اون موقع هست که آقا سروش سر آقا شهریار رو می کنه خلاص ....راحت میشی !
    سلدا : مسخره !
    سوگند: ببینم نکنه این آقا همونه که با نظام اشتباه گرفتی . همون که گفتی توی قبرستون باهاش آشنا شدی ....
    سلدا حرفی نزد، سوگند با صدای بلند خندید و گفت : گور کنه ...؟ با نگاه غضبناک سلدا فورا گفت : مرده شور ...؟ نه ....متصدی قبرستون ....؟ راننده ماشین نعش کش ....سنگ تراشه .....؟ سنگ قبر ...؟ کفن ....؟
    سلدا با عصبانیت گفت :
    - سوگند ...داری با حرف هات توهین می کنی میدونی اگر هیچ کس نبود که این شغل ها رو قبول کنه چی میشد ....؟!
    - آره ...آره ...تسلیم شدم .پس آقا با مرده و قبرستون سر و کار دارن ...
    صدای زنگ که بلند شد سلدا کیفش را برداشت و به سمت در رفت . سوگند با عجله گفت : فقط یک سوال ...؟ سلدا ایستاد و به او نگاه کرد .و سوگند با جدیت گفت : معلوم هست به کی خیانت می کنی به سروش یا شهریار ....؟

    ****
    سروش در حال رانندگی فقط سکوت کرده بود و قصد داشت عملا به سلدا بفهماند هنوز هم از بر هم خوردن میهمانی که به خاطر آنها تدارک دیده شده بود ناراحت است و قصد داشت نارضایتی اش را از بودن او در باغ هم به همان نحو نشان دهد . سلدا هم بهتر می دانست حرفی نزند تا سکوت بین شان ادامه داشته باشد . هنوز به آخرین جمله سوگند که با نهایت زیرکی بیان شده بود فکر می کرد . به چه کسی خیانت می کنم ؟!
    به سروش که نامزد ظاهری و رسمی ام است یا به شهریار مردی که قلبم از ان اوست ؟ به هر دو ....به خودم ....به پدر و مادرم ....به همه ...!
    سروش طاقت نیاورد با نگاهی به دستان سلدا موضوع را برای باز کردن سر حرف پیدا کرد .
    - حلقه ات کجاست ؟
    سلدا فورا به انگشتش نگاه کرد، فراموش کرده بود ان را دست کند از همان شب بعد از نامزدی ان را داخل کشو انداخته بود با آن همه قیمتی که داشت برای او یک شی بی ارزش و حتی نفرت انگیز بود . یک دفعه دلش هوای شهریار را کرد .بغض گلویش را گرفت و آهسته گفت : فراموش کردم که ....سروش با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت : فراموش کردی ؟ جالبه ...انگاری تو واقعا سر سازش نداری من هم بی خود فکر کردم که وقتی رسما نامزد بشیم نظرت نسبت به من عوض میشه .
    سلدا پوز خندی زد و گفت : برام چیکار کردی که نظرم راجع به تو عوض بشه .
    سروش با ناراحتی گفت : جنابعالی تشریف داشتید که مورد لطف قرار بگیرید؟!
    فکر نمی کنم اگر تمام دنیا رو هم به پات بریزم نظرت راجع به من عوض بشه و اخلاقت تغییر کنه !
    سلدا با جدیت گفت : پس بهتره همین جا تمومش کنی .
    سروش خنده ای عصبی سر داد و گفت : واقعا ....کور خوندی خانم تا آخرش با خودم می برمت تا پای سفره عقد، حتی بعد از اون . یا سر عقل میای و توی قلبت راهم می دی یا نتیجه لج بازی ها رو می بینی ....
    سلدا با تمسخر گفت :مثل اینکه یکی از شرایط منو برای نشستن سر سفره عقد فراموش کردی ؟
    سروش با همان لبخند گفت : نه خیر ...تمام شرایط جنابعالی رو یادمه و منظور سرکار هم حق طلاقه ...! که به شما رسید ...بعد از مکثی کوتاه با لبخندی جدی ادامه داد .
    - چی فکر کردی ...؟ که یکی مثل من احمق،چشم بسته همه شرایط تو رو قبول می کند . بعد از اینکه از رستوران رفتیم یک راست رفتم پیش پدرم و عرایض جنابعالی رو به سمعشون رسوندم . پدرم از قبل همه چیز رو میدونست فکر کردی آقای شاهرخی ...شاهرخی نامدار ، همین طوری شرایط احمقانه تو رو قبول کرد . نه خیر خانوم . از قبل همه چیز رو سبک و سنگین کرده بود . میخواهی با حق طلاقت چیکار کنی ....؟ بعد از عقد، یک روز بعد از عروسی طلاق میگیری ؟! خب بگیر ...! خیلی دوست داری انگ مطلقه بهت بچسبه ....اون هم توی جامعه ما .....فکر میکنی یک زن مطلقه چه جایگاهی توی جامعه داره ....هیچی ...هیچی ...حتی دوستانش از ترس اینکه رفیق مطلقه اشون ....البته رفیق مطلقه خوشگلشون قاپ شوهرهاشونو بدزده باهاش قطع رابطه میکنن . مطمئن باش اگر بعد از ازدواج هم بخواهی به بز رقصونی هات ادامه بدی خودم تو رو ....حق طلاق ...؟! و با تمسخر پوز خندی زد .
    سلدا بدون اینکه به او نگاه کند در حالی که از خشم تمام وجودش می لرزید گفت : تو احمقی که خیلی زود چهره اصلی ات رو نشون دادی البته من از قبل هم می دونستم تو مرد زندگی نیستی . اما مادرم ..افسوس ...ولی هنوز هم دیر نشده من همین جا تمومش میکنم .... حالا هم برگرد !
    سروش با صدای بلند خندید و گفت: باشه بر میگردم ولی با اولین پرواز میرم پیش مامان افروز ...مطمئنا با دیدن دامادش خوشحال میشه ...
    سلدا با غضب گفت : تو خیلی کثافتی ...!
    سروش لبخندی زد و گفت : عصبانی نشو خوشگل من ....از این به بعد هم حلقه ات رو دستت کن، کلی پول بابت اون حلقه دادم .
    سلدا نفس عمیقی کشید می دانست با این طرز برخورد راه به جایی نخواهد برد با لحنی ملایم گفت : چرا هیچ وقت نپرسیدی چرا نمی خواهم با تو ازدواج کنم .
    سروش لبخندی زد و گفت : حالا می پرسم ...چرا ؟
    سلدا با جدیت گفت : چون دوست ندارم اگر جوان سر به راهی بودی و به دنبال عیاشی و خوش گذرونی نبودی باز هم جایی تو قلبم نداشتی .
    سروش باز هم خندید و گفت : اولا عیاشی و خوش گذرونی نه، تفریحات مختص دوران جوانی ، دوما بهتره به قلبت بگی اینقدر ناز نکنه و یک جایی واسه من در نظر بگیره این به نفع صاحبشه ...
    سلدا خشمش را فرو خورد و گفت : اصلا چرا اینقدر اصرار داری با ما ازدواج کنی ...؟
    سروش – واسه اینکه من بر عکس تو خیلی هم دوستت دارم میدونی چیه ؟ اصلا این خصلت ما مردهاست ، هر چی یه دختر عقب نشینی کنه و به قول خودم بز رقصی کنه ما مردها رو بیشتر شیفته میکنه شاید تو هم اگر یکی از اون دختر هایی بودی که زود رام میشدی و یه مدت با من و پولم خوش می گذروندی تا حالا فراموشت کرده بودم و ....
    سلدا با عصبانیت گفت : رفته بودی سر وقت یکی دیگه ، اگه همه مردها چنین صفتی داشته باشند خیلی رذل هستند و تو از همه بیشتر ...
    سروش خنده کوتاهی کرد و گفت : اومدی نسازی نامزد عزیزم ...خیالت راحت شده که مامان افروز عمل کرده ! تو که دیگه تحصیل کرده ای عزیزم باید بدونی که چینی بند خورده احتیاج به مراقبت و محافظت زیادتری داره ممکنه با تلنگری از هم بپاشه .
    سلدا سکوت کرد و در دل به او ناسزا گفت چه سودی داشت اگر چندین ساعت از نا فرجامی چنین ازدواج هایی صحبت می کرد . برای او که دنیا در پول و خوش گذرانی خلاصه شده بود، زندگی و هدف از تشکیل خانواده بی معنا بود، فقط قصدش از ازدواج این بود که کسی را که نتوانسته با پول و زبان بازی به دست بیاورد از راه قانونی داشته باشد .
    حالا دیگه مطمئن بود چند صباحی دیگر وقتی که دستش به او رسید عشق او هم در دل سروش هوس باز فروكش خواهد کرد و او هم به جرگه آن فراموش شده های پاک باخته می پیوندد و مجبور است زندگی پر از نفرتی را داشته باشد ... .
     
  6. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏11/12/20
    ارسال ها:
    1
    تشکر شده:
    1
    امتیاز دستاورد:
    3
    جنسیت:
    زن
    سلام میخواستم بپرسم چجوری میتونم این رمان رو دانلود کنم که بتونم بصورت آفلاین بخونمش ممنون میشم اگه راهنماییم کنید
     
    Anoosh از این پست تشکر کرده است.
  7. کاربر ویژه ゚・*.✿کاربر فعال✿.*・゚ ~✿~

    تاریخ عضویت:
    ‏18/4/19
    ارسال ها:
    8,399
    تشکر شده:
    26,277
    امتیاز دستاورد:
    118
    جنسیت:
    مرد
    همشو کپی پیست کنید داخل ورد یا نوت پد و بخونید
    اما همین جا هم میتونید افلاین بخونید
     
  8. عضو جدید

    تاریخ عضویت:
    ‏19/12/20
    ارسال ها:
    1
    تشکر شده:
    0
    امتیاز دستاورد:
    1
    جنسیت:
    زن
    چرا کامل نیست ؟ فقط سه صفحه است