1. مهمان گرامی، جهت ارسال پست، دانلود و سایر امکانات ویژه کاربران عضو، ثبت نام کنید.
    بستن اطلاعیه

رمان ميراث خانم بانو

شروع موضوع توسط (̅(َ_̅_̅(َ)ڪے ‏29/4/11 در انجمن داستان

  1. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    زیر چشم های مادر یک حلقه کبود نقش بسته بود و معلوم بود که درد زیادی را تحمل کرده بود . از شب قبل تا آن لحظه انگار شکسته تر و فرسوده تر شده بود . هنوز علت آن همه پافشاری و اصرار را نمی فهمید . واقعا خوشبختی او را در گرو ازدواج با سروش می دانست . واقعا فکر می کرد او نمی تواند به عنوان یک دختر جوان تصمیم درستی برای زندگی آینده اش بگیرد؟ شاید در جایگاه یک مادر بیش از حد نگران و از آینده دخترانش به شدت وحشت داشت کلا آدم مضطربی بود شاید همین اضطراب و استرس باعث شده بود به تصمیمات خود زیاد فکر نکند . به هر حال او تصمیمش را گرفته بود؛نمی خواست مادرش را از دست بدهد . تصمیم قاطعی گرفته بود و جای هیچ شکی باقی نمانده بود

    ****

    سلدا آرام و مغموم در پشت میزی در یک رستوران تنها نشسته بود . و ناگهان با صدای سلام سرش را بالا گرفت . سروش اتو کشیده و مرتب با دسته گلی زیبا مقابلش ایستاده بود . سلدا پاسخ سلامش را داد سروش مقابل او نشست گل ها را جلوی او گذاشت و به ساعتش نگاه کرد و گفت : انگار تو زود اومدی .......از همون موقع که زنگ زدی و خواستی مرا ببینی هر کاری داشتم کنار گذاشتم و خودم رو رسوندم اینجا... راستی مگه امروز کلاس نداشتی ؟
    سلدا گفت: داشتم امتحانم رو که دادم از دانشکده اومدم بیرون می خواستم با تو صحبت کنم
    سروش گفت : بفرمایید من سر تا پا گوشم . فقط اول اجازه بده چیزی سفارش بدم .
    سلدا – من چیزی نمی خورم فقط ....می خواستم بگم بهتره که یک شب ،هر چه زودتر باشه بهتره، برای بقیه صحبت های باقی مونده بیایید منزل ما .
    سروش با تعجب به سلدا نگاه کرد و گفت : واقعا این خودت هستی ؟
    سلدا سرش را پایین انداخت و گفت : نکنه پشیمون شدی؟
    سروش خنده ای کرد و گفت : پشیمون ...؟ انگار دارم خواب می بینم . نکنه خواب نما شدی . اون همه امتناع و مخالفت ، چطور یک دفعه ...
    سلدا – ببین سروش، من ....
    سروش حیرت زده گفت : سروش .... وای خدای من انگار دارم خواب می بینم تا چند روز قبل که آقای شاهرخی بودم حالا چی شده که ....
    سلدا – میخوای برم و فردا که از این بهت و حیرت در اومدی بیام و حرف هام رو گوش کنی .
    سروش – نه ، نه . می ترسم یا من از این رویا بیرون بیام یا تو پشیمون بشی . پس گوش میدم .
    سلدا گفت : من یک سری شرط دارم .
    سروش – همه اش قبوله ....
    سلدا گفت ک بهتره اول بشنوی و بعد قبول کنی . این طوری عاقلانه تره ....
    سروش گفت : شیر مرغ میخوای یا جون آدمیزاد...؟ من هر چی بخوای برات فراهم می کنم . تو فقط لب تر کن .
    سلدا به او نگاه کرد و گفت : سه تا شرط دارم .
    سروش خنده کوتاهی کرد و گفت : اون سه تا شرط چی هست دختر شاه پریان، همه رو انجام می دم .
    سلدا گفت : میخوام تا پایان درسم یعنی اوایل تیرماه سال آینده رسما نامزد بمونیم .
    سروش – خیلی خوبه یک جشن مفصل نامزدی و بعد رویایی ترین دوران ....
    سلدا – حق سکونت با من باشه .
    سرو باز هم خنده کوتاهی کرد و گفت: اون هم قبول چون نمی خوام تو رو از چیزهایی که دوست داری جدا کنم .
    سروش در ادامه گفت : و اما شرط سوم . مطمئنم از همه مهم تره که گذاشتی در اخر بگی درسته ؟
    سلدا – برای من آره، اما برای تو نباید قبولش زیاد مشکل باشه و مکثی نسبتا طولانی کرد .
    سروش گفت : پس چرا منتظری ؟
    سلدا کمی نگاهش کرد و بعد گفت : حق طلاق با من .
    سروش یکه ای خورد به اجبار لبخندی زد و گفت : این یکی ضد حال یود! یعنی داری شوخی می کنی ؟
    سلدا – به قیافه ام میاد شوخی کنم ؟
    سروش : خب ... خب ... اگر هم جدی گفته باشی تصور کردی که من ابلهم، نه ؟
    سلدا پرسید: من چنین تصوری نکردم اما تو چرا این فکر رو کردی ؟
    سروش – حق طلاق به تو این اجازه رو میده که هر وقت خواستی از من جدا بشی، تو اصلا تمایلی به ازدواج با من ...
    سلدا حرف او را قطع کرد و گفت : به چه دلیل باید از تو جدا بشم ...؟! مگر دیوونه ام ؟
    سروش - نمیدونم ؟ اما باید دلیل این این شرط رو بدونم .
    سلدا گفت : وقتی به این ازدواج با تو پاسخ منفی دادم، پای عشق و علاقه رو وسط کشیدی گفتی اینقدر به من علاقمندی که منو هم به خودت علاقمند می کنی پس اگر این موضوع حقیقت داشته باشه نباید از قبول این شرط بترسی و وقتی اینقدر به من علاقمندی و اینقدر مطمئنی نباید تردید کنی ؟
    سروش کمی فکر کرد، نباید در مقابل سلدا کم می آورد نباید به او اجازه می داد که مهر دروغ گویی به او بزند می خواست به او ثابت کند در مورد علاقه اش به او اشتباه نکرده است پس گفت : با قبول این شرط، مطمئنا می فهمی که چقدر بهت علاقه دارم . پس قبول می کنم .
    سلدا لبخندی زد . سروش گفت : شرط دیگه ای نداری؟
    سلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : دیگه نه .
    سروش – پس بالاخره رضایت دادی، میخ واهم خودمون اولین کسانی باشیم که شیرینی این بله رو می خوریم و سفارش یک کیک کوچک داد .

    ****

    افروز آنقدر از شنیدن پاسخ مثبت سلدا خوشحال بود که حتی لحظه ای به این فکر نیفتاد که چرا سلدا به یک باره صد و هشتاد درجه تغییر عقیده داد . بر عکس مسعود متفکرانه به این موضع جدید سلدا فکر می کرد و هر چقدر با او صحبت کرد نتوانست از زبان خود سلدا بشنود که به خاطر سلامتی و جراحی مادرش چنین تصمیمی گرفته . سلدا هم تصمیم گرفته بود خود را به دست تقدیر بسپارد . او نهایت سعی و تلاش خود را کرده بود تا تن به این ازدواج اجباری ندهد . اما شکست خورده بود . سلامتی مادرش با لجاجت های بچه گانه اش، به خاطر جواب منفی او به خطر می افتاد . سعی کرد گذشته سروش را فراموش کند و از دریچه دیگری به او نگاه کند اما سروش همان سروش قبلی بود . هیچ تغییری در نظر او نسبت به سروش به وجود نیامده بود، حتی قبول سه شرطی که برای سروش گذاشته بود و قبول همه شروط نیز از جانب او، هیچ احساس خوشایندی در او به وجود نیاورده بود .در این بین نیز سعی کرده بود بر سر مزار مادر بزرگش هم نرود تا غم مردی را که آنطور عجولانه به شدت دلبسته اش شده بود را نبیند و در نهایت فهمیده بود بیش از قبل به شخصی که نه می شناسد و نه او را در هیچ زمان و مکانی معمول و معقول دیده بود، دلبسته است .
    سوگند لباس سلدا را به دستش داد و گفت : انگار قراره مامان تلافی تمام اون لباس هایی که من گرفتم و تو نخریدی رو الان برات در بیاره توی این مدت هم کمد خالی لباس هات پر میشه .
    سلدا لباس را از دست سوگند گرفت و گفت : حالا برو بیرون فقط ... یادت نره این دفعه دیگه مسخره بازی درنیاری .
    سوگند گفت : نه عروس خانم. خیالت راحت . به طرف در رفت مکثی کرد، به سمت او برگشت و گفت : راستی ... چطور یک دفعه رضایت دادی؟
    سلدا گفت : چیه ناراحتی ؟! تو که از خدات بود من جواب مثبت بدم و از تحریم بیرون بیایی .
    سوگند – خب ... آره اما تو که می گفتی اون پسره لوس لیاقت تو رو نداره .
    سلدا گفت : براش سه تا شرط گذاشتم اون هم قبول کرد . فکر کردم اگر در مورد دوست داشتن من بلوف میزنه و دروغ میگه، شرایطم رو قبول نمیکنه حالا هم برو میخوام لباس عوض کنم الان میان .
    سوگند گفت : شرط ...؟ نمی پرسم چون نمی گی . ولی به هر حال امشب می فهمم ، درسته ....؟
    سلدا با بی حوصلگی گفت : درسته ...
    سلدا ناگهان به یاد قولی که به کتایون داده بود افتاد هنوز سه روز از آن زمان بیشتر نگذشته بود که او زیر قولش زده بود . مطمئن بود که کتایون را عصبانی کرده . نمی دانست به کتایون که اسرار دخترش را برایش فاش کرده بود چه جوابی بدهد . اصلا هم دلش نمی خواست دلیل اصلی کارش را به کتایون بگوید . مطمئن بود مجاب نخواهد شد . با عصبانیت لباسش را روی تخت انداخت و گفت : به درک ... من مجبورم .. اصلا به کسی مربوط نیست که چرا میخوام با سروش ازدواج کنم .

    ****
    میهمان ها همان هایی بودند که دفعه قبل حضور داشتند فقط کتایون کمی افسرده و ناراحت به نظر می رسید .آن لبخند گرم و مهربان روی لبانش نبود .بر عکس آقای شاهرخی و سروش خوشحال و مسرور بودند . خانم شاهرخی هم مثل همیشه مخالف و ناراضی بود . سهراب که موضع خاصی نداشت اما کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد، ولی در نهایت بهت و ناباوری سلدا، سپید را هم در جمع میهمانان دید . لباس های سفید و زیبایی به تن داشت و کنار بردارش نشسته بود . این بار سلدا بعد از اینکه میهمانان داخل پذیرایی نشستند وارد شد و بعد از احوال پرسی با یکایک آنها کنار مادرش نشست . صحبت ها بیشتر در مورد مراسم بله برون و مراسم عقد بود که سلدا یکه ای خورد و با صدایی آرام گفت : می بخشید . من ... من قبلا با سروش در این مورد صحبت کرده ام و در حالی که سعی داشت از نگاه کتایون فرار کند سرش را پایین انداخت و ادامه داد : فکر می کنم سروش شرایط منو یا فراموش کرده یا به شما نگفته .
    همه نگاه ها به سمت سروش رفت . او لبخندی تحویل جمع داد و گفت : سلدا می خواهد تا پایان تحصیلاتش یعنی حدوداً شش ماه دیگه نامزد باشیم .
    آقای شاهرخی به مسعود نگاهی کرد و گفت : از نظر من ایرادی ندارد. شما چطور آقای وثوق ...؟
    مسعود گرچه با دوران نامزدی دخترش آن هم با جوانی مثل سروش زیاد موافق نبود اما چون این پیشنهاد از جانب دخترش شده بود، رضایت داد. سروش ادامه داد .... سلدا می خواهد حق سکونت رو هم داشته باشه .
    خانم شاهرخی این بار معترضانه گفت : یعنی چی ؟ شاید سلدا خانم میخواد با این کار سروش رو مجبور به زندگی هر کجا که خودش میخواد بکنه !
    سلدا آرام پاسخ داد : من فقط میخوام مطمئن باشم که سروش از ایران نمیره . فقط همین . جاهای دیگر ایران زیاد مهم نیست .
    خانم شاهرخی رو به همسرش کرد و گفت : می خواهید قبول کنید ؟
    شاهرخی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید خانم مشکلی پیش نمیاد . فوقش پسرم رو مجبور میکنه بشه داماد سرخونه و اینجا زندگی کنه، و خودش خندید .
    سروش گفت : شرط سومی هم هست اما قبل از اون باید بگم من تمام شرایط سلدا رو پذیرفتم و قبول شرط سوم هم از نظر خودم منطقی است و دلایلی داریم که .... به هر حال ما قبلا حرف هامون رو زدیم، من مشکلی ندارم .
    خانم شاهرخی – پس خودتون بریدن و دوختین ، خوبه ... پس ما اینجا
    کتایون که تا ان لحظه ساکت بود ، حرف همسر برادرش را قطع کرد و گفت : اجازه بده شرط سوم عروس خانم را هم بشنویم .
    نگاه سلدا با نگاه پر از خشم کتایون تلاقی کرد .
    سروش گفت : من حق طلاق رو به سلدا دادم .
    خانم شاهرخی از جا پرید و گفت : دیوونه شدی پسر .
    مسعود بهت زده به سلدا نگاه کرد و افروز مقتدرانه گفت : خانم شاهرخی اونا قبلا حرف هاشون رو زدند .
    خان شاهرخی گفت : این یعنی .... یعنی ....
    سپید پوزخندی زد و با تمسخر و صدایی نسبتا بلند گفت : این یعنی اقتدار .... قدرت توی دست عروس خانمه .
    خانم شاهرخی که از ناراحتی قرمز شده بود گفت : بله ... دختر شما یک سال ما رو دنبال خودش کشونده تا حالا، که این شرایط رو قبول کنیم ؟ ولی ...
    آقای شاهرخی با همان آرامش همیشگی گفت : خانم چرا شلوغش می کنید علف باید به دهان بزی شیرین بیاد که اومده و باز هم خودش خندید .
    خانم شاهرخی با عصبانیت به همسرش نگاه کرد و گفت : می فهمی چی میگی شاید شرط چهارمش این باشه که نصف سرمایه ات را پشت قباله اش بندازی ، باز هم می خندی و قبول می کنی ؟
    سلدا گفت : من چنین چیزی نمیخوام در مورد قباله هم نظری ندارم .
    و بعد از جا بلند شد و سالن را ترک کرد . خانوم بزرگ که همه چیز را شنیده بود با ورود سلدا به آشپزخانه گفت : مادر جون چرا داری با زندگی خودت بازی می کنی . خیال می کنی نفهمیدم چرا حق طلاق رو گرفتی ؟
    سلدا با ناراحتی گفت : من نمیخوام مامان چیزی بفهمه .
    خانوم بزرگ با تمسخر گفت : اگر می فهمید که اینطور خوشحال اونجا نمی نشست و در مقابل خانم شاهرخی قیافه آدم های پیروز و فاتح رو نمی گرفت .
    سلدا گفت : چند روز دیگه مامان به فوریت برای عمل میره کانادا نمیخوام حرفی بزنید .
    خانوم بزرگ – تو که نمی خواهی سر پسر مردم رو کلاه بگذاری و تا مامانت عمل کرد بگی تو رو به خیر و ما رو به سلامت .
    سلدا لبخندی زد و گفت : نه خانوم بزرگ اگر وضعیت مامان بعد از عمل بحرانی نبود همین کار رو می کردم ولی تا یک سال بعد از عمل جراحی باید خیلی مراقب باشیم و بعد خندید .
    خانوم بزرگ آهسته به پشت او زد و گفت : داشت باورم می شد که راست راستی این حرف ها رو می زنی .
    دقایقی در مورد شرایط سلدا بحث شد اما بالاخره باز هم آقای شاهرخی حرف آخر را زد و قبول کرد .

    ****

    سلدا خودش را روی مبل رها کرد و گفت : .... اوف چقدر خسته کننده بود .
    سوگند کنار او نشست و گفت : خسته کننده ؟! خب باید هم خسته کننده باشه آخه این ازدواج اصلا با رضایت کامل نیست .
    سلدا به خواهرش نگاه کرد و سوگند ادامه داد : شاید من هم اگر جای تو بودم همین کار رو می کردم . بالاخره پای سلامتی مامان وسطه ... اما واقعا می خواهی بعد از اینکه مامان جراحی کرد طلاق بگیری؟
    خانوم بزرگ در حال جمع و جور کردن وسایل پذیرایی گفت : اندازه یک گنجشک عقل توی سر این دختر نیست . ببینم میتونی مامانت رو هم به شک بندازی؟
    سوگند گفت : دستت درد نکنه خانوم بزرگ حالا من بی عقلم ... بعد هم درسته که دختر عزیز مامان اما جاسوسش که نیستم . تازه این شرطی هم که سلدا گذاشته منظورم حق طلاقه ، هر کسی باشه شک میکنه . اگر سروش هم می دونست مامان با شرط ازدواج سلدا حاضر به جراحی شده، محال بود شرایط سلدا رو قبول کنه .
    خانوم بزرگ سینی را برداشت و گفت : دهانت رو محکم بگیر که این موضوع جایی درز پیدا نکنه و به گوش سروش نرسه .
    صدای صحبت کردن مسعود و خنده های افروز که از بدرقه خانواده شاهرخی به داخل سالن باز می گشتند صحبت هایشان را نیمه تمام گذاشت ...
    - خب حالا با خیال راحت میتونم برای جراحی برم کانادا .
    مسعود – کارها رو باید طوری ردیف کنم که یکی دو روز بعد از مراسم نامزدی بریم .
    وارد پذیرایی که شدند افروز به سمت سلدا رفت خم شد و او را بوسید و گفت : تبریک میگم دخترم .
    مسعود نفسی عمیق کشید و روی مبل مقابل آنها نشست و گفت : قرار جشن نامزدی برای چهار روز دیگه گذاشته شد . تا اون موقع فرضت زیادی نداریم . فردا سروش میاد که برید خرید .سلدا جان سوگند رو هم با خودت ببر، من فردا با بیمارستان تماس می گیرم تا کارهای اعزام مامانتون رو ردیف کنند .
    سوگند کمی روی مبل جا به جا شد و گفت : بابا بهتر نیست یکی از ما هم همراه شما بیاییم . مسعود گفت : نه . چون رفتن ما مصادف میشه با آغاز ترم بعدی دانشگاه یعنی آخرین ترم شما . نمیخوام یک ترم عقب بمونید نگران نباشید خودم همراه مادرتون هستم . در ضمن نکته ای هست که فراموش کرده بودم در موردش صحبت کنم . دختر یکی از دوستانم از خارج اومده ایران .دوستم از من خواهش کرد چند وقتی سلدا رو بفرستم منزل اونها تا دخترش تنها نباشه . سلدا با تعجب به مسعود نگاه کرد و افروز گفت :
    - دوستت! کدوم دوستت؟
    مسعود به آرامی گفت : تو نمی شناسیش آدم مورد اطمینانی است . اما سلدا میتونه با خانوم بزرگ بره . البته بعد از اینکه من و تو برای جراحی رفتیم .
    سوگند گفت : خیلی می بخشید اما مثل اینکه من هم توی این خونه آدم هستم . شما و مامان که تشریف می برین کانادا . دست خانوم بزرگ رو هم که گذاشتید تو دست سلدا و فرستادینش به مهمونی، بنده هم توی این خونه بمونم با اراذل و اوباش و دزدها ...
    مسعود حرف او را قطع کرد و گفت : عزیز میاد پیش تو که تنها نباشی .
    سوگند – وای بابا ... شما که می دونید من با مامان جون رابطه خوبی ندارم راه میره ازم ایراد میگیره از لباس پوشیدم ، از راه رفتنم ، از حرف زدنم ...من توی ویلای پدربزرگ با یک مشت دار و درخت به سر ببرم راحت ترم تا با یک مامور منکرات توی خونه خودمون شبانه روز سر کنم .
    مسعود آرام گفت : همین جا میمونی نمی خواهم خونه خالی بمونه .
    سوگند ادامه داد : پس لااقل منو می فرستادین خونه دوستتون ، سلدا با عزیز خانم مشکلی نداره . مسعود لبخندی زد و گفت : آخه دوستم و دخترش هم مامور منکرات هستند .
     
  2. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    و ماشین را داخل کوچه هدایت کرد . جلوی درب آهنی بزرگ و قدیمی متوقف شد . از ماشین پیاده شد و دور و برش را نگاه کرد . باغ های دیگر هم در اطراف کوچه به چشم می خورد . اما دیوارهایشان همه بازسازی شده بود و درهای جدید جایگزین درب های قدیمی آن شده بود، قدمت باغ ها را می شد از محله شان و درخت های سر به فلک کشیده آن ، که از پس دیوارها سرک می کشیدند فهمید . باغ مورد نظر تنها باغ شهر بود که با دیوارهای قدیمی و در حال ریزش خود و آن درب قدیمی اش ، در میان همه باغ ها متفاوت بود . جلو رفت و زنگ را فشرد، تنها چیزی که جدید و تعجب برانگیز بود آیفون تصویری اش بود .
    - بله ؟
    سلدا جلو رفت تا نظام چهره اش را ببیند .
    - سلام آقای اشرف .
    - سلام بیایید تو .
    و در باز شد سلدا برگشت و به خانوم بزرگ گفت : کمک می کنید در را باز کنیم مثل اینکه اینجا همه کارها را خودمون باید انجام بدیم .
    خانوم بزرگ پیاده شد و همراه سلدا وارد محوطه باغ شد و گفت : اینقدر تن پرور شدی که در باز کردن شده برات همه کار .....
    سلدا یک لنگه در را باز کرد و معترضانه گفت : خانوم بزرگ من تن پرور شدم ...؟!
    خانوم بزرگ هم لنگه دیگر در را باز کرد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت : اما اینجا خیلی برام آشناست .....
    سلدا به طرف ماشین رفت و گفت : کم کم یادتون میاد که کجایین.
    ماشین را به داخل هدایت کرد و بعد از اینکه خانوم بزرگ درها را بست آرام از وسط جاده شنی که دو سمتش را شمشادها و درخت های سرو و کاج گرفته بودند گذشتند . نزدیک غروب بود و باغ با ان فضای زمستانی و درختان لختی که علی رغم انبوه بودنشان تا انتهای باغ را به چشم رهگذر نمایان می کرد، غم انگیز و ماتم زده می نمود . مقابل آن ساختمان قدیمی و زیبا ماشین را متوقف کرد ، بوی سوختن شاخ و برگ ها و چوب فضا را پر کرده بود، دود مه مانندی هم سراسر آسمان باغ را پوشانده بود . سلدا از ماشین پیاده شد، خانوم بزرگ هم مثل همیشه در ماشین را به شدت بست . دو کلاغی که روی چنار مقابل ساختمان نشسته بودند، با صدای قار و قار بلندی پر زدند . خانوم بزرگ به سلدا که مشغول بیرون آوردن چمدان ها از صندوق عقب بود گفت : این هم نحسی اول کار . دیدی چه قار و قار بلندی سر دادند .
    سلدا در صندوق عقب را بست و لبخندی زد و گفت : از نحسی نبود . از این بود که شما هنوز هم نمیتونی در ماشین رو یواش ببندید. پرنده های بیچاره رو ترسوندین .
    خانوم بزرگ – این باغ به این بزرگی خدم و حشم نداره . عجب استقبال گرمی . اصلا معلوم هست این دوست با ادب بابات کیه ؟ مطمئن هست ؟
    صدای در ورودی نگاهشان را به سوی خود کشید . نظام بالای پله ها ایستاد و گفت : خوش آمدید . می بخشید کسی نیست که چمدان ها را بیاره داخل .
    سلدا پاسخ سلامش را داد . چمدان خودش را برداشت و به خانوم بزرگ که متفکرانه به نظام نگاه می کرد گفت : خانوم بزرگ ... خانوم بزرگ حواستون کجاست ؟
    نظام لبخندی بر لب نشاند و گفت : فکر می کنم خانوم بزرگ مرا فراموش کرده اند ....؟ خانوم بزرگ چمدانش را برداشت و گفت : پس این همه سال اینجا قایم شده بودی ؟
    سلدا – خانوم بزرگ ... ا قایم شده بودی یعنی چی؟
    خانوم بزرگ گفت : مگه بابات خبر نداشت این آقا چقدر خوش نامه ...؟
    سلدا گوشه لبش را گزید و معترضانه گفت : خانوم بزرگ این حرف ها چیه ؟
    و همراه او از پله ها بالا رفت و به اتفاق نظام وارد ساختمان شدند چمدان هایشان را کنار راه پله هایی که به طبقه دوم راه داشت گذاشتند . نظام به آشپزخانه رفت و سلدا در حال در آوردن پالتویش نگاهی به دور و برش انداخت . همه چیز بوی کهنگی می داد . مبلمان تماما قدیمی بود . قاب عکس هایی که با تصاویر اشخاصی که شاید دیگر زنده نبودند و یا سن و سالی از آنها گذشته بود، روی دیوارها نصب شده بود . سلدا هیچ کدام را نمی شناخت . از سالن نشیمن گذشت و وارد پذیرایی که به وسیله یک پرده از سالن نشیمن جدا شده بود ، شد . روی دیوار مقابلش قاب عکس بزرگی آویخته شده بود که نظرش را جلب کرد، جلو رفت و به چهره اش دقیق شد، می بایست همان یلدا باشد و زیر قلب عکس یک ویولون قرار داشت . تنها چیزی که با وسایل قدیمی و فرسوده خانه هماهنگی نداشت ، همان ویولون بود . نظام سینی را مقابل خانوم بزرگ گذاشت و گفت : امیدوارم خیلی زود به شما ثابت کنم که من در آن جریان هیچ نقشی نداشتم .
    خانوم بزرگ حرفی نداشت . نظام وارد پذیرایی شد و خطاب به سلدا که مقابل ویولون ایستاده بود گفت : برای یلدا خریدمش .
    سلدا به سمت او چرخید و گفت : من ...فکر می کردم فوت شده یعنی دقیقا دفعه قبل همین را گفتید .
    نظام ادامه داد: به موسیقی و نقاشی خیلی علاقه داشت و آزادانه نقاشی می کرد اما اجازه نداشت به همان اندازه در مورد موسیقی و نواختنش آزادنه عمل کند . پدرش بسیار سخت گیر بود و به سمت دیوار راست اشاره کرد . به پرتره مرد جوانی اشاره کرد و گفت :
    - این یک نمونه از هنر دستان پر توانش است .
    سلدا به سمت پرتره رفت و پرسید : این مرد جوان کیه ؟
    نظام لبخند غم باری زد و گفت : همین پیرمرد سپید موی که زیر بار غم عشقی نافرجام خمیده شد، عشقی که میراث بانو آذری برای من بود .
    سلدا که در آن خانه سراسر شگفتی و معما سر درگم بود، پرسید: بانو آذری؟
    نظام به سمت نشیمن رفت و گفت : من معمولا شام رو زود می خورم، زیاد نمی خوابم اما دوست دارم به رختخواب برم و به گذشته برگردم . زندگی حقیقی من آنجاست ، سال هایی که گذشت .
    سلدا همراه او وارد نشیمن شد مقابل نظام نشست و گفت : با گذشته زندگی کردن جز حسرت و دریغ چه چیزی دیگه ای دارد ؟
    - توی زندگی فعلی هم چیزی ندارم که به خاطرش عمرم را صرف کنم . به جز یک پسر جوان ... سعی می کنم او را هم از اینجا دور کنم تا هم نشینی با من منزوی اش نکند . خب تا شما چایتون رو می خورید، من شام رو گرم کنم .
    خانوم بزرگ گفت : لازم نکرده شما زحمت بکشید . آشپزخونه جای مرد نیست . خودم توی این چند روز کارها رو به عهده می گیرم . نمیدونم مسعود خان واسه چی ما رو فرستاده اینجا . اما خدا کند تلویزیون داشته باشید چون نم توانم از سریال های مورد علاقه ام بگذرم .
    نظام خطاب به او که به سمت آشپزخانه می رفت گفت : بله هست . ولی هنوز از اون استفاده نکردم . پسرم تازه برام خریده .
    خانوم بزرگ از داخل آشپزخانه گفت : خدا رو شکر گاز هم هست والا توی این هوای سرد باید با بخاری نفتی و ذغالی خودمون رو گرم می کردیم . گرم هم که نمی شدیم .
    نظام لبخندی زد و گفت : بله. تا دو سال پیش همین طور بود حوصله سر و صدای کندن زمین و نصب لوله های گاز رو نداشتم اما پسرم باز هم مرا توی یک کار انجام شده قرار داد ف مجبورم کرد که چند روزی سر و صدا را تحمل کنم .
    سپس از جا برخاست و به سلدا گفت : همراه من بیایید تا اتاقتان را به شما نشان بدهم .
    خانوم بزرگ فورا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : خب تا شام گرم میشه من چمدونم رو میارم بالا .
    نظام لبخند زنان از پله ها بالا رفت : خانوم بزرگ از من می ترسید؟
    خانوم بزرگ – این هم دستور مسعود خان بود ....! یک عمر دایه خونه زاد معتمد ها بودم . نمیتونم روی حرفشون حرفی بزنم .
    نظام جلوی در اتاقی ایستاد، قفل در اتاق را با کلید باز کرد و وارد شد چراغ ها را روشن کرد و گفت : بفرمایید داخل!
    خانوم بزرگ اول وارد اتاق شد : خوب کاری کردید که اتاق هر دوتایمان را یکی کردید .
    سلدا وارد اتاق شد اتاق نسبتا بزرگی بود که وسایلش به همان کهنگی وسایل اتاق پذیرایی و سالن نشیمن بود . پرده های زرشکی رنگ که کمی رنگ باخته بود . مبل های کنده کاری شده و قدیمی مقابل درب شیشه ای قرار داشت .میز توالت، فرش ها و تزئینات اتاق همه قدیمی و به چشم سلدا ناآشنا می آمد و دو تخت خواب ، با فاصله نه چندان دور در انتهای اتاق قرار گرفته بود . یک میز تحریر و صندلی هم گوشه اتاق گذاشته بودند . نظام با چهره غم گرفته به اتاق نگاه کرد و با اندوهی عمیق گفت : اینجا اتاق یلداست ....
    خانوم بزرگ گفت : چرا جوری حرف می زنید که انگار هنوز زنده است نکنه واقعا زنده است .
    نظام لبخند تلخی زد و گفت : درسته هنوز زنده است اما اینجا . و دستش را روی قلبش قرار داد و نگاه کوتاهی به سلدا کرد و از اتاق خارج شد .
    خانوم بزرگ کلید را از روی در برداشت و گفت : بهتره شب ها در را قفل کنیم، اینطوری مطمئن تره .
    سلدا لباس هایش را از داخل چمدان در آورد و گفت : خانوم بزرگ با این حرف هاتون قصد دارید مرا هم بترسونید .
    خانوم بزرگ گفت : نه! ولی بترسی بهتره .
    سلدا – اگر این آقا قتلی انجام داده بود یا واقعا مورد اطمینان نبود ، بابا ما رو اینجا نمی فرستاد . بابام آدم بی فکری نیست .
    خانوم بزرگ – درسته من هنوز نفهمیدم چرا اینجاییم . آدم سر از کار شما در نمیاره . ولی جانب احتیاط رو رعایت کنیم بهتره .

    ****
    خانوم بزرگ فنجان چای را مقابل سلدا گذاشت و در حال آماده کردن صبحانه گفت : دیشب اصلا خواب توی چشمام نرفت، همه اش فکرهای عجیب و غریب به سرم می زد و می رفتم به سال ها قبل ، در هر حال تا صبح از سرما که نه از ترس لرزیدم.
    سلدا گفت : خانوم بزرگ علت اینکه نخوابیدید فقط ترس نبوده. جاتون هم عوض شده، من هم زیاد راحت نخوابیدم .
    نظام جلوی درب آشپزخانه ایستاد و گفت : سلام صبح بخیر ...
    سلدا با لبخندی و خانوم بزرگ مثل شب قبل با اخم و ترش رویی جوابش را داد . نظام روی صندلی نشست و به خانوم بزرگ که برای او هم فنجانی چای می گذاشت گفت : خانوم بزرگ شما پنجاه سال با قاتل واقعی زندگی کردید و راحت خوابیدید چطور نتوانستید در منزل شخصی که فقط متهم است راحت بخوابید .
    خانوم بزرگ گفت : فال گوش ایستاده بودین ؟
    نظام – نخیر می اومدم آشپزخونه که ذکر خیر خودم رو شنیدم .
    - منظورتون چیه که من پنجاه سال با یک قاتل زندگی کردم .
    نظام – منظورم همون آقای اردلان معتمد است ... معتمد ... این نام فامیل برای او حیف است .
    - من چیزی از ایشان ندیدم فقط میدونم شما دشمن قسم خورده او هستید .
    - شما مرا در حین ارتکاب قتل دیده اید ؟
    خانوم بزرگ گفت : نخیر اما اگر دوسیه( پرونده ) سی و چند سال پیش شما هنوز در اداره آگاهی یافت بشه جرم شما ثابت میشه و سرتان می رود بالای دار . البته اگر مطمئن باشم میشه دوسیه سی و چند سال پیش را به آسانی به جریان انداخت زنگ می زنم به مامورین و مخفی گاه شما را به آنها لو می دم .
    سلدا پا در میانی کرد و گفت : خانوم بزرگ میشه شما لطف کنید و کوتاه بیایید ....
    خانوم بزرگ – من کوتاه بیا نیستم . اون هم در برابر آدمی که یک دختر بی گناه را به منجلاب کشید و باعث مرگش شد، البته قبل از اون شوهر اون دختر رو هم می کشه ....
    نظام گفت : من کوتاه میام درست مثل تمام این سال ها ... چای اش را با دو حبه قند شیرین کرد و خطاب به سلدا گفت : بغل ساختمون یک پارکینگ هست، ماشین رو اگر لازم نداری بگذار اونجا. این منطقه برف زیاد می باره . فراموش کردم دیشب بهتون بگم .
    سلدا که صبحانه اش را تمام کرده بود از جا برخاست و گفت : شما قصد ندارید صبحانتون رو شروع کنید ....؟
    نظام – ماشین رو بگذار داخل پارکینگ و بیا داخل اتاق نشیمن ...
    سلدا برای برداشتن کلید ها به طبقه بالا رفت . خانوم بزرگ از در آشپزخانه سرک کشید و بعد خطاب به نظام گفت : می خواهید گذشته رو پیش بکشید که چی ؟
    نظام – پس از گذشته ها می ترسید.
    خانوم بزرگ با جدیت گفت : از من خطایی سر زده که بترسم ؟ من برای افروز نگرانم، این واقعیات براش تلخه، اگر بفهمه ... اصلا گفتن این چیزها چی رو تغییر میده ، ما همه مون عمر مون تمون شده ، چه فایده ای داره که ناگفته ها حالا گفته بشه .
    نظام – چرا همیشه انگشت اتهام به سوی من نشانه رفت ...؟ چون سکوت کردم.... اصلا شما می دونید یلدا سال های آخر عمرش چه کرد . چه بر او گذشت . کجا مرد و کجا دفن شد .
    سلدا کنجکاوانه حرف های خانوم بزرگ و نظام را شنیده بود . نمی دانست این واقعیات چرا باید برای مادرش افروز تلخ و نگران کننده باشد . چه چیزی بین یلدا و نظام و اردلان گذشته بود .

    *****
    نظام روی صندلی راحتی مقابل پنجره بلندی که به پشت باغ باز می شد نشسته بود . سلدا وارد نشیمن شد و یک راست به سمت بخاری رفت و دست هایش را روی بخاری نگه داشت و گفت : اینجا زمستون خیلی سرده . یک ساعت با شهر فاصله داره اون وقت این همه تفاوت دما داره .
    نظام – امشب برف می باره ...
    سلدا به سمت او رفت و گفت : دیروز غروب که اومدیم بوی شاخ و برگ سوخته می اومد! نظام گفت : مگه باغ های اطراف رو ندیدی . صاحب این باغ ها اکثرا خارج از کشور هستند و باغبون ها برگ ها رو می سوزونند . درخت ها رو هرس می کنند و به باغ می رسند . بعد دفتر نسبتا قطوری را که روی پایش گذاشته بود به طرف سلدا گرفت، سلدا بدون معطلی دفتر را گرفت و کنجکاوانه به او نگاهی کرد و در مقابل نظام نشست . نظام سوالش را پاسخ گفت : این خاطرات یلداست ف او هم درست مثل تو عاشق نوشتن بود و اصلا ذاتاً هنرمند بود از هر هنری سررشته ای داشت ... بخونش طوری که من هم بشنوم .
    سلدا دفتر را باز کرد و لحظاتی به خط زیبای آن نگاه کرد . به صندلی تکیه داد . سعی کرد هیجانش را مهار کند و بعد با صدایی دلنشین و رسا شروع کرد .

    فصل 6
    یک حیاط بزرگ، خیلی بزرگ با کلی دار و درخت که کنار درب ورودی حیاط یک اتاق، در زیر دار و درخت ها بنا شده، که صاحبش یک سرباز وظیفه و یک راننده است! حیاط رو که تموم کنی می رسی به ساختمون اصلی، یک ساختمون خیلی بزرگ که با چندین پله از سطح حیاط بالا می رود . زیر ساختمون هم یک استخر بزرگ با دو اتاق مرموز . پشت حیاط هم ادامه حیاط یا همان باغه .نمیشه گفت حیاط خلوت، چون سر سبز و بزرگه . چشم انداز قشنگی داره، این از تفسیر وضعیت خونه! اما من؟ حالم از این خونه و زندگی توی اون به هم میخوره . خونه که نیست در اصل پادگانه، من و مامان و اردلان هم به علاوه اون سرباز جلوی در از سربازهاش هستیم خب فرمانده هم که معلومه، تیمسار اسفندیار معتمد...! با یک دنیا مدال و نشان افتخار از اعلی حضرت پهلوی . واقعا هم فرمانده مقتدری است . ساعت شش صبح شیپور آماده باش رو میزنه یعنی وقتی که خواب هنوز تو چشمام وول میزنه، به هزار مصیبت از تخت خواب جدا میشم ، کلی به فرمانده بد و بیراه میگم ، از همون بد و بیراه هایی که وقت عصبانیت خودش به افسرها و سرهنگ های زیر دستش میگه . نمیدونم این فحش های رکیک چه سری داره ولی کمی از عصبانیتم را کم می کند کم که
     
  3. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    کم که نمی کنه فقط دلم خنک میشه چند بار هم جلوی مامان از دهنم در رفت و چندتا فهش بد پشت بابا نثارش کردم.مامان اخم کرد و معترضانه گفت:یک دخترخانوم متشخص چنین اراجیفی رو ورد زبونش نمیکنه. به هر حال توی هوای گرم تابستون.تو سوز پاییز و یخبندون زمستون ورزش از یاد تیمسار نمیره اردلان که ازدواج کردو رفت و جمع مسخره ی ورزش صبحگاهی از چهار تن به سه تن کاهش یافت.
    حالا هم هوا سوز پاییز رو داره اگر دیر بجنبیم غیر از چندتا فهش ابدار از صبحانه هم محروم میشیم.
    دست و صورتم رو شسته و نشسته.خشک نکرده گرم کن ورزشی ام رو می پوشم. موهای به هم ریخته رو یک برس الکی میکشم و با کش پشت سرم جمع میکنم.پله های طبقه ی بالا رو دوتا یکی میپرم پایین.گاهی از پله ها سقوط هم کرده ام بالاخره توی حیاط پشتی در حالی که میلرزم خودم رو به جمع میرسونم.مامان هم توی لباسای گرم کنش در حال خمیازه کشیدن ایستاده.تیمسار به ساعتش نگاه میکنه و با جدیت میگه پدر سوخته باز دو دقیقه دیر رسیدی و ورزش را شروع میکند.سه دو دور حیاط میگردیم و بعد نرمش را شروع میکنه..یک..دو..سه..
    فکر کنم کلاغ های روی چنار هم به ما میخندن.ورزش اجباری خنده هم داره.بعد از یک ورزش و نرمش نفس گیر اینقدر دلم ضعف میره که یک صبحانه ی مفصل و حسابی میچسبه پوران و توران که به عنوان مستخدم در ان خانه ی بزرگ با ما زندگی میکنند.
    تا تیمسار لباس هایش را بپوشد و برای رفتن به پادگان اماده شود شاید خطاب کردن او به عنوان تیمسار نوعی اهانت باشد اما او واقعا تیمسار است..واقعا سخت گیر و خشن است از عطوفت پدری در او چیزی وجود ندارد.مامان هم اورا تیمسار خطاب میکند.البته من و اردلان که گاهی گذرمان به این عالیجناب می افته او را پدر خطاب میکنیم.البته من ترجیح میدم اورا تیمسار خطاب کنم تا بابا...ولی بسوزد پدر ترس ..به اجبار صدا میکنیم بابا..والبته قبل از اینکه از خانه بیرون برود من را صدا میکند و حرفها یا بهتر بگویم امر و نهی ها ی همیشگی اش را تحویلم میدهد.
    ((بدون اطلاع پاتو بیرون نمیزاری توی حیاط که میری حواست به این گماشته ها باشه.درست است که سرباز است و محافظ اما از اون پدر سوخته هاست.هرجا میری با راننده میری ساعت رفت و برگشتت رو به مادرت اطلاع میدی.رفتن به منزل دوستان ممنوع...دوستانی بهتر است بیایند اینجا..فهمیدی..؟))در پس چشم بلندی که به بابایم میگویم هزارتا از همان فحش های رکیک نهفته است.اخر پدر امرزیده کدام دوست کدام رفیق؟ انقدر به زمین و زمان شک داشت که نتوانستم با کسی صمیمی باشم.صدای بوق و بسته شدن در ماشین را که میشنوم با همان سرعتی که برای ورزش صبحگاهی از پله ها پایین می امدم برای ادامه ی خواب از پله ها بالا میروم و با همان لباسها روی تخت و زیر ان پتوی گرم و نرم پناه میبرم.اما بعد از ان ورزش حسابی و ان صبحانه ی مفصل بعد از ورزش خواب سنگینی به چشمانم باز میگردد و گاهی نیز هرگز نمی اید.مامان غرولند کنان همیشه میگوید دختر تو چطور با ان شکم پر و اون ورزش سنگین دوباره خوابت میبره.حق داره خودش همان خواب اخر شب رو به کمک قرص های ارام بخش به صبح میرساند.مامان از نظر اعصاب خیلی ضعیف است.این هم یکی از نتایج اخلاقی و رفتاری تیمسار.دستش که به تیمسار نمی رسه اگرم برسه جرات پیدا نمی کنه که عقده های حقارتی که بر دلش گذاشته بر سر خودش خالی کند و پس تا چشم تیمسار را دور میبیند همه ی عقده های دل را همراه دری وری هایی که از پیش اماده دارد بر سر این دو مستخدم پیرو خسته خالی میکند.لقب پیر دختر هم خودش به انها داده گاهی اوقات دلم بدجوری برای پوران و توران میسوزد و گاهی هم که یاد حرفهای مامان راجع به انها می افتم هوس میکنم جای دری وری دو تا از همون فحش هایی که خودم بلدم نثارشان کنم.البته از واژه ی پیر دختر در مورد انها اصلا استفاده نمی کنم چرا که میترسم روزی خودم مستحق این لقب شوم.برعکس مامان دائم همین صفت را بر سرشان میکوبد چندین بار به مامان تذکر دادم اینقدر از این لقب پیردختر برای پوران و توران استفاده نکن شاید یکدانه دخترت هم به این صفت گرفتار شد.پوزخندی زد و گفت:ادمم هایی مثل پوران و توران که چشم به زندگی دیگران دارند گرفتار تنهایی و این صفت میشوند و همان روز بود که برایم تعریف کرد جناب تیمسار قبل از ازدواجش با این دو خوواهر ارتباط داشته که عاقبت مجبور شده تاوانش را بپردازد و تا اخر عمر این دو خواهر را به عنوان کلفت مثل ایینه ی دق جلوی چشمهای خود نگه دارد تا مبادا چاک دهان دخترها باز شود. و ابرویش را جلوی هم قطارهایش ببرند و رسوایش کنند.
    البته صورت خوشی نداشت اگر دیگر درجه داران پی به این قضیه میبردند که روزگاری تیمسار اسفندیار معتمد با دو دختر بی اصل و نسب مناسباتی داشته.مطمئنا مضحکه دست میشد و بین این ههمه افسر و سرهنگ و تیمسار بودند کسانی که چون پدر بنده پایشان لغزیده باشد لابد انها هم به نحوی دیگر جلوی رسوایی را گرفته اند.این هم یکی دیگر از دلایلی بود که مرا از دست این تیمسار خشمگین و عصبانی میکرد.
    من خودم خانواده ی نظامی را به دو دسته تقسیم میکردم دسته ی اول نظامی هایی که در پس ان همه احترام و افتخار در مجالسی شرکت میکنند که تمامش هرزگی و بوالهوسی و کثافت کاری است و چون برایشان مهم نیست خانواده شان هم در این قبیل مجالس و اماکن حضور بهم میرسانند و پای خودرا جای پای همسر و پدر خود میگذارند.مشروب میخورند قمار میکنند با مردان دیگر مناسبات نامشروع برقرار میکننو..و..و.. دسته ی دوم باز هم با همین افتخارات و احترامات به این مجالس میروند اما چون به قول دسته ی اول روشنفکر نیستند بنا به نظریه ی من ته مانده ای از رگ غیرت در وجودشان باقی مانده خانواده ی خود را حتی الامکان از این جور مجالس دور نگه میدارند.در خانه حبس میکنند و چون نه میتوانند نفس خود را نگه دارندو نه میتوانند ریشخند همکاران را تحمل کنند خود به تنهایی به این مجالس میروند. البته شاید گروه سوم و چهارمی هم باشد که من از ان بیخبرم و صد البته که ما جزو گروه دوم میباشیم هرچند مادرم را گه گاهی از سر اجبار به عروسی ها ی انها میبرد اما من هرگز از نزدیک ین مجالس را ندیده ام و تیمسار هم خبر ندارد اگر من و مادرم هر روز به این مجالس برویم ذاتا غلط میکنیم که هم پیاله ی دیگر خانم ها شویم.
    گاهی فکر میکنم شاید علت اعصاب داغان و به هم ریخته ی مادرم همین باشد که چون خانوم های هم طراز خودش نمی تواند در تمامی ان مجالس حضور بهم رساند و دوستی یا دوستانی صمیمی با مجالسی زنانه برای خود داشته باشد غیر از این مجالس هم هرکجا میرفت قبل از ان کلی بازخواست میشد و من هم که به لطف خدا توانستم مدرکم را در سال اخر دبیرستان بگیرم معجزه بود که با هیچ دختری در دوران تحصیل زیاد رفاقت نکردم بعد هم اجازه ی ادامه تحصیل را از من گرفت تا مبادا جزو گروه یا حزبی خاص شوم.
    این در حالی بود که اکثر فرزندان افسران و درجه داران افتخار رفتن به کشوهای اروپایی و امریکایی و تحصیل در کالج ها و دانشکده های مختلف را در کارنامه ی خود داشتند.البته اردلان از اینگونه تدابیر امنیتی مستثنی بود.
    چون او فرزند ذکور پدر بود و حق داشت در تمام تفریحاتی که پدر در انها شرکت داشت سهیم باشد و از نظر خودش و پدر مردانگی یاد بگیرد.بیچاره فروغ زن برادرم...دلم برایش میسوزد لابد او هم اردلان را فقط تحمل میکند اصلا نمی دانم چرا با اردلان ازدواج کرده مرد که قحطی نبود...
    به هر حال من هم در این محبس تنگ انقدر لگد پرانی کردم که پدر مجبور شد برای فراگیری بعضی هنرها از جمله نقاشی و خطاطی برایم استاد بگیرد.البته استاد هم زیر نظر پدر به خانه می امد و زیر نظر خودش به من این هنر هارا در حد اعلا می اموخت.موسیقی را هم دوست داشتم اما تیمسار به شدت مخالف ان بود..او به زمین و زمان شک داشت تا من نقاشی و خطاطی یاد گرفتم او نصف جان شد.همیشه میترسید پای استاد بلغزدو...او همه ی این تدابیر امنیتی را برای من در نظر میگرفت تا مبادا سیه روز شوم و یکدانه دخترش از خوشبختی در زندگی اینده ی زناشویی چیزی نچشد.میفهمیدم که قلبا مرا دوست دارد حتی بیشتر از اردلان اما این همه تدبیر و مواظبت نتوانست سرنوشت را عوض کند و تقدیر مرا به یکی از همان مجالس که همیشه از ان دور بودم برد و حقایقی را برایم اشکار ساخت که نوزده سال از ان بی اطلاع بودم.
    یکروز وقتی تیمسار از پادگان به منزل بازگشت بعد از تعویض لباس و سر عصرانه حرفی زد که من گمان کردم معجزه ای رخ داده است. در حالی که پرتقالی را پوست میگرفت و در افکارش غوطه ور بود به مادرم گفت:فردا یلدا را ببر مزون مادام یک دست لباس مناسب مجالس عمومی برایش سفارش بده هفته ی اینده در مجلس عروسی پسر تیمسار شاهرودی دعوت داریم.
    دستم بر روی فنجان چای خشک ماند.مادرم هم تعجب زده به من نگاه کرد.اما هیچ کدام جرات پرسش را نداشتیم.سالها بود که ارزوی رفتن به این مجالس را در سر میپروراندم.اما هیچ وقت در فکرم نمی گنجید پدرم خودش مرا به این مجالس ببرد.به هر حال توضیح بیشتری نداد و من تا فردا صبح که برای رفتن به مزون مادام لحظه شماری میکردم. در دل دعا میکردم که نظر پدر تا صبح تغییر نکند.صبح بعد از ان مراسم مسخره ی صبحگاهی و بعد از رفتن پدر مادرم با بی میلی که علتش را نمی دانستم اماده شد و همراه راننده رهسپار مزون مادام شدیم.در بین راه از مادرم پرسیدم به نظر شما چرا بابا قصد دارد مراهم به مجلس عروسی تیمسار شاهرودی ببرد؟او با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت::من از کارهای تیمسار هیچ وقت سر در نیاوردم حالا هم لابد دلیلی برای این کارش دارد والا اون ادمی نیست که..حرفش را نیمه تمام گذاشت و بعد ادامه داد...اصلا برای تو که بهتر شد.دائم از من میپرسیدی چرا بابام دلش نمی خواد توی مجالس نظامی ها شرکت کنم.هروقت هم که من بعد از سالی به میهمانی میرفتم و بر میگشتم سرم را با سوال های جورواجورت درد می اوردی.حالا میری از نزدیک میبینی حداقل حسنش اینه که دیگه مرا سوال پیچ نمیکنی.
    سکوت کردم.راست میگفت هربار که از اینگونه مجالس باز میگشت دوست داشتم تمام اتفاقاتی که دیده بود را برایم تعریف کند اما او برخلاف تمام مادرها اصلا شوقی برای توضیح دادن به دخترش نشان نمیداد.به مجلس خوبی بود و خوش گذشت بسنده میکرد.و این من بودم که اورا سوال پیچ میکردم و اغلب با سومین سوال کلافه میشد.به هر حال حق داشت باید بیشتر مراعاتش را میکردم اعصاب ضعیفی داشت.در افکار خودم بودم که ماشین متوقف شد و من و مادرم پیاده شدیم.ویترین مغازه ی مادام بزرگ و لوکس بود و چند دست لباس شب شیک هم در طرح ها و رنگ های مختلف در ان قرار داشت.بالای مغازه روی تابلویی طراحی شده و نوشته بود.مزون الهه ی شب و با خطی ریز پایین ان نوشته بود به مدیریت مادام لیزا..وارد مغازه که شدیم با باز شدن در صدایی اهنگین در مغازه پیچید همانطور که حدس زده بودم مغازه بزرگ بود و به دو قسمت تقسیم میشد.قسمت جلویی مغازه طبقات پارچه ها بودو وبر سر گوشه ی ان چند طرح دیگر از اخرین مدل های لباس روی پارچه ها ی مخصوص قرار داشت.دختری پت یک میز که در گوشه ای دیگر قرار گرفته بود نشسته بود.و با یکی از مشتری ها در حال گفت و گو بود.قسمت دیگر مغازه که فقط جزئی از ان دیده میشد حیاط خانه بود.صدای چرخ و صحبت کردن زنی به گوش میرسید.مادرم جلو رفت و بعد از سلام گفت:با مادام کار داشتم.
    دختر جوان نگاهی به مادرم انداخت انقدر مشتری اش نبود که با یک نگاه بشناسد.بعد از کمی دقت به چهره ی او ناگهان از جا برخاست وگفت:خانوم تیمسار مبخشید نشناختمتون مادرم چیزی نگفت و خانوم جوان مادام را صدا کرد.و لحظاتی بعد زنی نسبتا چاق و نه چندان بلند از پشت مغازه بیرون امدو با رویی گشاده و ته لهجه ای به مادرم سلام کرد وخوش امد گفت:فکرش را نمیکردم مادام الیزا چنین شکل و شمایلی داشته باشد اورا در تصوراتم زنی باریک و بلند قدو جوان میدیدم اما او علاوه بر چاق بودن میان سال هم بود.مادرم من را به مادام نشان دادو گفت:میخوام برای دخترم سفارش لباس شب بدم.
    مادام که گویی تازه مرا دیده بود سرش را به سمت من چرخاند و لبانش بیشتر از هم باز شدو گفت:وای..این دختر شماست؟
    مادرم بدون تعارف روی صندلی نشست و بله ی کشداری گفت که کمی به من برخورد مادام که چشم از من برنمیداشت گفت:تاحالا ندیده بودمش.
    مادرم گفت:لطفا اندازه بگیرید میخواهم یک لباس شب مناسب برایش بدوزید.یک لباس شب که زیاد برهنه نباشد لباسی که مطابق میل تیمسار باشد میدونید که...
    مادام گفت:اه...بله..میدانم..و رو به من کردو گفت با من بیا.
    همراه مادرم به قسمت عقبی مغازه رفتم.چهار زن پشت چرخ هاشان مشغول دوخت و دوز بودند.با ورودم نگاههایشان به سمت من چرخید و بعد دوباره مشغول شدند. مادام در حالی که مترش را از روی میز بر میداشت خطاب به من گفت:پالتویت را در بیار.
    پالتویم را در اوردم او مشغول اندازه گرفتن شدو پرسید:اسم شما چیه..؟
    گفتم:یلدا..
    لبخندی زدو گفت:یلدا...اسمت هم مثل خودت زیباست.خب یلدا لباسی برایت بدوزم که خودت هم دهانت باز بماند.اندازه ام را یادداشت کردوگفت:پس فردا بیا برای پرو.گفتی برای کی میخواهی؟
    جواب دادم:هفته ی اینده پنجشنبه.از رنگ لباس از من سوال کردو نه از مدل و نه از جنس پارچه...خب همین قدر که تیمسار لطف کرده مرا به چنین مجلسی میبرد کافی بود. لباس دوختن ان هم در مزون مادام پیشکشی بود بس گرانبها.به هر حال تا روز پرو لباس دیگر حرفی از ان مجلس نبود. و من دائم در این دلواپسی بودم نکند تیمسار از تصمیمش منصرف شود هرچند مطمئن بودم اگر حرفی بزند بی برو برگرد انرا عملی میکند. دو روز بعد دوباره به همراه مادرم عازم مزون مادام شدیم.اینبار دخترک جوان فورا مارا شناخت و بی معطلی مادام را خبر کرد. و باز هم ماددرم روی صندلی نشست و من به تنهایی برای پرو رفتم که دلخور هم شدم.دوست داشتم او هم در مورد طرح و مدل و رنگ نظر دهد.لباس هنوز کاملا اماده نبود.رنگ ارغوانی پارچه به دلم نشست اما از مدلش چیزی نفهمیدم استین هایش هنوز به لباس وصل نشده بود.و بیشتر قسمتهایش با کوک به هم وصل شده بود.
    مادام همانطور که استین ها را به لباسم کوک میزد کمی کمر لاس را تنگتر کرد و با لبخند گفت:چه کمر باریکی..
    مثل دفعه ی پیش سکوت کردم و تا رسیدن روز معود در هول و هراس بودم.البته اینبار به خاطر شرکت در ان مجلس نبود بلکه چیزی راجع به اداب و معاشرت نمیدانستم.مادرم که اصلا حرفی نمیزد.فقط میماند فروغ که میتوانستم در مورد اینطور محافل و اداب و معاشرت از او سوال کنم.اما میترسیدم به گوش اردلان برسد و او رای پدر را در مورد رفتن من به ان مجلس بزند.پس سر جایم نشستم و منتظر ماندم.بالاخره روز پنجشنبه از راه رسید و عصر پنجشنبه جعبه ی لباس را به اتاقم بردند تیمسار نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:بهتره کم کم اماده شوید یک ساعت دیگر میرویم.
    مثل فنر از جا پریدم و به اتاقم رفتم.توران جعبه ی لباس را روی تختم گذاشته بود. با هیجان در جعبه را باز کردم.علاوه بر لباس یک جفت کفش.کیف و یک جفت جوراب ابریشمی هم درون ان قرار داشت انقدر ذوق زده شده بودم که انگار اولین بار بود که این چیزهارا میخریدم.
    به هر حال مادام فکر همه چیز را کرده بود.قبل از اینکه لباس بپوشم سریعا به حمام رفتم.دوش گرفتم و بعد از سشوار زدن به موهایم هیجان زده لباس را برداشتم و انرا پوشیدم لباس نیمه استین بود و بالا تنه ی ان تا کمر تنگ بود و بعد دامن ان با چین های فراوان تا روی زانو کشیده میشد.جلوی اینه که ایستادم همانطور که مادام گفته بود دهانم باز ماند.چرخی جلوی اینه زدم و خنده ی ریزی کردم.جوراب ها و کفشهایم را پوشیدم و فورا گردنبندی را که پدرم سال گذشته به ماسبت پایان تحصیلاتم به من هدیه داده بود به گردن اویختم و از دیدن خودم درون ایینه لذت بردم.فکر حتی یک ته ارایش را هم از ذهنم دور کردم.مطمئن نبودم تیمسار با دیدن من در این لباس سر حرفش باقی بماند.هرچند لباسم برهنه نبود.صدایم که کردند.پالتویم را برداشتم و با گامهایی لرزان از اتاق خارج شدم به اخرین پله که رسیدم نگاه شگفتزده ی پدرم کم کم به نارضایتی مبدل شد.مادرم در حال بستن دکمه های پالتویش از اتاق خارج شد با دیدن من خشکش زد منتظر بودم تیمسار با دیدن من لب باز کند و مرا از رفتن بازدارد اما گفت:مواظب رفتارت باش یک لحظه هم از مادرت دور نمیشوی.
    لبخندم را مخفی کردم و از همان چشم های بلند بالا تحویلش دادم اما اینبار بدون فحش رکیک..
    ان باغ بزرگی که مجلس عروسی در ان برپا شده بود.با باغهایی که من تا ان زمان دیده بودم اصلا قابل قیاس نبود.تمام باغ با چراغ های پایه دار روشن شده بود. و جشن به خاطر سرمای هوا داخ سالن برگذار شده بود.از تعداد ماشین ها میشد فهمید که داخل سالن چقدر شلوغ است.دست و پایم شروع به لرزیدن کرد.پدرو مادرم منرا میان خود گرفتند و به سمت ساختمان از پله ها بالا رفتیم. هرلحظه که به سالن نزدیک میشدیم صدای موزیک بلندتر میشد.جلوی در دو نگهبان با اونیفورم نظامی برای پدرم ادای احترام کردند و در را برای ما گشودند.هجوم صدا و گرما ی داخل سالن و بوی انواع ادکلن ها مرا کمی گیج کرد.
    چشمم به مهمانها افتاد و خودم را تنها و غریب یافتم.پدرو مادرم با تعداد زیادی از مهمانها سلام احوالپرسی کردند و من هم به تبعیت از انها همین کار را کردم.نگاه خیره ی دیگران را که بر خودم دیدم فهمیدم تمام شب باید مثل توله ببر وحشت زده که از دنیای وحش خودش جدا شده به مادر بچسبم و اجازه ی نزدیک شدن به اح و ناسی را ندهم.همراه مادر پالتویم را در اوردمو..
     
  4. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    به مستخدمه ای که مسئول همین کار بود سپردم آنقدر پاهایم سست شده بود که همان جا روی مبل ولو شدم و با چشم های خیره به اطراف نگاه کردم کمی نفس کشیدم . لباس من در میان تمام خانم های میهمان و دختران جوان پوشیده تر بود، حالا با خیالی راحت تر می توانستم همه چیز را ببینم . عده ای از دختران و پسران همراه با موسیقی مشغول رقص بودند. عده ای دیگر از آنها به صورت گروهی مشغول صحبت و خنده بودند . عده ای از خانم ها همراه همسراشان مشغول پذیرایی از خود بودند و از شوهرانشان جدا نمی شدند تا مبادا شوهرانشان دختری جوان را به دام بیندازد . عده ای دیگر از خانم ها هم بی خیال نشسته بودند و همسرانشان را به حال خود رها کرده بودند تا از آن شب به حد کفایت در همه امور قمار و زن و غیره استفاده ببرند . در میان جمعیت پدرم را دیدم که همراه چند مرد تقریبا هم سن و سال خود مشغول گفتگوست و ما را به آنها معرفی می کند . یکی از آنها که قدی بلند و چهار شانه داشت، همراه پدرم به سمت ما آمدند مادرم فورا برخاست من هم از جا برخاستم مرد با نگاه خیره اش براندازم کرد و همین که مقابل ما رسید گفت :
    - وای این دختر خانوم بانوست ....؟
    از اینکه مادرم را خانوم بانو خطاب کرده خنده ام گرفت اما به لبخندی بسنده کردم پدرم فورا گفت : ایشان جناب وزیر جمشید صباغ هستند ...
    همسرم روح انگیز و دخترم یلدا ...
    جناب وزیر دست مادرم را فشرد و بعد دستش را به سمت من دراز کرد و گفت : از آشنایی با شما خوشبختم . با بی میلی دستم را به سمتش دراز کردم . دستان سرد و یخ زده من در دستان داغ او گره خورد و با شرمساری گفتم : من هم همین طور .
    همان طور که دستم را می فشرد با نگاهی خیره به من ، خطاب به پدرم گفت :
    پدر سوخته این دختر را کجا قایم کرده بودی ...؟ چرا تا به حال ندیده بودمش !
    دستم را به آرامی از دستش بیرون کشیدم و به پدرم که از فرط ناراحتی رنگ به رنگ می شد نگاه کردم او هم با لبخندی گفت : ایران نبوده ...
    داشتم شاخ در می آوردم من مه تا به حال پایم را از ایران بیرون نگذاشته بودم ، خب حتما دروغ پدرم به جناب وزیر دلیلی داشت . به هر مصیبتی بود پدرم جناب وزیر را از مادر و من دور کرد . نفس راحتی کشیدم و به مادرم که بدون تشویش در میان جمعیت به دنبال کسی می گشت نگاه کردم .آن همه دستپاچگی پدر و بی خیالی مادرم برایم سوال برانگیز بود . نمی دانستم با نبودن اردلان در آن مجلس مادرم به دنبال چه کسی می گشت . اردلان برای ماموریتی به جنوب رفته بود و بالطبع فروغ هم نمی توانست به تنهایی به آن مجلس آمده باشد، لحظاتی بعد جواب سوالم را گرفتم مادرم با لبخندی به سمت پسر خاله اش، همان برادر فروغ اشاره کرد . او هم به همراه یکی از دوستانش به سمت ما آمد . نظام را سال ها بود که ندیده بودمش حتی در مراسم عروسی خواهرش با اردلان . جوانی بود بیست و نه ساله و بلند بالا و بسیار اخمو . شاید هم زیاده از حد از خود راضی بود، خلبان بود در پایگاه هوایی ریتس آمریکا دوره آموزش های تکمیلی را می گذراند . شنیده بودم فوق العاده باهوش و در امر خلبانی ماهر است اما من این خصایل را دلیل موجه برای اخمو بودن او نمی دانستم هر چه بود و در هر پست و مقامی که بود برای خودش بود و آن همه فخر و افاده دلیلی نداشت . به ما که نزدیک شدند او را جوانی خوش چهره دیدم، سلام کوتاهی به من کرد و بعد سلام گرم و احوال پرسی با مادرم . دکتر محمد وثوق را به ما معرفی کرد از او زیاد شنیده بودم . پزشک حاذق و زبردستی بود . همسری مومنه داشت که هرگز پایش را به اینطور مجالس نمی گذاشت .پسری سه ساله هم به نام مسعود داشتند . دلیل شهرت و آوازه اش در طبابت بود که پزشک مخصوص وزرا و روسا بود که آنها هم به او لقب شفا داده بودند و همواره او را به نام مستعار دکتر شفا می شناختند .
    مادر زیر بازوی نظام را گرفت و او را برای صحبتی خصوصی به گوشه ای برد . من هم آنجا روی مبل نشستم و به عروس و داماد که در بین جمعی از جوانان می رقصیدند چشم دوختم با خود گفتم، واقعا خوشبخت خواهند شد ناگهان نگاه سنگین کسی را بر روی خودم احساس کردم . سرم را چرخاندم، متوجه نگاه های خیره و سمج وزیر صباغ بر روی خودم شدم . کمی جمع و جورتر نشستم و نگاهم را از لبخند چندش آورش گرفتم صباغ هم مردی خوش چهره بود اما نگاه های هرزه اش مرا می ترساند ، در دلم به او فحش دادم . در دلم گفتم : مرتیکه سگ چشم حالم را داری به هم می زنی بی پدر ... و چند تا فحش رکیک تا دلم خنک شد . دقایقی بعد مادرم برگشت و در حالی که کنارم می نشست گفت : امشب قراره برگرده آمریکا چند تا سفارش کوچولو داشتم که برام انجام بده .
    مطمئن بودم که حرفش با نظام چیز دیگری بوده، ناخودآگاه نگاهم به سمتش کشیده شد . نمی دانم چرا نگاهم روی او خیره ماند و قلبم فشرده شد اما نگاه خیره مرا حتما او حس کرد که به سمت من چرخید و در عوض من او فورا نگاهش را از من دزدید ، از این کارم خجالت کشیدم و بدون علت از مادرم پرسیدم : پدر کجا رفت ...؟ مادرم با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : به دنبال خوش گذرانی .... و ما تا آخر شب دیگر او را ندیدیم . دلم ره حالم خودم و مادرم که در آن جمع غیر از خودمان هم صحبتی نداشتیم سوخت . آخر شب تازه انگار همه ما را دیدند چون دوستان پدر برای آشنایی با من و مادرم ردیف شده بودند همه از اینکه تا آن شب مرا ندیده بودند اظهار تعجب می کردند و پدر هم هر بار جواب می داد : یلدا ایران نبوده ....!
    جناب وزیر صباغ هم در تمام مدت معارفه چون گماشته ای در کنار ما بود و به من لبخند می زد و کفر مرا در آورده بود ، بالاخره آن جشن با آنکه آن همه برای حضور در آن اشتیاق نشان داده بودم و هیچ چیز جذابی هم جز خستگی برایم نداشت به پایان رسید و آنجا را ترک کردیم و در بین راه پدرم خطاب به من گفت : اگر اصرار دوستان نبود تو را اصلا به این سگ دانی نمی بردم .... و من علت حضورم در این جشن را فهمیدم .
    شب را در حالی به صبح رساندم که هیاهوی آن جشن در سر و مغزم ضبط شده بود . صبح بعد از ورزش صبحگاهی دوباره به رختخواب رفتم و تا ظهر خواب راحتی داشتم و قبل از اینکه تیمسار برگردد خودم را برای صرف ناهار آماده کردم . برخلاف همیشه که حضورش بی هیاهو بود از همان لحظه ورود شروع کرد به داد و هوار و بد و بیراه گفتن به پوران و توران و با بهانه های بی موردی که می گرفت می شد فهمید اتفاقی افتاده است . سر میز ناهار بالاخره طاقت نیاورد و دردش را گفت . هیچ وقت اتفاقی نیفتاده بود که پدر به بالادست های خود ناسزا بگوید . اما حالا به وزیر جمشید صباغ بد و بیراه می گفت : مرتیکه هرزه بدچشم بی پدر، بی ناموس، واسه من تعیین تکلیف میکنه . صبح علی الطلوع زنگ زده میگه دخترت رو واسه مسابقه دختر شایسته کندید کن! از هر نظر مقبول است و احتمال اینکه رتبه اول را بیاورد صد در صد است . پدر سوخته ، بد چشم هرزه .... و فحش پشت فحش و بعد با من چنان صحبت کرد که خودم هم شک کردم که آیا به میل تیمسار به این جشن رفتم یا خودم برای رفتن به دست و پایش افتاده ام
    - اولین و آخرین باری بود که در چنین مجالسی پا گذاشتی شنیدی ؟ دفعه اول و آخرت، از اول هم نباید چنین اجازه ای به تو می دادم . اگر خبر داشتم که نظر همه رو جلب می کنی ....
    برایم جای سوال بود مسابقات دختر شایسته چه بود و من نظر چه کسی را جلب کرده بودم،مجلس رفتم . و به هر حال تا ساعتی بعد اطلاعاتی کاملی از وزیر صباغ از زبان توران و پوران دریافت کردم . صباغ وزیر قدرتمند و پر نفوذی بود که حتی در دربار هم از اعتبار بالای برخوردار بود . وقتی پوران گفت محال است چیزی یا کسی نظرش را بگیرد و آن را به دست نیاورد، بر خودم لرزیدم و این بار آن دری وری ها را نثار خودم کردم که در آن مجلس رفتم . اما در این بین، موضوع دختر شایسته برایم جالب آمد ولی جرات نداشتم در این مورد از پوران یا توران چیزی بپرسم و یا حتی از مادرم، چون حساسیت تیمسار هم روی موضوع بود . در دوران تحصیل بعضی از همکلاسی هایم مجلاتی را به همراه می آوردند که گاهی عکس هایی از دختران کاندید برای تصاحب این مقام را در خود جای داده بود، اما چون آن زمان علاقه ای به این قبیل مسائل و موضوعات نداشتم زیاد توجه نمی کردم . اما حالا برایم مهم بود که بدانم من چرا و به چه علت واجد شرایط برای کاندید شدن در آن مسابقات هستم ؟! تنها کسی که می توانست در این باره به من کمک کند فروغ زن بردارم بود . باید او را می دیدم و تا هفته آینده صبر می کردم .
    ******
    نظام مکثی کرد و گفت : بله من و محمد دوستان صمیمی بودیم .پدرت آن زمان سه ساله بود محمد برخلاف من علاقه ای به حضور در جمع نظامیان نداشت . او فقط طبابت را دوست داشت و گاهی که فرصت می کرد دور از چشم نظامیان عالی رتبه و بدون اطلاع آنان به مداوای اشخاص بی بضاعت هم ی پرداخت .ان شب هم به اصرار من به آن مجلس آمده بود و من هم به اصرار فروغ ...
    سلدا با نگاهی کنجکاوانه پرسید : چرا ؟
    نظام گفت : برای شرکت در ان مجلس مشکلی نداشتم اما چون قرار بود همان شب به آمریکا پرواز کنم ترجیح دادم رفتن به آنجا را کنسل کنم اما فروغ آنقدر اصرار کرد که رفتم .
    سلدا گفت : مادر بزرگم اصرار کرد که برین ...؟ آخه چرا ...؟
    نظام به باغ چشم دوخت و با مکثی کوتاه گفت : می خواست یلدا را ببینم و دیدمش ... مادرم اصرار داشت که ازدواج کنم . دخترهای زیادی رو برام در نظر گرفته بود . دختر خاله روحی اون شب یکی از دختران را که در آن مجلس شرکت داده بود و تقریبا او را می شناخت برایم در نظر گرفته بود اما من نه دخترانی را که مادرم برایم در نظر گرفته بود پسندیدم و نه دختری را که روحی نشانم داد .
    سلدا لبخندی زد و پرسید: یلدا .....؟
    نظام خنده تلخی زد و گفت : توی پایگاه هوایی ریتس ، دختر یکی از اساتید هم آموزش می دید، مدتی بود که به او فکر می کردم اما اون شب یلدا مثل طوفانی هر چه در من بود را با خود برد .
    سلدا – عاشقش شدین ....؟
    نظام با صدایی آرام گفت : آن شب فقط دیدن یلدا باعث شد که باورهام نسبت به جنی دختر استاد عوض بشه . جنی بی پروا بود . اعتقادات مرا نداشت . من فقط از جسارتش خوشم آمده بود . اما یلدا با نگاه کنجکاوش همه چیز را می کاوید . گویی از هر چه به او نزدیک می شد می ترسید و می هراسید . برای حضور در آن مجلس جز یک دست لباس شیک و در عین حال ساده و پوشیده، یک جفت کفش و یک کیف چیزی نداشت . نه آرایش صورت ، حتی به مقدار کم و نه آرایش مو . اوایل شب موهایش سشوار کشیده بود اما در وسط جشن حالت خود را از دست داد و روی شانه هایش رها شد . وقتی نگاهم به او افتاد احساس کردم در آخرین دقایق به جشن دعوت شده و با عجله لباس پوشیده است و به |آن جشن آمده و در عین سادگی همه را مجذوب خود کرده بود . من از دور او و همه مردان دیگر را می پاییدم . همه نگاه ها روی او می چرخید . اما آنقدر اخم آلود نشسته بود که هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را پیدا نمی کرد . ولی آخر شب همه دل را به دریا زدند و خواستند بدانند این دختر خام و بی تکلف و اخمو که نگاهش چون آهن ربا بود کیست ...؟
    فروغ راست می گفت یلدا با همه دختران دیگر فرق داشت ، اما من نمی توانستم یک شبه این تفاوت را کشف کنم و مهر و محبت جنی را که فکر می کردم در خودم نقش بسته به فراموشی بسپارم بعد از جشن فورا برای برداشتن چمدانم و رفتن به فرودگاه به منزل فروغ رفتم تا آن موقع از شب بیدار مانده بود و اولین سوالش در مورد یلدا بود . با هیجان پرسید دیدیش ، ولی من با بی تفاوتی گفتم : دیدمش اگر عاشقش شدم خبرت می کنم و با لبخند از او خداحافظی کردم و در ناامیدی رهایش کردم و رفتم ...
    نظام سکوت کرد و سلدا کنجکاوانه پرسید : واقعا عاشقش نشدین....؟
    نظام لبخندی زد و گفت : در سن و سالی نبودم که با یک نگاه عاشق شوم . سی سال سن داشتم و برای عشق و عاشقی طبیعتاً معیارهایی فراتر از یک جوان بیست ساله داشتم .
    نظام از جا برخاست و آهسته آنجا را ترک کرد . خانوم بزرگ از داخل آشپزخانه بیرون آمد و خطاب به سلدا که هنوز در خاطرات یلدا غوطه ور بود گفت : بلند شو دختر . همین طور نگیر بشین . پاشو برو یک زنگ به مادرت بزن حالش رو بپرس مردم از دلشوره . یک زنگ هم به خونه بزن، ببین اون دختره سوگند در چه حاله و در حالی که به آشپزخانه باز می گشت غر و لندکنان گفت :
    - دو ساعت مرده ها رو از توی گور در آوردن و کنار زنده ها گذاشتن چه حاصلی داره .
    سلدا در حالی که از جا بر می خاست با صدای نسبتا بلند گفت : برای من که خیلی جالبه ، گذشته آدم هایی که به خوبی می شناسمشون مثل فروغ مادر بزرگم، اردلان پدربزرگم، پدرم مسعود و محمد وثوق طبیب معروف به شفا پدر بزرگم .جالب نیست ؟
    خانوم بزرگ گفت : خدا کنه آخرش هم برات جالب باشه .
    سلدا جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت : راستی چرا حرفی از شما نیست .
    خانوم بزرگ پوزخندی زد و گفت : کم کم سر و کله من هم پیدا میشه . عجله نکن !
    سلدا با خنده گفت : پس شما هم گوش می کردین ؟
    خانوم بزرگ از مچ گیری سلدا خوشش نیامده و گفت : برو کارهایی را که گفتم انجام بده . اینجا نایست و حواسم را پرت نکن .
    سلدا لبخندی زد و به اتاقش در طبقه بالا رفت . ده تماس بی پاسخ داشت . چهار بار سوگند تماس گرفته بود و شش بار سروش . فورا شماره منزلشان را گرفت و عزیز خانم گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی سوگند را صدا زد . سوگند بدون سوال و احوال پرسی و بی مقدمه گفت :
    معلوم هست کجایی ؟ از دیروز رفتی تازه یادت افتاده یک زنگی بزنی چرا موبایلت رو جواب نمی دی مثل اینکه خیلی داره خوش می گذره؛ اون آقای اشرف لابد چپ میره راست میاد از معتمد ها بد میگه و به قول خودش به اردلان گرگ صفت بهتون میزنه . تو هم کیف می کنی چون حرف هاش با مزاجت سازگاره، این سروش بدبخت هم از صبح تا حالا هزار دفعه زنگ زده . تو دیگه چه جونوری هستی مثلا تازه نامزد کردی تازه که چه عرض کنم بیست و چهار ساعته، لااقل جواب اونو بده، وقت واسه شنیدن بد و بیراه های آقای اشرف کم نمی آری اگر حالی هم از ....
    سلدا با عصبانیت گفت : بس کن دیگه شماره تماس بابا رو بده .
    سوگند گفت : اووه ... واقعا پس یادت هست مامان رو واسه جراحی فرستادن ....و شماره هتل را داد و گفت : خوش بگذره ...
    سلدا گفت : اگر خیالم از بابت تو راحت باشه حسابی سرگرم هستم .
    سوگند پوزخندی زد و گفت : مگه خودت از عزیز خانم نپرسیدی چیکار می کنم . یعنی نگفت که مثل بچه های خوب با یک پاکت پفک تو بغلم، نشستم دارم برنامه کودک نگاه می کنم ....پ
    سلدا لبخندی زد و گفت : فقط زیادی نخور جلوی اشتهات رو می گیره . فعلا خداحافظ .
    بعد از آن با پدرش تماس گرفت و مسعود به او اطلاع داد که تا دو روز دیگه افروز جراحی میشه و به طور سر سته8 به سلدا اطمینان داد که نظام فرد مورد اعتمادی است . بعد از آن با مادرش صحبت کرد و افروز گفت برای بستری شدن آماده می شود ، بعد از پایان صحبت با پدر و مادرش برای تماس با سروش دو دل بود آخر گوشی را روی میز گذاشت و در حالی که از اتاق بیرون میرفت زیر لب گفت : ولش کن تعهدی وجود نداره اگر هم باشه تحمیلی است . ولی هنوز وجدانش در عذاب بود .
    نظام روی ایوان بلند و عریض ، روی صندلی نشسته بود و به برف که آرام آرام می بارید چشم دوخته بود ، به محض دیدن سلدا گفت : آسمان برای باریدن تا شب صبر نکرد .
    سلدا لبخندی زد و با مکثی کوتاه گفت : شما از ارثیه صحبت کردید میراثش مهم نیست اما بانو آذری .....؟
    نظام گفت : عجله نکن به او هم می رسیم اما علاوه بر خودش ، میراثی که برای خاندان معتمد و اشرف گذاشت هم مهم است ... ببینم با مادرت تماس گرفتی ؟
    سلدا – تماس گرفتم ، دو روز دیگه جراحی میشه و با کمی مکث ادامه داد: می خواهید بقیه خاطرات یلدا را بخونم . راستش من زیاد نمی تونم اینجا بمونم . دو روز دیگه ترم جدید شروع میشه و من باید برگردم .
    - زیاد عجله نکن واقعیت های تلخی در انتظارته ...
    سلدا نگاهش را به نظام دوخت، خواست چیزی بپرسد که خانوم بزرگ آمد و انها را برای صرف ناهار صدا کرد . سر میز ناهار، نظام بی مقدمه گفت : یلدا هم قورمه سبزی را بی اندازه دوست داشت به قول خودش عاشق قورمه سبزی و خواب تا لنگه ظهر بود .
    سلدا لبخندی زد و گفت : جالبه من هم از بین تمام غذاها عاشق قورمه سبزی هستم .
    نظام لبخند کم رنگی بر لب نشاند و آهسته گفت : تعجبی نداره به هر حال تو هم یکی از ورثه او هستی و سلدا چینی به پیشانیش انداخت و با سر درگمی گفت : من ....؟
    نظام به خاطر غذا از خانوم بزرگ تشکر کرد و بدون اینکه پاسخ سلدا را بدهد به اتاقش رفت . سلدا خطاب به خانوم بزرگ که مشغول جمع کردن میز بود گفت : برای چی این حرف رو زد .
    خانوم بزرگ که ظرف ها را داخل ظرفشوئی می گذاشت و شیر آب را باز می کرد گفت : من حرفی نمی زنم خودش همه چیز رو تعریف می کنه اما از من می شنوی همین امروز برگردیم .همیشه بازگشت به گذشته آرامش رو از آدم میگیره ، بعد به سمت یلدا برگشت و گفت : اصلا اگر مطمئن بشی که ... حرفش را درز گرفت و دوباره مشغول شستن ظرف ها شد . سلدا از جا برخاست و به سمت او رفت و کنجکاوانه پرسید : بفهمم چی ؟
    خانوم بزرگ گفت : هیچی تو که دست از سر اون دفتر خاطرات
    بر نمی داری.پس صبر کن تا همه چیز رو بفهمی.حالا هم برو استراحت کن دورو بر من نپلک می خوام تکرار سریال هایی رو که ندیدم ببینم.
    سلدا لبخندی زدو به اتاقش رفت. حالا برف با شدت بیشتری میبارید و از باغ چهره ی دیگری میساخت.برای سرگرم شدن از سر کنجکاوی داخل کمدها را جست و جو میکرد. اما چیزی پیدا نکرد.تصمیم گرفت با سروش تماس بگیرد نمی خواست اورا از خودش بیخبر بگذارد و باعث دردسر خودش شود.
    شماره ی سروش را گرفت اما دستگاه روی پیغام گیر بود. برایش پیغام گذاشت و روی تخت دراز کشیدو خیلی زود به خواب رفت.
    -سلدا...سلدا...دخترجون شب خوابت نمیبره بلند شو دیگه.
    سلدا زا صدای خانوم بزرگ چشمهایش را باز کرد اول اتاق برایش نا اشنا بود ولی فورا به یاد اورد که کجاست.خانوم بزرگ سجاده اش را پهن کردو سلدا از او پرسید:ساعت چند است خانوم بزرگ؟خانوم بزرگ گفت:شش و نیم من هم جلوی تلویزیون خوابم برد و از نماز اول وقت غافل شدم.
    سلدا از جا برخاست و پرده را کنار زدو از پشت پنجره در زیر نور چراغها ی باغ میتوانست بارش برف را ببیند.باغ یکدست سفید شده بود صورتش را شست و به طبقه ی پایین رفت..نظام همان جا که صبح نشسته بود در انتظار سلدا به سر میبرد.سلدا سلام کرد و با دیدن دفتر خاطرات لبخندی زدو گفت:اگر میدونستم می خواید خواندن رو ادامه بدید اصلا نمی خوابیدم.
    نظام لبخندی زدو با دست به مقابلش اشاره کرد که بنشیند و گفت:مرا به یاد یلدا می اندازی وقتی مقابلم مینشینی احساس میکنم علاوه بر خاطراتش خودش هم زنده است. شباهت بی حد و حصر تو به یلدا..حرفش را نیمه تمام گذاشت.دفتر را به دست او داد و گفت برام بخون.بخون سلدا..و چشمهایش را بست.خانوم بزرگ هم که نمازش تمام شد به جمع دو نفره ی انها پیوست.

     
  5. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 7 در تمام سالهای زندگیم این اولین باری بود که صبح مشتاقانه از خواب بلند میشدم و برای ورزش صبحگاهی اماده میشدم و چنان برای رفتن تیمسار لحظه شماری میکردم که با رفتنش انگار دنیا را به من داده بودند و خوشحالتر از همیشه به اتاقم برگشتم تا برای رفتن به منزل برادرم و دیدن فروغ لباس بپوشم. فروغ برای مادرم عروس نبود عنوان خواهری را یدک میکشید.و نظام هم حکم برادرش را داشت.چرا؟چون سالها قبل زمانی که مادرم دوران کودکی را پشت سر مینهاد پدر مادرش را از دست میدهد و تنها فامیل نزدیک به او خاله فروغ مادر همین فروغ و نظام اورا بزرگ کرد.خاله ملوک و شوهرش بچه دار نمیشدند.انقدر دوا و دکتر کرده بودند نتیج ای نگرفتد و ناامید شده بودند.شوهر خاله ملوک مرد خیری بود از طرفی از خدا میخواست که کودکی خانه ی دراندشت و سوت و کورشان را پر از سر و صدا کند.به همین دلیل مادرم را به فرزندی قبول کردند.و به گفته ی خودش و دیگران الحق والانصاف برایش سنگ تمام گذاشتند تا اینکه در سن شانزده سالگی به خواسته ی خودش به خواستگاری پدرم جواب مثبت داد و راهی خانه ی بخت شد. یک سال بعد برادرم اردلان به دنیا امد و شد نوه ی ملوک و ستار خان..بالاخره خاله ملوک بعد از سالها دوا و در مان نظام و بعد فروغ را به دنیا اورد.اما ستارخان بنده ی خدا انقدر عمر نکرد تا قد کشیدن بچه ها را ببیند. زمانی که نظام نه ساله و فروغ شش ساله بودند بر اثر یک بیماری صعب العلاج در گذشت و دو یتیم را روی دست همسرش گذاشت به هر حال به نظر من خاله ملوک جز فقدان همسر رنج دیگری نداشت. ستار خان یکی از تجار معروف بازار بود انقدر ملک و املاک برای همسر و فرزندانش به جا گذاشت که در اسایش و رفاه زندگی کنند..حالا هم که فروغ ازدواج کرده و نظام برای تحصیل به امریکا رفته هنوز در همان ویلای درندشت در یکی از قسمتهای ییلاقی شهر همراه خدم و هشم زندگی میکند. خاله ملوک تبدیل شده به یک پیر زن غر غرو البته از نظر من نمیدانم چرا چشم دیدن مرا ندارد اما برعکس برادرم اردلان را روی تخم چشمهایش جا میدهد.اصلا به دلیل همین علاقه ی وافر فروغ بیچاره را سپرد دست اردلان. به هر حال انقدر در اماده شدن معطل کردم تا افتاب بیشتر بالا بیاید.به سالن پایین که میرفتم دعا میکردم مادرم هس دیدن عروسش را نکند داخل سالن نشسته بود و از سر بیکاری تلویزیون نگاه میکرد.صدای صحبت کردن توران و پوران هم از توی اشپزخونه می امد.مادر با دیدن من یک لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت:به به..به به..سر صبحی شال و کلاه کردی کجا به سلامتی؟ گفتم:میرم خونه ی فروغ دلتنگش شدم. گفت:فکر دادو هوار تیمسار رو کردی؟در جواب گفتم واسه ی رفتن به خونه ی اردلان بحث نمیکنه در حالی که پالتویم را میپوشیدم گفت:راننده را نگه ندار باید برم سلمونی.با سر گفتم باشه و رفتم. وقتی به منزل اردلان رسیدم مطمئن نبودم فروغ بیدار باشد. وقتی اختر در را برایم باز کرد از سکوت خانه فهمیدم فروغ هنوز خواب است.اختر بعد از احوال پرسی و گرفتن پالتو از من برای بیدار کردن فروغ رفت و بعد از دقایقی برگشت وگفت:فروغ خانوم تا ده دقیقه ی دیگر می ایند پایین و خودش به اشپزخانه رفت.درست ده دقیقه ی بعد فروغ با لبنخدی بر لب به سالن پذیرایی امد.با سلام احوال پرسی به سمت من امد و همدیگر را بوسیدیم و در حالی که مقابل من روی مبل مینشست گفت:دخترجان کله ی سحر خواب نما شدی؟خندیدم و گفتم:خواهر شوهر یعنی همین چون خودم اجازه ی خوابیدن تا لنگ ظهر را ندارم این امتیاز رو از توهم میگیرم.او هم خندید و در حالی که احوال پدر و مادر را میپرسید.اختر با یک سینی صبحانه برای او میوه و چای برای من وارد شد.انها را روی میز گذاشت و رفت.فروغ در حال پذیرایی از من گفت:شنیدم اشوب به پا کردی..با تعجب در حالی که منظورش را نفهمیده بودم گفتم:من...؟و او گفت:پنهان نکن.درست است که اردلان انجا حضور نداشته اما به واسطه ی پدر از تمام جزئیات با خبر شده. باز هم تعجب زده نگاهش کردم لبخندی زدو گفت:پیشنهاد وزیر برای کاندید شدن تو در مسابقات دختر شایسته. با صدای بلندی گفت:اها...اما این اشوب را من به پا نکردم.بابا خودش مارا به ان مجلس برده اصراری نبود. فروغ سرو پایم را برانداز کردو گفت:الحق و والانصاف این وزیر سگ چشم سلیقه به خرج داده. خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:اما هنوز نفهمیدم چرا همیچین پیشنهادی به پدر کرده. از جا برخاست دست مرا هم گرفت و بلندم کردو به سمت اینه ی قدی برد و مقابل ایینه ایستادیم و گفت:یه خورده چشمهایت را بیشتر باز کن انگار تا حالا متوجه ی زیبایی خیره کننده و خدا دادای ات نشده ای و بعد کش موهایم را باز کردو روی شانه ام ریخت و گفت:با این اندام موزون و قامت کشیده هر کسی تورو ببینه فکر میکنه مدل لباس هستی تو محشر هستی و خودت هنوز خبر نداری او راست میگفت هیچگاه انطور دقیق به خود نگاه نکرده بودم همیشه سرسرکی از مقابل ایینه گذشته بودم و حالا میدیدم خداوند برای خلق من از تمام جنبه های زیبایی استفاده کرده بود و من کور بودم. فروغ:به هر حال خدا خواست که اردلان در ان مجلس نبود وگرنه به خاطر جوانی و بادی که در کله داشت غوغایی به پا میکرد. توهم کافی یکم به خودت برسی انوقت میبینی که چه نگاههایی را به دنبالت میکشی موهایم را دوباره پشت سر جمع کردم و در حالی که سرجایم مینشستم گفتم:یعنی فقط زیبایی ملاک است؟ فروغ امد کنارم نشست و گفت:برای دختر شایسته شدن زیبایی چهره و قامت حرف اول را میزند.دوم هنر که تو داری جز رقص و موسیقی. لبخندی زدم و گفتم:موسیقی را نگو و نپرس که خودت میدانی عاشقش هستم اگر سخت گیری های بابا و اردلان نبود تاحالا تمام سازهای دنیا رو یاد گرفته بودم اما با رقص میانه ی خوبی ندارم.خوشم نمی اید. فروغ:به هر حال اگر کاندیدا شدی باید فکر خیلی جاها رو بکنی چشم خیلی ها به دنبالت می افته حتی افراد دربار شاید هم اولیا حضرت همایونی... چنان بلند خندیدم که صدایم خانه را برداشت و در حال خنده گفتم:یکجوری حرف میزنی که انگار همین حالا کاندید شدم.اردلان و بابا حتی اگر بفهمند من و تو راجع بهش باهم حرف زده ایم روزگارمان را سیاه میکنند. او هم خنده ی کوتاهی کرد و گفت:خب کمی خیال پردازی به کسی ضرر نمی رساند...راستی میدانستی اگر پایت به دانشگاه باز میشد چه بلوایی به پا میکردی؟کرور کرور خاطرخواه و کشته مرده دخترها هم از حسادت میمردند. با خود فکر کردم شاید اردلان به همین دلیل پدر را برای نرفتن من به دانشگاه ترغیب کرد.فروغ هفت سال از من بزرگتر بود اما دانشگاه رفته بود. و خیلی از کشورهای خارجی را گشته بود.با وجود این تفاوت سنی بین ما زود با من صمیمی شد.دختری بود شادو سرزنده و بسیار مهربان.بعد از ازدواج با برادرم که بیشتر اورا شناختم احساس کردم او برای برادرم اردلان حیف بوده است و این بار افکارم را به زبان اوردم و گفتم:میدانی فروغ اگر قبل از ازدواجن با برادرم تورا تا این حد میشناختم هرگز اجازه نمیدادم با اردلان ازدواج کنی. چای در گلوی فروغ پرید و شروع کرد به سرفه کردن.با دستپاچگی چند ضربه به پشتش زدم انقدر سرفه کرد که اشک از چشمانش جاری شد.وقتی ارام شد با دستمالی اشک ها و دور دهانش را پاک کردو گفت:عیبی در من دیده ای؟ گفتم:چی میگی فروغ...؟متوجه نشدی منظورم این بود که تو برای برادرم حیف بودی. اینبار از زور خنده اشک به چشمهایش امد.و من ادامه دادم:اخلاقش درست شبیه باباست.بددهن و بهانه گیر تنها حسنی که دارد این است که ادم را مجبور نمی کند کله ی سحر بیدار شود و ورزش کند.همانطور که میخندید گفت:دختر چطور دلت می اید در مورد برادرت اینطور صحبت کنی؟ گفتم:او همیشه با من بد رفتاری کرده هیچگاه حس نکردم برادرم است.بس که از دستش کتک خوردم و در اتاق حبس شدم. فروغ با ناراحتی گفت:واقعا؟یعنی کتکت میزد؟پس مادر...و حرفش را قورت داد. واقعیت همین بود رفتارش با من اصلا درست نبود حتی از اب خوردن من بهانه میگرفت و جروبحث را شروع میکرد و چون نمیتوانستم زبان تند و تیزم را نگه دارم کار به کتک کاری میکشید و به حبس در اتاقم خاتمه میافت. پدر هیچ وقت خبر دار نمیشد که پسر عزیزش مرا کتک میزند.احساس کردم تربیت مرا به دست او سپرده و مادرم هم به یک اعتراض کوچک بسنده میکرد"اردلان ولش کن دختررو کشتی"و بعد مینشست و زار زار گریه میکرد من هم به خاطر اعاب ضعیف مادرم سکوت میکردم و به پدر چیزی نمی گفتم. در بین صحبت هایمان تلفن خانه زنگ زد اختر انرا جواب داد و بعد از لحظاتی نزد ما امد و به فرغ گفت که برادرش نظام است که از امریکا تماس گرفته انقدر خوشحال شد که گویی دنیا را به او داده اند تازه دو روز بود که جلای وطن کرده بود پشت تلفن انقدر قربان صدقه اش رفت که حس حسادت مرا بر انگیخت.من هیچگاه نسبت به اردلان چنین حسی نداشتم و از دوری اش دلگیرو دلتنگ نشده بودم که با شنیدن صدایش انقدر قربان صدقه اش بروم.بر عکس همیشه ارزو داشتم از طرف پادگان شوتش کنند یک جای دور که این ارزوی من به خاطر وجود تیمسار معتمد یعنی پدرمان هیچ گاه تحقق نیافته بود.صحبت هایشان که تمام شدو تماس قطع شد همچنان قربان صدقه اش میرفت و وقتی نزد من برگشت قاب عکسی هم به همراه داشت من که حرصم در امده بود گفتم:تو که اینهمه قربان صدقه ی برادرت میروی چرا برادرت برای عروسی یکدانه خواهرش ان هم اینهمه جان فدا تشریف فرما نشده اند؟ چهره ی غمگینانه ای به خود گرفت و گفت:ان زمان برادر بیچاره ام ان سر دنیا هم دچار بیماری شده بود و هم نتوانسته بود برای امدن به ایران فرصت مناسب گیر بیاورد.و بعد با افتخار اضافه کرد می دانی که در پایگاه هوایی ریتس اموزش میبیند.ان زمان تازه وارد انجا شده بود.انجا هم قوانین سختی دارد ولی حالا..جزء خلبان نمونه است شاید همانجا استخدامش کردند. بی رو در بایستی گفتم:اصلا انگار این خانواده با پادگان قرارداد بسته اند حالم به هم خورد از شغل نظامی گری. فروغ گفت:اما نظام با همه ی نظامی هایی که تو میشناسی فرق میکنه. خندیدم و گفتم:اره گلی به گوشه ی جمالش اخه اسمش هم ادم رو یاد پادگان می اندازه. اینبار بلندتر خندید و قاب عکس رو به سمت من گرفت و سرمست و موذیانه گفت:هنوز ازدواج نکرده ببین میپسندیش.. قاب عکس را از دستش گرفتم همراه سه تن از دوستانش که یکی از انها زن بود در یک هواپیمای جنگنده در لباسهای خلبانی عکس انداخته بودند.برعکس ان شب که اخمو و خودخواه به نظر میرسید لبخند بر لب داشت.شباهت زیادی به خواهرش فروغ داشت درست بر عکس من و اردلان. میگم فروغ...نکنه علت اینهمه اختلاف بین من و برادرم این است که اصلا شبیه هم نیستیم... فروغ به حالت قهر نگاه کرد و گفت:فکر کردم از دیدن برادرم پس می افتی نه عقل توی کله ات هست نه قلب توی سینه ات... بدون توجه به حرفهای او انگار که چیزه تازه ای کشف کرده باشم گفتم:ببین فروغ تا حالا متوجه نشده بودم اردلان قد قامتش را از مادرم و قیافه اش رو از پدرم به ارث برده اما من از نظر قیافه به هیچکدان انها شبیه نیستم.اصلا من شبیه چه کسی هستم؟ با حرص عکس را از دستم گرفت و گفت:شبیه خودت.در ضمن دختر برای برادر من زیاده. برایم شک و شبهه شد که چرا من اصلا شبیه به پدر و مادرم نیستم ولی برای اینکه فروغ را بیشتر دلخور نکنم گفتم:در شب جشن برادر تحفه و بدعنقت را دیدم مفت چنگ دخترانی که خبر ندارند نظامی ها ادمهای گنده دماغ و از خود متشکری هستند و فروغ فقط در پاسخ من خندید. حرفهایمان گل انداخت و از هر دری صحبت کردیم تا صحبت هایمان دوباره به موسیقی کشیده شد.فروغ در نواختن ویولن تبحری خاص داشت و گفت:علی رغم تبحرش در نواختن اردلان از او خواسته در برابر او دست به ویولن نبرد. پرسیدم یعنی ویولنت را با خودت نیاوردی؟ در حالی که پرتقالی برایم پوست میگرفت گفت:توی این هشت ماهه که همسر برادرت شدم فقط گاهی ان هم دور از چشم اردلان نواختم و الان یک ماهی هست که انرا داخل گنجه گذاشته ام فکری مثل برق از سرم گذشت و فورا به زبان اوردم. -فروغ ویولن را به من یاد میدهی...؟ پرتقال از دستش افتاد و قل خورد زیر میز رفت برای برداشتنش خم شد و در همان حال گفت:مگر از جانت سیر شدی اردلان بفهمد هردویمان را بیچاره میکند.از من هم اگه بگذره از تو نمی گذره خودت که میدانی با اینجور چیزها ان هم برای تو مخالف است. مصرانه گفتم:او که نیست پس از کجا میفهمد.صدایش را کمی پایین تر اورد و اهسته گفت:این اختر خانوم را میبینی تنها مستخدم نیست جاسوسی مرا به اردلان میکند. گفتم :اون با من.با یک مشت پول چاک دهانش را میبندم. فروغ پرتقال دیگری را پوست گرفته بود داخل پیش دستی مقابلم گذاشت و گفت:راستش یلدا جان انوقت که دختر خانه بودم مامان هر چقدر پول که میخواستم در اختیارم میگذاشت ولی حالا برای هر قرانش باید جواب پس بدهم. گفتم:منظورم تو نبودی خودم یک مقدار پس انداز دارم. فرئغ کمی فکر کردو گفت:باشد فقط نباید کسی شک کند... اختر اول رضایت نمیداد اما وقتی بر مقدار پول ها افزودم برق پول ها راضی اش کرد و با کمی این پا و ان پا کردن قبول کردو اضافه کرد.اگر اقا یعنی اردلان خان بفهمد همه ی مارا میکشد.او هم توی این مدت اندک اردلان را شناخته بود..اما نمیفهمیدم چرا اردلان و پدرم نسبت به فراگیری این ساز تا این حد حساسیت نشان میدادند.به هر حال به ارزوی دیرینه ی خود رسیده بودم و در هفته دوبار به منزل اردلان میرفتم.موضوع پیشنهاد وزیر صباغ هم به فراموشی سپرده شد.اولین باری که ویولن را بدست گرفتم چنان احساس شور و شعف کردم که فروغ را به خنده وا داشتم.کارمان را که شروع کردیم از پیشرفتم در ان شگفت زده شدم اما فروغ میگفت من ذاتا هنرمند هستم.در حالی که خودم چنین عقیده ای نداشتم نه مادرم نه پدرم هیچکدام در ان زمینه اطلاعی نداشتند.برای اینکه اردلان نسبت به رفت و امدهای من شکش نبرد فروغ سه پایه بوم و دیگر وسایل نقاشی را خریداری کرده بود و به اردلان گفته بود تصمیم دارد از من نقاشی یاد بگیرد.طفلک مجبور بود علی رغم میلش پشت بوم بنشیند و تمرین کند و هیچ استعدادی هم در این زمینه نداشت و البته بیشتر وقتمان صرف فراگیری ویولن من میشد.دیگر ان ورزش های صبحگاهی برایم کسالت بار و خسته کننده نبود. تنها چیزی که ازارم میداد شروع بیماری مادرم بود.هرچه به فصل زمستان پیش میرفتیم ناراحتی عصبی او بیشتر میشد.هیچ قرص و دارویی هم در او اثر نمی کرد . یک ماه از تمرینات من میگذشت ان روز صبح خودرا....
     
  6. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    برای رفتن به منزل اردلان آماده کرده بودم هنوز از مادرم که داخل سالن نشسته بود و به ریزش برف چشم دوخته بود خداحافظی نکرده بودم که صدای های های گریه هایش خانه را پر کرد . پالتو و کیفم را انداختم و با عجله به سمت او که با شدت می گریست رفتم . دچار رعشه شده بود و می لرزید . پوران و توران هم به کمکم امدند و او را نگه داشتیم و قرص را به زور به او خوراندیم . در حالی که من و توران دست هایش را محکم گرفته بودیم از روی صندلی بلندش کردیم و به اتاقش بردیم ، تمام وجودش می لرزید حتی لب هایش و زیر لب کلمات نامفهمومی را نجوا می کرد کلماتی که برایم کاملا ناآشنا بود او را روی تخت خواباندم و شروع کردم به ماساژ دادن دست ها و پاهایش . کمی که بر اعصابش مسلط شد با نگاهی خیره به من فریاد زد : برو .. برو بیرون ...برو تنهام بگذار آنقدر عذابم نده ....هاج و واج نگاهش می کردم که فریاد زد توران ...توران ....این دختره را ببر بیرون ....ببر ....
    با صدایی لرزان هراسان گفتم : مامان منم ...منم یلدا ...این بار صدای جیغ گونه ای از گلویش خارج شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن ، به توران که چرا مرا از جلوی چشمش نمی برد .
    توران با خواهش و تمنا مرا بیرون برد و من هنوز متعجب و سرگردان بودم . سال ها قبل هم دچار رعشه و این حالات عصبی می شد، اما مرا این گونه از خودش نمی راند . پوران پالتو و کیفم را دستم داد و گفت : یلدا جان برو به کارت برس ما خودمان مواظبش هستیم . توران هم اصرار داشت که بروم، حالم حسابی گرفته شده بود . تمام مادر و دخترها در مواقع بیماری به هم نیاز پیدا می کردند و از صمیم قلب به محبت هم احتیاج داشتند اما در مورد من این گونه نبود . وقتی بیمار می شدم مادرم را زیاد دلواپس نمی دیدم و حالا با پرخاشگری می خواست از او فاصله بگیرم انگار این رفتارش حقایقی تازه را برایم روشن می ساخت ، چرا...؟بغض سنگینی در گلویم نشست . او مرا نمی خواست اما نمی توانستم تنهایش بگذارم دقایقی در افکارم غوطه ور بودم و بعد به سمت تلفن رفتم و با فروغ تماس گرفتم و به او اطلاع دادم که به خاطر وخامت حال مادر منتظرم نباشد . او هم نگران شد و گفت : تا ساعتی دیگر به آنجا می آید . بعد از قطع تماس مثل مادر مرده ها به اتاقم رفتم و به مادرم فکر کردم، نمی دانم چرا هیچ وقت با من گرم و صمیمی نبود کم حرف می زد و هیچ وقت از مشکلاتم سوال نمی کرد . در تمام این سال ها اتفاق نیافتاده بود که برای خرید با هم بیرون برویم و یا برای گردش جایی برویم . هیچ گاه متوجه نمی شد که گاهی از تنهایی و بی کاری حوصله ام سر می رود و گریه می کنم . حتی یک بار هم برای من خرید نکرده بود .
    وقتی پدرم آن گردنبند با سنگ قیمتی را به من داده بود در چشمانش جای خوشحالی یک غم یا حسرت دیده بودم؛ نمی دانم این حقایق بود که با پرخاشگری مادرم برایم آشکار می شد یا ساخته های ذهنم به موجب دلخوری از رفتار او ... بین ما همیشه یک فاصله بود فاصله ای عمیق و غریب . فروغ که آمد هنوز دلمرده در اتاقم نشسته بودم . نمی خواستم بروم پایین، مطمئنا با دیدن برخورد گرم و صمیمانه با عروسش این حس هم به افکارم اضافه می شد که من اصلا دختر او نیستم .
    و ناگهان به یاد وزیر صباغ افتادم که گفته بود این دختر خانوم بانوست . چرا مادرم را اینطور خطاب کرده بود ....؟!
    چرا به حرف او خندیده بودم در حالی که می توانست یک حقیقت تلخ را آشکار کند . نکند من یک بچه سر راهی هستم ، شاید هم .....صدای ضرباتی که به در اتاقم می خورد تمام آن افکار تلخ و زهر مانند را به کجی از ذهنم فراری داد . فروغ بود و همان لبخند گرم و دوست داشتنی اش . سلام کرد و پاسخش را دادم روی لبه تخت نشست و گفت : سگرمه هات رو باز کن دختر اتفاقی نیافتاده، مثل همیشه اعصابش به هم ریخته . چی باید می گفتم اینکه بیشتر از رفتارش ناراحتم . شکایت مادرم را به زن برادرم ببرم....! اما دستش را دور گردنم انداخت بغض کمین کرده ام با یک خروار اشک بیرون پرید فروغ صبورانه اجازه داد تا بغضم را با ریختن اشک خالی کنم قدری که سبک شدم همه چیز را برایش تعریف کردم و افکارم را برای او به زبان آوردم . مدتی ساکت بود و بعد در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت : باید با او مدارا کنی . می دانی بهتر از هر کس می دانی که اعصاب ضعیفی دارد این افکار پوچ رو هم بریز بیرون حالا هم بلند شو برو کمی قدم بزن تا کمی هوات عوض بشه . من میرم پایین مواظب مادرت هستم . مثل اینکه بعدازظهر باید اینجا بمونم و با لبخندی از اتاقم خارج شد . پالتویم را پوشیدم و برای قدم زدن به حیاط رفتم . برف آرام بر زمین می نشست و من هم به همان آرامی ساختمان را دور زدم و روی نیمکت زیر درخت سرو نشستم و نمی دانم چرا دلم می خواست جمله وزیر صباغ را تکرار کنم . این دختر خانوم بانوست ....وقتی وزیر صباغ این حرف را زده بود پدرم رنگ به رنگ شد ...واقعا همین طور بود یا من باز به قول فروغ دچار خیالات شده بودم .
    با حضور توران که وارد حیاط شد افکارم هم از هم گسیخت . او را که دیدم به سمت زیر زمین می رود هوس آب تنی کردم . از او خواستم که استخر را هم آماده کند . پدرم خودش زیرزمین را ساخته بود و یک استخر شیک و زیبا آنجا درست کرده بود از داخل ساختمان هم راه پله های زیبا با نرده های چوبی به زیر زمین کشیده بود اما به توران و پوران اجازه نمی داد از آن راه برای رفتن به آنجا استفاده کنند ، آنها هم گاهی اوقات برای برداشتن مواد مورد نیاز به آنجا می رفتند در انتهای محوطه استخر دو اتاق تو در تو قرار داشت که پدرم آنها را همان طور گذاشته بود و از آنها به عنوان انبار استفاده می کرد و اغلب گونی های برنج و مواد خوراکی فاسد نشدنی را در آنجا می گذاشتند و همیشه درش قفل بود . فقط کلید آنجا را توران و پوران و پدرم داشتند، نمی دانم چرا پدرم هم گاهی به آنجا می رفت کم کم شک برم می داشت که چرا هیچ وقت آنجا را از نزدیک ندیده بودم چرا همیشه درش قفل است . احساس کردم به خاطر رفتار مادرم دچار افکار مالیخولیایی شده ام و کم کم به زنده بودن خودم هم شک می کردم . ده دقیقه بعد توران در حالی که گونی برنج در بغل داشت از پله ها بالا آمد و گفت : استخر آماده است اما من توصیه می کنم توی این هوا شنا نکنید فضای آنجا خوب گرم نیست .
    بی توجه به حرف های او از جا برخاستم او از پله ها بالا رفت و من به سمت زیرزمین رفتم، جلوی پله ها متوجه کلیدی شدم که داخل برف ها فرورفته مطمئن بودم دسته کلید از دست توران افتاده و متوجه نشده؛ آن را برداشتم تا وقتی به طبقه بالا می روم آن را به توران بدهم . توران راست گفته بود فضای آنجا به اندازه کافی گرم نشده بود . اما همین طور که در آب فرو رفتم احساس خوشایندی به من دست داد طول استخر را شنا کردم صدای شالاپ شالاپ آب باعث شد که متوجه بازگشت توران نشوم سرم را که از زیر آب بیرون آوردم با دیدن او جیغی کشیدم و از ترس ، جان از دست و پایم رفت و بی حس شدم . توران که دریافت موجب وحشت من شده با دستپاچگی گفت : می بخشید که ترساندمت ....حالا حالت خوبه ؟ به دیوار استخر تکیه زدم و با عصبانیت گفتم : مرده شور بشورتت اینجا چکار می کنی مثل اجنه ها یک دفعه از کجا ظاهر شدی ؟!
    با سردرگمی اطرافش را نگاه کرد و گفت : گمان می کردم کلید را روی در جا گذاشتم حالا که دست توی جیبم کردم می بینم جیبم سوراخ بوده ...شما کلید را پیدا نکردید ؟
    چشمم به در اتاق انتهای سالن افتاد آنقدر تحت تاثیر رفتار مادرم و افکار خودم قرار گرفته بودم که حسی به من گفت : جواب تمام سوالات آنجاست با آن که می دانستم آن حس هم جزیی از افکار پوچ است ، برای ارضای کنجکاوی و دیدن اتاق ، احتیاج به آن کلید داشتم پس به دروغ به توران گفتم : نه ندیدم ، و او را دل نگران با چشمانی جستجوگر به حیاط فرستادم و به خودم گفتم حتما باید متوجه چیزی شوم که کلید را من پیدا کردم اگر اینطور نیست چرا جیب توران سوراخ شد و کلید افتاد داخل برف ها اصلا چرا من پیدایش کردم . چرا باید هوس آب تنی می کردم . لابد حکمتی در کار است و با این حرف ها وجدان معذبم را خلاص کردم .
    اردلان با خبردار شدن از وضع روحی مادرم زودتر از تیمسار به خانه آمد و من که حوصله جر و بحث و اشکال تراشی های او را نداشتم تا آمدن تیمسار در اتاقم ماندم و جلوی چشمش ظاهر نشدم . با ورود تیمسار جرات پیدا کردم و از اتاقم بیرون آمدم و اردلان به محض دیدن من چهره اش در هم رفت و با عصبانیت گفت : عوض اینکه دلواپس مادر باشی رفتی چپیدی تو سوراخت .معلوم هست اون بالا چه غلطی می کردی ؟ نگاهم به تیمسار افتاد و با جرات گفتم : مگه حالا چی شده ؟ مگه من دکترم که بایستم بالا سرش !
    اردلان خشمگین از حاضر جوابی من گفت : لابد من و فروغ طبیب هستیم ...
    فروغ پا در میانی کرد و گفت : مادر خودش خواست که من بالای سرش باشم، از طرفی بعد از تزریق آمپول خوابش برد .
    تیمسار نگاهی به هر سه ما کرد و بدون آنکه بخواهد کسی را خطاب قرار دهد گفت : مشکل روح انگیز تازگی ندارد . زیاد هم جدی نیست . بهتره بیایید سر میز، ناهار یخ کرد . از دهن افتاد .
    حتی اردلان هم جرات نداشت روی حرف پدر حرف بزند، می دانستم از حرف های او دلخور شده به نوعی عاشق مادرش بود و این حرف ها در مورد او برایش سنگین بود،فقط با چشم و ابرو برای من خط و نشان کشید که در اسرع وقت جواب زبان درازی هایم را می دهد و من فهمیدم تا مدتی باید گرد خانه اردلان و تمرین ویولون را خط بکشم . همین طور هم شد به خاطر وخامت حال مادر مجبور شدم یک هفته در خانه بمانم گرچه هنوز هم اجازه نمی داد وارد اتاقش شوم اما دلم رضا نمی داد او را تنها بگذارم و بروم دنبال خواسته خودم .
    فروغ و اردلان هم بعدازظهر ها به ملاقاتش می امدند و ساعتی را در کنارش می ماندند . تیمسار زیاد به بیماری مادر بها نمی داد و دل نگرانش نبود . این موضوع مرا متعجب و اردلان را عصبانی کرده بود . کم کم قضیه کلید را فراموش می کردم که پچ پچ کردن های توران و پوران در مورد کلید و دل نگرانی هایشان مرا به یاد کلید انداخت . بیچاره توران به خاطر گم شدن کلید «قدر نگران بود که از خواب و خوراک افتاده بود . پوران هم دست کمی از او نداشت با دل نگرانی بیش از اندازه آن دو برای گم شدن کلید، کنجکاوی من دو برابر شد . بالاخره بعد از یک هفته دور از چشم مادرم و تیمسار از خانه بیرون زدم و یک کلید جدید از روی دسته کلید درست کردم مطمئن بودم تا به دلواپسی های توران و پوران خاتمه ندهم نمی توانم به آن اتاق ها نزدیک شوم .همان زور بعدازظهر به بهانه قدم زدن به حیاط رفتم و به توران که مشغول تمیز کردن سبزی بود گفتم این همان دسته کلیدی نیست که هفته پیش گم کرده بودی ؟
    با دیدن کلید از جا پرید و با خوشحالی گفت : چرا ...چرا ...همینه ، اما دست تو چیکار میکنه ؟!
    با بی تفاوتی ظاهری و ساختگی گفتم : داشتم توی حیاط قدم می زدم که دیدم زیر درخت ها افتاده . پوران نفس بلندی کشید و گفت : خدا را شکر، یک هفته است که به خاطر این کلید آب خوش از گلومون پایین نرفته .
    توران گفت : حالا زیر درخت ها چیکار میکرده . من اصلا اونجا نرفتم .
    پوران گفت : خب معلومه ...اون یارو که برف ها رو پارو میکرده برف رو داده زیر درخت . کلید هم قاطی برف ها افتاده روی ....به خودم به خاطر محل درستی که برای پیدا کردن کلید در نظر گرفته بودم صد آفرین گفتم .
    *****

    نظام از سلدا خواست که خواندن کتاب خاطرات یلدا را تمام کند و این بار هم سلدا با بی میلی دفتر را بست و روی میز قرار داد . نظام به سلدا و خانوم بزرگ نگاه کرد و گفت : در مورد جنی با مادرم صحبت کرده بودم و او برای ازدواج من با جنی مخالفتی نداشت برعکس از اینکه عروس آینده اش یک خارجی با اصل و نصب باشه خوشحال و راضی بود . بزرگترین خصلت بارز و آشکارش همین بود به اصل و نصب بسیار بها می داد و من مطمئن بودم که اگر در مورد جنی با او صحبت کنم موافقت خواهد کرد . فقط از او خواسته بودم تا قطعی شدن موضوع این مسئله بین خودمان بماند و او هم قبول کرده بود، فقط هدایایی تهیه کرده بود تا به جنی بدهم و کم کم سر صحبت را با او باز کنم ، هر چند نیازی هم به این کار نمی دیدم . مطمئن بودم جنی متوجه توجهات من به خودش شده است . مادرم علی رغم سن و سال بالایش هنوز آداب اشرافیت را حفظ کرده بود و به مسائل اطرافش نگاهی تیزبینانه داشت . این مسئله را می شد از انگشتر زیبا و قلم دان نفیسی که به عنوان هدیه برای جنی در نظر گرفته بود فهمید . وقتی به آمریکا بازگشتم جنی همان جنی سابق بود اما من او را جور دیگری می دیدم . انگار در همین مدت مرخصی کوتاه، آدم دیگری شده بودم . دختری که برای دادن هدایایش نه تنها اشتیاقی نداشتم بلکه تردید هم داشتم . خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده بود نزدیک به دو سال بود او را می شناختم و یک سالی بود که فکر ازدواج با او باعث شده بود او را سبک و سنگین کنم و فهمیده بودم مهرش در دلم نشسته، اما در طول دو هفته تمام آن زحمات برای شناخت جنی بر باد رفته بود . دادن هدایا را موکول کردم به روزهای بعد تا از حال و هوایی که در آن گرفتار گشته بودم بیرون بیایم اما با کمال تعجب دریافتم بی دلیل دوست دارم او را تا پایین ترین حد تنزل دهم و از او در افکارم تنها یک دختر آمریکایی بی پروا بسازم، دختر قدرتمندی که به هیچ قید و بندی با دوستان مرد خود به گفتگو و خنده می نشیند . دختری که آزاد بود و ازدواجش باعث نمی شد این آزادی بی قید و بند را رها کند . نمی دانم تازه حقایق را می دیدم یا می خواستم با این تصورات بر حقایق سرپوش بگذارم به هر حال حسی غریب مهر جنی را در وجودم از بین برده بود . این در خود فرو رفتن و بی توجهی نسبت به جنی آنقدر آشکار شد که دوستانم به آن پی بردند و حتی خود جنی . زمانی به خود آمدم که روزی جنی پس از پرواز آزمایشی از من پرسید آیا در ایران نامزد دارم و من بی معطلی پاسخ دادم بودم بله و او با نگاهش به دستم به من فهماند که می داند دروغ می گویم ولی همان دروغ کافی بود تا جنی هم از من فاصله بگیرد و دانستم آنقدر ها هم که فکر می کردم از او محبتی در دل ندارم و بعد خطاب به خانوم بزرگ گفت : خودتان زحمت شام رو می کشید ؟
    خانوم بزرگ حرف او را قطع کرد و گفت : تا وقتی اینجا هستم آشپزخانه جای شما نیست .
    ساعتی بعد پس از صرف شام نظام دفتر یلدا را برداشت و به اتاقش رفت . خانوم بزرگ هم برای دیدن سریال مورد علاقه اش مقابل تلویزیون نشست و سلدا به اتاقشان رفت، باید با سروش تماس می گرفت و همان کار را هم کرد مدتی طول کشید تا سروش پاسخ بدهد . به محض برقراری ارتباط گفت : سلام معلوم هست کجایی ؟می دونی چقدر بهت زنگ زدم .
    سلدا – مگه نگفتم کجا میرم . در ضمن من هم به تو زنگ زدم مگه پیغامی که برات گذاشتم رو گوش نکردی .
    سروش – چرا گوش کردم لااقل هر جا هستی موبایلت را هم با خودت ببر . میدونی امشب مادرم تو و سوگند رو برای شام دعوت کرده بود چون می دونستم پیدات نمی کنم موکولش کردم به فردا ظهر . اگر بفهمد بعد از مراسم نامزدی هنوز تو رو ندیدم خیلی ناراحت میشه .
    سلدا با ناراحتی گفت : یعنی چه که ناراحت میشه اصلا دلیلی نداره که بخواد از کارهای ما با خبر بشه .
    سروش – سلدا .... از الان قرار نیست که شمشیر رو از رو ببندی .
    سلدا با همان لحن گفت : من یا مادرت ؟
    سروش- باشه بعد در موردش صحبت می کنیم ، فردا کجا بیام دنبالت .
    سلدا – فردا ...؟ برای چی؟
    سروش با دلخوری گفت : همین حالا گفتم برای فردا ناهار میهمان ما هستید ؟
    سلدا – باشه ...نزدیکی های ظهر بیا منزلمون دنبالم .
    سروش – چرا منزل خودتون ....میام همون جایی که هستی .
    سلدا که کفری شده بود گفت : خونمون ....نه اینجا ....فردا باید برای تعویض لباس برگردم خونه .
    سروش – مگر با خودت لباس مناسب نبردی .
    سلدا – آوردم اما نه لباسی که به درد مهمانی مادر شما بخورد .
    سروش کمی مکث کرد و گفت : خیلی باهات حرف داشتم اما میذارم واسه فردا ...سعی کن فردا کمی خوش اخلاق بشی ، فعلا خداحافظ .
    سلدا با عصبانیت گوشی را قطع کرد و روی تخت دراز کشید . هر وقت به سروش و ازدواج تحمیلی با او فکر می کرد از زندگی کردن بیزار می سد تمام سعی اش را می کرد تا جایی در قلبش برای سروش باز کند اما موفق نمی شد . از آینده اش و زندگی با مردی که جز نفرت چیزی از او در دل نداشت هم غمگین می شد و هم می ترسید .
    *****
    خانوم بزرگ با ناراحتی پتو را از روی سر سلدا کشید و گفت : انگار نه انگار که فردا قراره مادرش رو ببرن توی اتاق عمل . همچی می خوابه که آدم یاد نوزاد های یه روزه می افته .
    سلدا دوباره پتو را رویش کشید و گفت : چی میگی خانوم بزرگ ....؟ چرا اینقدر ایراد می گیری ؟
    خانوم بزرگ گفت : اصلا یادت هست که مادری هم داری ...؟ فکر می کردم سوگند فقط بی خیال است تو از اون بدتر .
    سلدا همان طور که چشمانش را بسته بود گفت : فراموش نکردم که مامان فردا جراحی داره اما این رو هم می دونم که قراره بهترین جراح دنیا عملش کنه .
    خانوم بزرگ گفت : آره اما بالاتر از اون جرح ها رو فراموش کردی ...خدا رو ...
    سلدا چشمانش را باز کرد بلند شد و نشست و گفت : خانوم بزرگ عوض اینکه منو دلداری بدی آرامش رو از من می گیری و دلم را به شور می اندازی ....؟
    خانوم بزرگ گفت : آخه می ترسم از بس آرامش داری بری تو کما ...از روزی که اومدیم اینجا یا دفتر توی دستت داری خاطره می خونی یا خوابیدی ، میدونی دیروز بعدازظهر چقدر خوابیدی،؟! دیشب چقدر زود اومدی تو
    رختخواب و حالا ساعت چنده..؟ادمهایی که زیاد میخوابن چتق و خپل میشن.میخوای تا روز عروسیت اونقدر چاق بشی که لباس واست پیدا نشه؟
    سلدا معترضانه گفت:خانوم بزرگ...میشه منو یاد سروش نندازی غمم میگیره.
    خانوم بزرگ گفت:چه غمت بگیره چه نگیره باید باور کنی تا چند وقت دیگه شوهرت میشه.
    سلدا ناگهان از تخت پایین پرید و در حالی که با عجله وارد دستشویی میشد گفت:وای خانوم بزرگ زودتر اماده شو پاک فراموش کردم که امروز ناهار خونه ی خانوم شاهرخی دعوت داریم...ساعت چنده؟
    خانوم بزرگ که مرتب کردن اتاق را تمام کرده بود گفت:زحمت نکش انقدر برف اومده که نمیتونی پایت رو بذاری توی حیاط.اونوقت تو میخوای توی جاده رانندگی کنی؟
    سلدا جلوی دستشویی ایستاد و گفت:وای دیگه کفر این پسره بالا میاد..باز یه قشقرق دیگه به پا میکنه
    خانوم بزرگ در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:غلط کرده...بهش زنگ بزن تا دیر نشده بگو نمیتونی بری.
    سلدا به سمت پنجره رفت پرده را کنار زد و باغ در برف گم شده بود.حق با خانوم بزرگ بود مطمئنا جاده بسته بود...موبایلش را برداشت و شماره ی سروش را گرفت اما خاموش بود با عصبانیت گفت:اه...یا خاموشه یا در دسترس نیست...معلوم هست کجاست؟
    به ناچار شماره ی منزل انها را گرفت.یکی از خدمتکارهای شاهرخی گوشی را گرفت و سلدا خواست با خانوم شاهرخی صحبت کند.بعد از دقایقی خانوم شاهرخی گوشی را برداشت.
    بله بفرمایید
    -سلام خانوم شاهرخی سلدا هستم.
    خانوم شاهرخی با بی میلی گفت:سلام چه عجب یادت افتاد که احوالی از پدر و مادر نامزدت بگیری؟
    -معذرت میخوام خودتون که بهتر میدونید توی موقعیتی نیستم که حواسم به همه چیز باشه.اقای شاهرخی خوب هستند؟
    خانوم شاهرخی با همان لحن گفت:بله..خوبه.
    -میتونم با سروش صحبت کنم؟
    خانوم شاهرخی پاسخ داد:نه با دوستاش رفته بیرون شاید یکی دو ساعت دیگه بیاد منزل شما.انقدر حواست جمع هست که دعوت امروز را فراموش نکرده باشی؟
    سلدا بی اعتنا به کنایه ی اوگفت:برای همین مزاحم شدم.برای امروز واقعا شرمنده هستم نمی تونم مزاحمتون بشم.
    خانوم شاهرخی با ناراحتی گفت:چی...؟میخوای نیای؟
    -خانوم شاهرخی واقعا متاسفم اینجا اینقدر برف اومده که جاده رو بسته.
    خانوم شاهرخی با تعجب گفت:جاده..؟منظورت چیه؟مگه کجایی؟
    -من ویلای یکی از دوستای پدرم در خارج از شهر هستم.
    خانوم شاهرخی پوزخندی زدو گفت:خوبه..اگر توی موقعیت بهتری بودی لابد تعطیلات رو میرفتی لس انجلس..
    سلدا با دلخوری گفت:من برای تعطیلات به اینجا نیومدم.
    خانوم شاهرخی گفت:میشه بفرمایید واسه چی اونجا تشریف دارید؟
    سلدا خشمش را فرو خورد و گفت:سروش میدونه به هر حال با عرض معذرت امروز نمی توانم مزاحم بشم.
    خانوم شاهرخی گفت: برای من نیومدن تو زیاد مهم نیست فقط نمی دونم به کتی و خواهرم واسه ی نیومدنت چی بگم.در ضمن خودت باید جواب سروش و پدرش رو بدی خداحافظ.
    سلدا تماس را قطع کردو اینبار گوشی را با خودش به طبقه ی بالا برد.مطمئن بود سروش را حسابی عصبانی خواهد کرد.پس لازم بود فورا به تماسش پاسخ دهد .خانوم بزرگ سینی صبحانه را روی میز مقابل سلدا گذاشت و گفت:تماس گرفتی بگی نمی تونی بری؟
    سلدا چایش را شیرین کردو گفت:اره اما سروش رو پیدا نکردم مجبور شدم به خانوم شاهرخی تماس بگیرم.
    -یعنی چی که مجبور شدی؟از همین الان داری واسه ی مادر شوهرت شمشیر را از رو میبندی؟واست هنوز زوده خانوم.
    سلدا لقمه ای نان و پنیر درست کردو گفت:خانوم بزرگ میدونی که من اصلا چنین اخلاقی ندارم اما وقتی فهمید نمی تونم برم خیلی ناراحت شد البته نه از رفتن من از اینکه نمی دونه چه جوابی به کتایون و خواهرش خودش بده و نمی دونی چقدر متلک بارم کرد.
    خانوم بزرگ با ارامش گفت:عیبی نداره از همون اول زبونش نیش داشت واسه ی همه حتی شوهر خودش.تو که دیگه جای خود داری فقط یادت نره که تو باید خودت باشی.یه وقت نخوای مثل اون رفتار کنی که زندگیت تلخ میشه.
    -ای کاش به اندازه ی نیش زبونش قدرت داشت اونوقت اجازه نمیداد این وصلت سر بگیره.
    خانوم بزرگ از جا برخاست و گفت:با این حرفات چهار ستون بدنم میلرزه.میترسم اخرش کاری کنی که همه رو به جون هم بی اندازی.
    سلدا پزخندی زدو گفت:نترس خانوم بزرگ من دل و جراتش رو ندارم.
    -اگر هنوز دلت مال خودته میتونی بری سر خونه زندگیت.اتفاقی نمی افته اما اگر معطل کنی ممکنه عشق بیاد سراغ دلت.پای عشق که بیاد وسط دیگه عقلت کار نمی کنه.
    سلدا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:خانوم بزرگ شما هم؟نکنه عاشق شدی؟
    خانوم بزرگ اخمی کردو گفت:خجالت بکش دختر من دیگه پام لب گوره...
    در همین هنگام نظام وارد اشپزخانه شد سلدا با لبخندی از جا برخاست و گفت:سلام صبح بخیر.
    نظام تبسمی کردو گفت:سلام دخترم.اینقدر دیر از خواب بیدار شدی که فکر کردم اشتیاقت برای خوندن خاطرات یلدا از دست دادی.
    سلدا لبخندی زدو گفت:اصلا..خب من صبحانم تموم شد اگر مایل باشید ادامه بدیم.
    نظام خطاب به خانوم بزرگ گفت:اگر خانوم بزرگ زحمت بکشن و یک چای داغ برای پسرم بریزند شروع میکنیم.
    سلدا با تعجب و سر در گمی گفت:پسرتون؟
    نظام گفت:شهریار دیشب اومد خیلی کله شقه اخه توی اون برف اون هم نصف شبی کی رانندگی میکنه؟الان هم داره برفهارو از روی پله ها و جلوی در کنار میزنه..
    خانوم بزرگ چای و قندان را توی سینی گذاشت و به سمت سلدا گرفت و گفت:سلدا مادر تو زحمتش رو بکش.من و اقا نظام اگر سر بخوریم دست و پامون بشکنه خوب شدنی نیستیم.
    سلدا سینی را گرفت و با خنده گفت:یعنی اگر من سر خوردم و دست و پام شکست مهم نیست.
    نظام خنده ی کوتاهی کردو خانوم بزرگ با دستپاچگی گفت:برو دیگه...اینقدر حرف میزنی که چای سرد میشود..مواظب باش.
    سلدا با لبخندی از اشپزخانه بیرون رفت سوز ردی وجودش را لرزاند.افتاب کم جانی روی برها میتابید و ذرات برف زیر نور خورشید هم چون الماسی میدرخشیدند. اثری از شهریار نبود.اما از راه باریکی که میان برفها باز کرده بود میشد حدس زد که به سمت در خروجی رفته با احتیاط از پله ها پایین رفت همانطور که حدس زده بود شهریار مشغول پارو زدن برفها و باز کردن راه به سمت در باغ بود.کمی دور تر ایستاد و گفت:سلام خسته نباشید.
    شهریار دست از کار کشید و به سمت او چرخید و قبل از اینکه پاسخ او را بدهد سینی چای از دست سلدا رها شد و با سر و صدا بر زمین افتاد.سلدا احساس سبکی میکرد گویی در خواب است نمی توانست ان کسی را که در مقابل میبیند باور کند.در ان سرما تمام وجودش داغ و تب الود شد.دیگر اختیاری از خود نداشت. و فقط نگاهش در نگاه او گره خورده بود. باور نمی کرد ناشناس که مدتی عطر عشقش وجودش را تسخیر کرده فرزند نظام باشد.
    شهریار متوجه ی دگرگونی حال او شد.پارو را در برف ها فرو کردو به سمت او رفت و با صدای بم و راسخش گفت:سلدا خانوم حالتون خوبه؟
    تمام ان گرما و حرارت به یکباره از وجودش عقب نشینی کرد و جایش را به سرمایی گزنده داد.نگاهش را فورا از او گرفت و در حالی که تمام بدنش به وضوح میلرزید گفت:بله...متاسفم.
    شهریار در حالی که دکمه های پالتویش را باز میکرد گفت:چرا بدون پالتو بیرون اومدین دارین میلرزین.
    فورا پالتویش را در اورد و روی شانه های سلدا انداخت که در ان لحظات تمام حواسش را از دست داده بود.
    شهریار گفت:برگردید داخل ساختمان.
    و چون سلدا را بی حرکت دید گوشه ی پالتو را گرفت و گفت کمکتون میکنم برگردید.
    و سلدا با قدم های سست و لرزان در حالی که گوشه ی پالتو در دست شهریار بود به ساختمان بازگشت.خانوم بزرگ با دیدن وضع اشفته و حال زار سلدا با وحشت گفت:خدا مرگم بده...سلدا چی شده مادر؟
    شهریار اورا روی صندلی کنار بخاری نشاند نگران نباشید بدون لباس اومده بیرون سرما باعث لرزش شده.
    نظام فورا از اتاقش پتویی اورد و خانوم بزرگ انرا دور سلدا پیچید و گفت:اخه دخترجون به فکر خودت نیستی به فکر من باش وقتی دیدمت داشتم سکته میکردم.
    شهریار وارد اشپزخانه شد خودش هم دست کمی از سلدا نداشت بارها اورا دیده بود اما این رویارویی چیز دیگری بود.وقتی با یک لیوان شیر داغ به سالن برگشت خانوم بزرگ هنوز مشغول سرزنش سلدا بود که چرا لباس نپوشیده.لیوان شیر را مقابل سلدا گذاشت و گفت:بخورید گرمتون میکنه.
    سلدا بدون اینکه نگاهش کند با صدایی اهسته گفت:متشکرم.
    نگاه شهریار به نظام افتاد که دور تر از انها نشسته بود و با تبسم و با نگاه موشکافانه ای انها را زیر نظر داشت.او پالتویش را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند دوباره راهی باغ شد.سلدا را زمانی شناخت که نظام خواسته بود زیر نظرش بگیرد و پیغام هایش را مخفیانه به او برساند و به جای او بفهمد که چطور دختری است...در اولین نگاه فقط ظاهر زیبای اورا دیده بود و در برابر نظام که از او پرسیده بود چطور دختری است؟گفته بود یه خانوم جوان و زیبا که میتونه به خاطر زیباییش خیلی چیزهارو نادیده بگیره.حتی حرفهای شما و حقیقت رو.نظام راضی نشده بود با یکبار دیدن که نمی شد کسی را شناخت..
    و باز هم اورا زیر نظر گرفت.در جمع معتمدها بر سر مزار فروغ متفاوت تر از همه لباس پوشیده بود.حتی غمش برای از دست دادن فروغ و دلنگرانی اش برای اردلان با دیگران تفاوت داشت.نازپرورده بود اما احساسات عمیقی داشت.این را زمانی فهمید که تا شیر خوارگاه اورا تعقیب کرده بود. و حضورش در انجا تعجب بر انگیز بود. زمانی که از مسئولین در مورد او پرس و جو کرده بود در یافت او و پدرش مسعود وثوق از خیرین ان موسسه هستند. تا ان زمان میپنداشت او هم بزرگ شده ی جمع معتمدهاست با خودخواهی.ظاهر پرستی و ثروت دوستی همانها..اما..زمانی که دانست سلدا متوجه ی حضورش شده و دانست به او علاقه مند شده خواست از او فرار کند اما قلبش این اجازه را از او گرفت غافلگیر شده بود.به سلدا علاقمند شده بود اما قرار این نبود..مگر میشود با قلبت قول و قرار بگذاری بار دیگر که نظام از او پرسید سلدا چطور دختری است؟برای فرار از رسوایی موضوع دیگری را پیش کشیده بود و در عین حال میدانست چشمانش اورا رسوا کرده اند.
    در باغ را باز کرد و برفها را با پارو هل داد و گفت:بسه شهریار بچه که نیستی مثل یه مرد اقرار کن که دوستش داری مگه گناهه؟
    نظام خطاب به سلدا که هنوز ساکت و خاموش کنار بخاری نشسته بود گفت:امروز نمی خوای خاطرات یلدارو ادامه بدی؟
    سلدا نگاهش را از شعله های اتش درون بخاری گرفت و به او نگاه کرد و گفت:چرا میخونمش.
    خانوم بزرگ از داخل اشپزخانه سرک کشیدو گفت:یه خورده استراحت کنی بد نیست.نظام لبخندی زدو گفت:خانوم بزرگ مگه میخواد حرکت کنه و نرمش کنه.نکنه به این بهانه میخوای کارهات رو تموم کنی و خودت هم بیای گوش بدی.
    خانوم بزرگ اخمهایش را در هم کشید و گفت:چه حرفها واسه ی من این چیزها مهم نیست و به داخل اشپزخانه برگشت.نظام با صدایی نسبتا بلند گفت:ولی شهریار خوندن خاطرات یلدارو خیلی دوست داره به هر حال منتظر میمونیم تا شهریار بیاد و به سلدا لبخندی زد که افسرده و خاموش نشسته بود.
    همزمان با ورود شهریار به سالن خانوم بزرگ از اشپزخانه بیرون امد.شهریار در حال در اوردن دستکش هایش گفت:به اندازه ای که ماشین بتونه از باغ خارج بشه برفهارو تمیز کردم.
    نظام:خب شهریار ما میخوایم خاطرات یلدا رو بخونیم البته اگر تو بخوای با ما همراه بشی از نیمه های اون میتونی بشنوی.
    شهریار نگاه گذرایی به سلدا انداخت و گفت:ایرادی نداره فقط اجازه بدین اول چای برای همه بریزم.
    خانوم بزرگ گفت:قبلا هم به پدرتون گفتم تا موقعی که من اینجا هستم هیچ مردی اجازه نداره برای انجام کاری پاش رو بذاره توی اشپزخونه حوصله اینکه بی نظمی های شما مردهارو مرتب کنم ندارم.
    شهریار لبخندی زدو گفت:قبوله که ما مردها مثل شما خانوم ها مرتب نیستیم ولی یه چای ریختن زیاد نظم اشپزخانه رو بهم نمی زنه و بدون اینکه منتظر خانوم بزرگ باشد به طرف اشپزخانه رفت نظام لبخندی زدو گفت:شهریار یک پا کدبانوست فقط کافیه تهیه شام امشب رو بذارین به عهده ی اون اونوقت میفهمید که راست میگم.از دخترهای امروزی بهتر غذا میپزه و خونه رو تمیز میکنه.شغل اصلیش هم خلبانیه.
    سلدا نگاه معنا داری به او کردو گفت:باز هم نظامی؟
    نظام خنده ی کوتاهی کردو گفت:نه پروازهای مسافربری و خارجی رو انجام میده .یه فروشگاه بزرگ لوازم ورزشی هم داره در ضمن رزمی کارم هست.
    شهریار با سینی چای وارد سالن شد از حرکات و طرز راه رفتن و عضلات ورزیده اش میشد فهمید که رزمی کار است سینی را روی میز مقابل خانوم بزرگ گذاشت و گفت:بفرمایید خانوم بزرگ اشپزخونتون رو هم اصلا به هم نریختم.
    خانوم بزرگ که از همان اول شهریار را جوانی فهمیده دیده بود با لبخندی بر لب گفت:از چای تو فنجونها معلومه که تعریفهای پدرت کاملا حقیقت داره.
    نظام با خوشحالی گفت:من که گفتم اشپزی و خونه داریش مثل پروازهاش محشره فقط تنها چیزی که کم داره یه همسره...
    این بار هم تمام وجود سلدا داغ شد.نظام هنگام بیان جملاتش به او چشم داشت سلدا پتو را کنار زدو از جا برخاست و به جمع انها پیوست و گفت:چایتون رو بخورید تا من هم خواندن خاطرات رو شروع کنم.اما مطمئن نود مثل روز قبل بتواند با همان ارامش و بدون اینکه صدایش بلرزد برایشان بخواند.


     
  7. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 8


    اردلان همیشه به من میگفت:فضول..دختره ی فضول میخواهد توی همهی کارها فضولی کند و سرک بکشد.اما من چون از این صفت خوشم نمی امد اسمش را گذاشته بودم کنجکاوی بالاخره هم این کنجکاوی یا به قول اردلان فضولی باعث شد سر از اتاقهای داخل زیر زمین در اورم.گرچه توران و پوران برای خرید شخصی از خانه بیرون رفته بودند و مادرم با قرص ارام بخشی که خورده بود در خواب عمیقی بود اما مثل بید میلرزیدم.انگار برای سرقت به منزل یکی از همسایه ها رفته بودم. در اتاق را باز کردم و وارد شدم کلید چراغ را زدم و اتاق روشن شد.پرده های ضخیمی که که جلوی پنجره ی رو به باغ نسب شده بود جلوی نور را میگرفت ارام در را بستم و به اطراف اتاق نگاه کردم کاملا فرش شده و مرتب بود در اتاق اولی چند گونی برنج حلب های روغن .بسته های چای و خرت و پرت های دیگر قرار داشت.پرده های حریر را کنار زدم و وارد اتاق دوم شدم.از دیدن وسایل انجا کاملا متعجب شدم.یک تخت خواب .یک گهواره ی بچه. یک کمد و یک صندوق که همه تمیز و مرتب بودند خواستم در کمد را باز کنم که دیدم در ان قفل است در صندوق هم قفل بود به دنبال کلیدها همه جارا گشتم اما
    متاسفانه چیزی پیدا نکردم آن وسایل عادی اما اسرار آمیز ، مرا حسابی مشغول کرده بود، باید می فهمیدم آنها متعلق به چه کسی است . به این راحتی نمی توانستم از آنها بگذرم . ناگهان یاد دسته کلید پدرم افتادم،آن دسته کلید را بارها دیده بودم که داخل اتاق می گذاشت . فورا از اتاق خارج شدم و با عجله به طبقه بالا رفتم قبل از آمدن توران و پوران باید کارها را تمام می کردم معلوم نبود باز چه وقت چنین موقعیتی پیش بیاید .آهسته وارد اتاق شدم . مادرم خواب بود، پاورچین پاورچین به سمت صندوقچه جواهراتش رفتم کلید ها را همان جا دیده بودم . به آرامی در آن را باز کردم دسته کلید را برداشتم و به همان آرامی از اتاق بیرون رفتم و فاصله طبقه بالا را تا اتاق ها دویدم وقتی مقابل صندوق نشستم قلبم به شدت می تپید آب دهانم را قورت دادم و کلید ها را یکی یکی امتحان کردم کلید چهارم در صندوق را باز کرد، آرام در صندوق را گشودم و سرک کشیدم . داخل صندوقچه یک یک صندوقچه کوچک و مقداری اسباب بازی ، عروسک ، آینه و شمعدان و یک آلبوم عکس قرار داشت ، اول صندوقچه را برداشتم و در آن را باز کردم چند النگو، انگشتر و گوشواره در آن قرار داشت . چیزی که باعث تعجبم شد، گوشواره ها بود عینا مثل گردنبندی بود که پدرم به من هدیه داده بود با همان سنگ های قیمتی، جعبه را کنار گذاشتم و آلبوم را بیرون آوردم نمی دانم چرا از دیدن عکس های آن وحشت زده بودم . بالاخره دلم را به دریا زدم و آن را باز کردم . با دیدن صفحه اول ان نزدیک بود سکته کنم .پدرم بود در کنار من ....اما یک بچه هم در بغلم بود من ....این من نبودم ...پس چرا اینقدر شبیه من بود .آلبوم را ورق زدم هر ورقی و هر عکسی چشمان مرا بیشتر به روی واقعیت باز می کرد . این خانوم بانو بود . پشت یکی از عکس ها نوشته بود خانوم بانو آذری ...و بعد به یاد حرف وزیر صباغ افتادم . دختر خانوم بانو ....من دختر او بودم و او مادر من بود ....مادرم ...مادرم ....مادرم صاحب این عکس بود نه زنی که آن بالا خوابیده بود و مرا همیشه از خود می راند . مسخ شده بودم وضع اسفناکی پیدا کرده بودم ، حتی قدرت اشک ریختن را هم نداشتم، هیچ کس هم نبود به داد دلم برسد خداوندا چقدر تنها بودم ....آلبوم را با همان احوال به هم ریخته تا آخر نگاه کردم از دیدن عکس ها و مناظر آن دانستم مادرم همان طور که از نام فامیلش هم مشخص بود آذری بود .از عکس ها معلوم می شد زنی زیبا و باهوش است . روی اسب با لباس های محلی در دشتی پهناور در کنار مردی بلند بالا و مسن که مشخص بود پدرش است و کودکی سه ساله که تنگ در اغوشش گرفته بود، نشسته بود او من بودم ....در آغوش گرم و پر مهر مادرم . آلبوم را بستم و رفتم سراغ کمد و آن را باز کردم جز چند دست لباس و کیف چیز دیگری در آن نبود یکی از لباس ها را برداشتم و به صورتم نزدیک کردم و آن را بوسیدم . بوی آشنای آن باعث شد بغضم بترکد و به سختی بگریم ." مگر من چند سال داشتم که مرا رها کردی و رفتی و حالا هیچی از تو به یاد ندارم . چرا رفتی ؟ لابد اردلان و مادرش تو را می آزردند....شاید هم پدر ...وای مادر کجایی ....کجایی ..." نیم ساعتی در حالی که لباس مادرم را در آغوش داشتم گریستم و بعد به مرتب کردن اتاق پرداختم . فقط یکی از عکس ها را از آلبوم برداشتم . برایم مهم نبود که پدرم متوجه نبودن آن عکس می شد، در حالی که هزاران سوال جور واجور در ذهنم تداعی می شد از انجا خارج شدم و در آخر به این نتیجه رسیدم که باز هم باید سراغ مادرم را از فروغ بگیرم . مطمئن بودم او هم علی رغم بزرگ تر بودنش در جریان چگونگی ازدواج مادرم با پدر و طلاق آنها قرار دارد و حتما می دانست که حالا کجاست! وقتی به اتاقم برگشتم دیگر خودم نبودم من سال ها با هویتی دروغین زندگی کرده بودم . با یک مادر دروغین و یک بردار دروغین ....همه می دانستند من کی هستم جز خودم . حتی وزیر صباغ هم می دانست که من دختر روح انگیز نیستم .حالا می فهمیدم چرا آن عشق مادرانه را در وجود روح انگیز هیچ گاه نیافتم . حالا می فهمیدم چرا با سوالات و پر حرفی های من خسته و کسل می شد . چرا دوست نداشت من در مجالس همراهش باشم . چرا هیچ وقت مرا با خود برای تفریح نمی برد . چرا در برابر محبت های پدر نسبت به من در چشم هایش به جای برق شادی غم و حسرت می نشست ، چرا در برابر اردلان و بی رحمی هایش از من دفاع نمی کرد ، چرا در زمان بیماریم دل نگرانم نمی شد و در زمان ناخوشی های خودش مرا نمی طلبید . چرا از دوری ام ب تابی نمی کرد . به من بها نمی داد و ....تازه فهمیدم که او مادرم نبود . تنها یک مادر است که عاشقانه فرزندش را دوست دارد و دست محبت بر سر فرزندش می کشد حتی در اوج بیماری، حالا فهمیدم علت آن همه تشنج و دردهای عصبی چه بوده و چه هست ؟من ....من و مادرم ....اما چرا مادر مرا با خود نبرد . یعنی پدر مرا با زور و تهدید از او گرفته، یعنی مادرم مرا بالاجبار به دست هووی خود سپرده ...چرا تا به حال سراغی از من نگرفته ؟ لابد حالا در وطن خود آذربایجان است، در شت های پهناور و زیبایش، کجای آذربایجان...سبلان یا شاید هم سهند ....شاید ..شاید .....داشتم دیوانه می شدم عکس او را که مرا محکم در آغوش کشیده بود در مقابلم گذاشتم و سعی داشتم برای هر سوالی که در ذهنم جوانه می زد پاسخی مناسب بیاورم. اما مغزم فقط پر شده بود از علامت سوال . آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که توران مرا برای صرف ناهار صدا زد . عکس مادرم را پنهان کردم با مشتی آب خواستم قرمزی چشم ها و غم نگاهم را بشویم . اما آن همه خون گریستن و غم به آن بزرگی با مشتی آب شسته نشد .حتی عظمت و ابهت پدر هم نتوانست مرا از ان حال آشفته بیرون بیاورد . پدرم زیرک و نکته سنج بود اگر هم نبود با دیدن وضع به هم ریخته من متوجه ناراحتی من شد . بعد از اینکه سلامش کردم و پاسخم را داد نگاه ذرایی به من کرد و گفت : یلدا ؟
    همیشه تا صدایم می کرد بدون معطلی هر کاری داشتم رها می کردم و سراپا گوش می شدم اما ان موقع در شرایط مناسبی نبودم، همه چیز برایم رنگ باخته بود حتی ابهت پدرم، تیمسار. در حالی که با غذایم بازی می کردم آهسته گفتم : بله .
    و او با عصبانیت از این جواب و این حرکت من گفت : چه مرگت شده؟ عین مادر مرده ها نشستی سر میز و به زور جواب مرا می دهی .
    عین مادر مرده ها ....! نگاهم را به نگاهش دوختم چه باید می گفتم نوزده سال تمام به من دروغ تحویل داده بودند و حالا که چشمان به روی حقیقتی باز شده بود می خواستند مثل همیشه باشم . نمی دانم در نگاهم چه دید که آرام شد و گفت : غصه مادرت را نخور دردش ناعلاج نیست ، تعجب می کنم تا حالا باید با بیماریش کنار آمده . چند وقت دیگه به حالت عادی برمیگرده . تو هم آنقدر گریه نکن که چشمات به زور باز بشه .
    همان طور که نگاهش می کردم به مادر واقعی خودم می اندیشیدم آنطور که در عکس ها مرا در آغوش کشیده بود معلوم می شد مرا بسیار دوست داشته . پس چرا رهایم کرد . یعنی نتوانسته به خاطر من اذیت های اردلان و روحی را تحمل کند....؟ شاید هم پدرم، همین تیمسار بدعنق و خشن او را از خانه بیرون کرده باشد ....! وای اگر این کار را با او کرده باشد هیچ وقت او را نمی بخشم ...
    صدای پدر مرا به خود آورد : نه مثل اینکه یه مرگت هست . امروز کدوم گوری رفته بودی ؟
    نگاهم را به بشقاب غذایم انداختم و گفتم : هیچ جا ....در منزل بودم .
    - پس چرا مثل آدم های مجنون می مونی ....؟
    ناخودآگاه سوالی بر زبان آوردم که او بر آشفت . پرسیدم علت بیماری مادر چیست ؟
    رنگ از رخسارش پرید درست مثل آن شب که وزیر صباغ از او سوال کرده بود این دختر خانوم بانوست؟
    حالا نوبت او بود که نگاهش را از من بدزدد و آهسته جواب بدهد :
    - من چه می دانم مگر من دکتر هستم لابد یک علتی دارد؛ اصلا مگر بیماری اعصاب علت می خواهد؟!
    پاسخش بی منطق و مسخره بود . قاشق و چنگال را روی میز گذاشتم و در حالی که از روی صندلی بر می خاستم گفتم : میرم اتاقم ...
    آن شب تا صبح یک لحظه فکر و خیال رهایم نکرد و نزدیکی های صبح خوابم برد وقتی با صدای زنگ منزل از خواب پریدم ساعت نزدیک نه صبح بود از جا پریدم و با همان سر و وضع با عجله به سالن پایین رفتم . پوران از دیدن من با آن سر و وضع لبخندی زد و گفت : یه خورده واسه ورزش صبحگاهی دیر جنبیدید ....
    پرسیدم : پدرم کجاست .....؟ چرا صدایم نکردی .
    پوران گفت :تیمسار رفت البته خودش امروز به تنهایی نرمش کرد . خواستم بیدارت کنم اما تیمسار گفت : حالت خوب نیست .
    پرسیدم : کی زنگ می زد ...؟
    پوران در حال تمیز کردن منزل گفت : کسی نبود اشتباه زنگ زد .
    همان جا روی مبل نشستم ، تا به حال سابقه نداشت که پدر برای ورزش صبحگاهی از خیر من بگذرد اگر هم احتمالا خواب می ماندم، یا پوران را می فرستاد سراغم یا با توپ و تشر و فحش و ناسزا از خواب بیدارم می کرد . توران از آشپزخانه مرا صدا کرد و گفت : یلدا صبحانه ات آماده است . بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم برگشتم و به سالن پایین رفتم جلوی در آشپزخانه ایستادم و گفتم : میرم منزل اردلان ...
    توران گفت : باید صبر کنی تا راننده برگرده، داروهای مادرت تمام شده رفته بگیره ...
    مادرم ...! همان جا ایستاده بودم برگشتم به در اتاقش نگاه کردم توران گفت : نمی خواهی حالش را بپرسی ....؟ تا سلامی به او بکنی راننده هم برگشته . از اینکه آنقدر به من دروغ گفته می شد احساس بدی داشتم . دکمه های پالتویم را بستم و در برابر سوال پوران که گفت : صبر نمی کنی تا راننده برگرده ؟ ...پدرت عصبانی میشه ! فقط سکوت کردم و از منزل بیرون رفتم قدم زنان راه خانه اردلان را در پیش گرفتم، در همان حال به جستجوی محبت مادرانه ای از طرف روحی در تلی از خاطراتم را که قصد فرار از ذهن آشفته ام را داشتند یکی یکی پیش کشیدم . اما در همه آنها یک فاصله عمیق بین من و روحی که سال ها مادر خطابش می کردم وجود داشت من تنها بودم . تنهای تنها . روحی بود و اردلان . پدر بود و رفقایش ، پوران بود و توران و من ...پس زیاد هم خودخواه نبودم که روحی را به آن آسانی از سمت مادر بودن کنار می گذاشتم . حالا باید چطور خطابش می کردم . حتی اگر زبانم بچرخد و او را مادر صدا کنم نمی توانم مانند گذشته آرام باشم، این ظاهر ناآرام و درون آشوب زده را چه می کردم ؟نزدیک بود مغزم از هجوم افکارم منفجر شود که به منزل اردلان رسیدم زنگ را فشردم صدایی ناآشنا به گوشم خورد : کیه ....؟ صدای اختر را می شناختم با دستپاچگی به دور و برم نگاه کردم و گفتم : با فروغ خانم کار داشتم ....گمان می کردم اشتباهی رخ داده . همان دختر گفت : ببخشید شما ...؟ پاسخ دادم : من یلدا خواهر شوهرشان هستم .در باز شد و من داخل شدم . فروغ به استقبالم آمد صورتم را بوسید و گفت : حتما از شنیدن صدای خدمتکار جدید تعجب کردی . اختر را فرستادم پی کارش،
    خیلی جاسوسی مرا می کرد من هم به مادرم گفتم یک آدم مطمئن برام گیر بیار . او هم مولود را برایم پیدا کرد . درسته که سن و سالش از تو هم کمتره اما هم زبر و زرنگه و هم آنقدر شاد و سر حاله که برای من مثل یک هم زبان است . از حرف هایش کلی می خندم . صدایش را کمی پایین آورد و گفت : طفلک هیچ کس را ندارد پدر و مادرش هر دو فوت کرده اند ..... پالتویم را آویزان کرد و به طرف من چرخید و انگار که تازه متوجه احوالم شده باشد با عجله به طرفم آمد و گفت : یلدا ...چرا رنگ و روت پریده! چی شده ....؟ نکنه اتفاقی واسه .... نگاهم به سمت دخترکی کشیده شد که کنجکاوانه مرا نگاه می کرد . دو سه سالی از من کوچک تر بود، به فروغ نگاه کردم و بی مقدمه گفتم : فروغ من مادرم را پیدا کردم .
    چشمان فروغ از زور تعجب باز شد . دقایقی بهت زده به من نگاه کرد و بعد در حالی که سعی داشت با لبخندی آن قیافه بهت زده را از خود دور کند گفت : چی میگی ....؟ داری هذیون میگی ...؟ و بعد به مولود گفت : برو واسه مهمون چای و میوه بیار ...
    گفتم : فروغ تو دیگه سعی نکن به من دروغ بگی به خدا به غیر از تو هیچ کس رو ندارم . ازت خواهش می کنم . فروغ ....بگو ...بگو که مادرم روحی نیست .
    به التماس افتاده بودم و فروغ متحیرانه به من نگاه می کرد، با عجله عکس مادرم را از داخل کیفم بیرون آوردم و مقابل چشمان متعجب فروغ گرفتم و گفتم : ببین ...ببین فروغ این من هستم ....خودم را که می شناسم عکس تکی از دوران کودکی زیاد دارم این ...هم مادرم . مادر من خانم بانو بود ....در سته ؟ درسته ؟
    فروغ عکس را از من گرفت لبخندی زورکی بر لب نشاند و گفت : یلدا ...مادر تو روحی است . این خانم دایه توست ....پرستار تو ...
    سعی داشت حقیقت را پنهان کند، عصبانی شدم و عصبانیت بر هیجانات درونی ام افزود . عکس را از او گرفتم و درون کیفم گذاشتم . در حالی که قصد رفتن داشتم با عصبانیت گفتم :باشه. ایرادی نداره تو هم میتونی به من دروغ بگی . اما من حقیقت را کشف می کنم هنوز یک نفر مانده که مادر مرا می شناسد وزیر صباغ . خوشحال میشه که با من صحبت کنه .
    از جا برخاست دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند و گفت : این عکس را از کجا آوردی ....؟ سکوت کردم و ادامه داد
    - یلدا تو سال هاست که دختر روح انگیز هستی پس دخترش بمان . دانستن این که مادرت که بوده هیچ نفعی به تو نمی رسونه فقط از این آشفته ترت می کنه .
    نگاهم را به او دوختم و با بغض گفتم : اگر روحی ذره ای محبت به من نشان می داد هرگز به دنبال مادرم نمی گشتم...حالا حقیقت را به من می گویی یا بروم جایی دیگر؟
    سرش را پایین انداخت و گفت : آره ...مادر تو خانوم بانوست . همسر دوم تیمسار . با ترس پرسیدم : حالا کجاست ، چرا مرا رها کرده ...؟ چرا ...؟
    فروغ به من نگاه کرد و گفت : چرا در موردش از تیمسار سوال نمی کنی ...؟یلدا من نمیتونم در این باره به تو چیزی بگم . موقعیت مرا درک کن . اگر تیمسار یا حتی اردلان بفهمند که من چیزی به تو گفته ام خیلی بد می شود . برو از تیمسار سوال کن !
    فروغ راست می گفت بهتر نبود ترس و واهمه را کنار می گذاشتم و در مورد مادرم از پدر سوال می کردن! این حق من بود که مادرم را بشناسم و ببینم . باید از دهان خودش حقیقت را می شنیدم . فروغ با صدای بلند مولود را صدا کرد و گفت : دختر جون این چای و میوه آماده نشد ؟ نکنه رفتی از خیابون بخری !
    مولود با دستپاچگی با ظرف میوه وارد سالن شد و فروغ برای اینکه مرا از آن حال در بیاورد گفت : نمی خوای یک خبر خوش بشنوی ...؟
    به او نگاه کردم . گفت : اخم هایت را باز کن تا نخندی خبر خوش را نمی دهم . لبخندی زورکی بر لب نشاندم و او گفت : تا چند وقت دیگر عمه می شوی ....اگر این خبر را در موقعیتی دیگر به من داده بود از خوشحالی فریاد می کشیدم و خانه را بر سرش می گذاشتم اما در آن زمان آنقدر در خود فررفته بودم که حتی نتوانستم به او تبریک بگویم . خنده از لب های فروغ گریخت . دستم را گرفت و گفت : یلدا آنقدر خودت را آزار نده . گذشته ها گذشته و تو نمی توانی آن را برگردانی می دانم که روحی هیچ وقت مهر مادری برای تو نداشت ، می دانم که هیچ محبتی به تو نداشته . نمیگم که درکت می کنم چون جای تو نبودم اما روحی هم زیاد مصر نیست، به هر حال مادر تو هووی او بوده ....تیمسار خانوم بانو رو می پرستید و این موضوع روحی را .....در اینجا بغضم ترکید . صدای هق هق گریه هایم فضای سالن را پر کرد . فروغ سرم را در آغوش گرفت و گفت : یلدا ....یلدا ! با گریه گفتم : حالا می فهمم که چرا اردلان از من بدش می آید حالا می فهمم چرا حتی مادر تو برادرت از من بیزارند . من از شما نیستم ...مادر من هووی روح انگیز است و او هر با روز دیدن من اعصابش به هم می ریزد . اما چرا مرا مثل آینه دق جلوی چشمانتان نگه داشتید ؟ چرا نمی گذارید بروم پیش مادرم ؟
    فروغ دستی به سرم کشید و گفت : تو اشتباه می کنی . هیچ کس از تو بیزار نیست .
    دروغگوی خوبی نبود . یعنی دروغ به این بزرگی را هیچ کس نمی توانست حقیقت جلوه بدهد . هیچ کس از من بیزار نیست ....! احمقانه است اردلان دایم مرا می زند . روحی نمی خواهد جلوی چشم هایش باشم مادر خودش با آن سن و سال زیاد چنان برایم پشت چشم نازک می کند و حرف های قلنبه بارم می کند که از خود بیزار می شوم، برادرش چنان سرد با من برخورد می کند که گویا حق او را خورده ام، تنها فروغ با من مهربان است . پس منظورش از همه یعنی هیچ کس به جز خودش .
    جمله آخر فروغ در مورد مادرم مثل پتک بر سرم خورد . سرم را از شانه هایش برداشتم ، اشک هایم را با دستمال پاک کردم و گفتم : گفتی پدرم مادرم را می پرستید ....؟
    فروغ دستم را به دست گرفت و گفت : من آن زمان سنی نداشتم این موضوع را از میان حرف های مادرم و روحی فهمیدم .
    گفتم : اگر این طور بود پس چرا اجازه داد که بره .
    فروغ سرش را پایین انداخت و گفت: من هنوز هم فکر می کنم اگر در این مورد کمتر بدانی به نفع خودت است ....
    اما مگر می شد !؟ حالا که فهمیده بودم مادرم کیست نمی توانستم یک جا آرام بنشینم . فروغ از من می خواست که برای آرامش خاطرم به تمرین ویولون بپردازم . اما آنقدر فکرم مشغول بود که جای برای فراگیری نداشت . حوصله یک جا ماندن را نداشتم . آنجا ماندن هم کاری از پیش نمی برد ، فروغ نمی خواست حرفی بزند و اصرار من هم فایده ای نداشت . بدون اینکه لب به چیزی بزنم ، بدون توجه به اصرار های فروغ آنجا را ترک کردم و به منزل بازگشتم و به دنبال خود حقیقی ام بوم و هیچ جا آن را نمی یافتم . تا ظهر عزمم را جزم کردم که همه چیز را از پدرم بپرسم این تنها راهی بود که ذهن آشفته ام را آرام می کرد . برای ناهار وقتی توران صدایم کرد جوابش را ندادم یک ربع بعد صدای بم پدرم آمد که از سالن پایین مرا صدا می کرد : یلدا ....یلدا ! جوابش را ندادم حسابی عصبانی اش کرده بودم . میخواستم او را به اتاقم بکشانم و موفق شدم . با عصبانیت در اتاقم را باز کرد و فریاد زد : مگه کری ؟ ! معلوم هست چه مرگت
    شده .پدر سوخته واسه ی من ادا در میاری؟
     
  8. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    سکوت کرده بودم و به حیاط چشم دوختم با اخرین فریادش به سمت او چرخیدم.نمی دانم در نگاهم چه دید که دست از دادو هوار کردن کشید و صدایش را پایین اورد و گفت:چی شده؟چرا مثل مادر مرده ها شدی؟مریضی...دردت چیه؟
    دیگر از او نمی ترسیدم بدون هیچ مقدمه و ترسی پرسیدم:مادرم کجاست؟
    پوزخندی زدو گفت:نه..واقعا دیوانه شده ای .توی اتاقش لم داده و با اعصاب من بازی میکنه.
    با جدیت گفتم:روحی رو نمی گم.منظورم مادر خودم بود خانوم بانو...
    چنان بهتش زد که چشمانش گرد شد و زبانش قفل.قبل از اینکه زبان باز کند و بخواهد با فهش و ناسزا قضیه را فیصله بدهد عکس را از روی میز برداشتم و به سمت او رفتم و مقابلش گرفتم.چشمان گرد شده اش روی عکس ماند.منتظر بودم بر سرم فریاد بکشد یا حتی کشیده ای حواله ی صورتم کند.اما اینبار من بودم که از عکس العمل او متعجب شدم.در نگاهش در عمق چشمانش پرده ای از غم و اندوه نشست سرش را پایین انداخت و خواست از اتاقم بیرون برود که فورا مقابل در ایستادم و ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم پدر بگو کجاست ؟من حق دارم بدانم کجاست این همه سال از بی خبری من سوء استفاده کردید و من رو از محبت مادرم محروم کردید؟حالا چی؟هنوز هم میخواهید ادامه بدهید؟اما من دیگر طاقت بی مهری های روحی و بی تفاوتی اش را ندارم.من مادرم را میخواهم اصلا خودم میرم دنبالش میگردم از شما هم نمی ترسم.
    نگاهش به یک گلوله ی اتش تبدیل شده بود اما باز جا نزدم و گفتم:میرم دنبالش شما اگر اورا نمی خواهید من میخواهم.
    لب هایش به سختی باز شد و گفت:خانوم بانو مرده.
    همین سه کلمه کافی بود تا کاخ ارزوهایم را ویران کند و مرا از پا دراورد.مادرم مرده بود من برای دیدنش لحظه شماری میکردم.رویاهایم بر باد رفت دو روز تمام لب به چیزی نزدم.روی تختم دراز کشیده و به نقطه ای خیره شده بودم.اصرار توران و پوران برای اینکه چیزی بخورم فایده ای نداشت.اصلا انگار صدایشان را نمی شنیدم حتی التماس های پدرم ان تیمسار سنگدل و خشک و عاطفه جا خورده بودم.جز پدرم هیچ کس دیگر در ان خانه خبر نداشت چه بر سرم امده.حتی روحی که حالش بهتر شده بود به اتاقم امد و خواست که بفهمد چه اتفاقی افتاده.با من صحبت کردو خواست که غذایم را بخورم سرم را در اغوش کشید ولی حالا این من بودم که نمی خواستم اورا ببینم.اما چون او نمی توانستم با بی رحمی اورا از خود برانم.فقط خیره نگاهش میکردم.به کسی که در تمام این سالها نتوانست نقش مادری مهربان را برایم ایفا کند.روز سوم از حال رفتم دکتر شفا را به دیدنم اوردند چند امپول تقویتی به من تزریق کرد و سرمی به من وصل کرد.او معتقد بود من دچار شک روحی شده ام صدایش را میشنیدم اما توان اینکه پلکهایم را از هم باز کنم نداشتم.
    همان روز فروغ سراسیمه و نگران از وضع من به دیدنم امد.ای کاش زودتر می امد تا میتوانستم زودتر از شر ان بغض های سنگین و وحشی رها شوم.سرم را در اغوش کشید و تمام ان بغض ها ترکید و صدای هق هق گریه هایم فضای اتاق را پر کرد دست نووازش به سرم کشید و از من خواست گریه کنم تا از ان حال در بیایم و در همان حال با من صحبت میکرد.
    به من گفت که نباید از مرگ مادرم تا ان حد متاثر شوم درست است که مادر نعمتی است بس بزرگ اما فقدان برای من که سالها به نبودن محبتش عادت کرده بودم نباید تا این حد ویران کننده باشد.انقدر برایم حرف زد تا کمی ارام گرفتم.تا شب در کنارم ماند از او خواستم تا در مورد ناراحتی ام و علتش به روحی و اردلان حرفی نزند..به من قول داد.میدانستم سر حرفش میماند.اخر شب با اردلان به منزلشان بازگشت.ساعتی بعد از رفتن انها تیمسار به اتاقم امد.بهتر بود میگفتم پدرم دیگر ان ابهت را نداشت شاید هم ابهت او سر جایش بود و دیگر ان هراس در دل و وجود من جایی نداشت در نگاهش هنوز همان غم و اندوه بود.شاید هم سالها بود و من نمی دیدم.خواستم با امدنش برخیزم که او تحکم امیز خواست تا سر جایم در رختخوابم بمانم. در دستش یک جعبه ی کوچک بود.روی صندلی نشست مدتی سکوت کرد و بعد با کمی تردید شروع به سخن گفتن از خودو مادرم کرد.در صدایش لرزشی مشهود بود و نگاهش را از من میدزدید.به هر حال برایم اینطور گفت:
    بعد از اینکه با روح انگیز ازدواج کردم تازه فهمیدم در مورد او اشتباه می کردم اگرچه پدر و مادرش فوت کرده بودند اما در جوار خاله و شوهر خاله ی ثروتمندش دختری مستبد و خود رای بار امده بود.او عشق را سالها از خاله و شوهر خاله اش گدایی کرده بود و حالا می خواست من هم از او محبت را گدایی کنم.اوایل خوب بود اما همین که اردلان به دنیا امد به قول خودش میخش محکم شد از این رو به ان رو شد.خب من هم نظامی بودم با روحیات نظامی گری.تمام تقصیر هارا به گردن او نمی اندازم اما به هر حال او زن بود و میتوانست با محبتش مرا نرم کند که نکرد و مقابلم ایستاد.تمام حواسش به اردلان و روابطش با خاله اش بود.دائم به من سرکوفت میزدو اشتباهات دوران جوانیم را به رخم میکشید.قسم خورده بودم بعد از ازدواج با روحی دست از ان کارها بردارم اما او با رفتارش من را از خانه فراری داد شاید هم خودم اراده نداشتم که باز پایم به مجالس دوستانه و عیش و نوش کشیده شد.ولی هیچکدام نمی توانست کاستی های مرا جبران کند..نه زنان دیگر.نه مشروب و نه قمار تا اینکه برای تفریح و خوش گذرانی همراه چند تن از دوستان و رفقان عیش و عشرت چند روزی به عنوان مرخصی به اذربایجان رفتیم.به سبلان...
    هملن جا بود که مادرت خانوم بانو را دیدم.پدرش بیگ بود از عشایر شاهسون.شاهسون ها ایل ثروتمندی هستند و زندگی ایلاتی مرفهی دارند و در میانشان از اوضاع تکبت بار و پر ادبار سایر ایلات فقیر خبری نیست.در تیر اندازی و شکار هم بی نظیرند.
    اقا بیگ پدر خانوم بانو مردی بلند بالا و قدرتمند بود و خانوم بانو هم درست مثل پدرش بود. خوب سوارکاری میکرد و عالی تیر اندازی...مردمان با تعصبی بودند اجازه ی ورود غریبه را به حریمشان نمی دادند و من خیلی اتفاقی خانوم بانو را دیدم.برای شکار رفته بودیم که تیر یکی از رفقا به من اثابت کردو مجروح شدم.خونریزی انقدر شدید بود که همه را غافلگیر کرده بود.تا شهر فاصله ی زیادی بود اما چاره چه بود باید بر میگشتیم..همه در گیر و دار بودیم که اقا بیگ و چند تن از اهالی ایلش مارا دیدند.ما وارد محدوده اراضی انها شده بودیم. در عین حال به خاطر نظامی بودنمان ترسی از عشایر نداشتیم.قبل از اینکه اقا بیگ برای تجاوز به حریمشان اعتراضی کند مرا دید و چون از مردانگی عشایر به دور بود که بی توجه از کنار یک زخمی بگذرنئ مرا به تنهایی برای درمان به داخل ایل برد.
    اقا بیگ مرا به داخل الاچیق خود برد و با داروهای گیاهی و سنتی خود درمانم کرد.در ان یک هفته که من به خاطر جراحتم و ادامه ی درمانم در الاچیق انها بودم خانوم بانو دل و دینم را به یغما برد.جراحتم التیام یافت اما جراحتی که بر دلم نشست مرا دیوانه کرد.اورا از اقا بیگ خواستگاری کردم.او چون پلنگی زخمی بر من خشم گرفت و مرا از ایل بیرون کرد اما من از رو نرفتم و باز هم به خواستگاری رفتم اینبار او مرا تهدید کرد که دختر به اجنی نمی دهد و اگر یکبار دیگر دورو بر الاچیق ها یا زمین های ایل شاهسون مرا ببیند بدون تس از درجه ی نظامی ام مرا خواهد کشت. قبل از او مادرت خانوم بانو مرا کشته بود پس ترسی به دل راه ندادم هرچه رفقایم اصرار کردند دست از این کار بردارم فایده ای نداشت.کار دل بود و عقل در ان راه نداشت.
    کم کم مهلت مرخصی تمام میشد و من هنوز عاشق و شیدا بدون هراس و البته پنهانی دورو بر الاچیق های ایل میچرخیدم تا خانوم بانو را نشسته بر اس در حال تاخت و تاز ببینم و دلم ارام بگیرد.اصلا فراموش کرده بودم که همسر و فرزندی دارم.بالاخره دل چشم عقل را دزدید و دو روز مانده به پایان مرخصی خانوم بانو را در قسمت خلوتی از دشت غافلگیر کردم.قصد داشتم اورا بدزدم مثل احمق ها..خانوم بانو به من التماس کردو گفت:اگر مرا بالاجباز ببری هم خودت را کشته ای هم مرا و هم ابرو اعتبار پدرم به عنوان بیگ را برده ای از من خواست رهایش کنم و یکبار دیگر به خواستگاریش بروم.اگر به التماس و زاری نمی افتاد باز هم با همان دو سه جمله ی اولش به خاطر عشقی که به او داشتم از تصمیمی که گرفته بودم منصرف میشدم.بالاخره فردا با جسارت تمام به ایل شاهسون رفتم.
    اقا بیگ از این همه جرات و جسارت من خوشش امده بود.شاید مادرت برای همین میخواست تا یکبار دیگر به خواستگاریش بروم.به هر حال اقا بیگ رضایت داد و از من خواست به همراه پدر و مادرم و سایر اقوام به طور رسمی به انجا بروم.سر از پا نمیشناختم انگار نه انگار که یکبار دیگر ازدواج کرده بودم و فرزندی داشتم.همه ی وجودم شده بود خانوم بانو.تازه وقتی به شهر و منزل برگشتم با دیدن روحی فهمیدم دل چه کاری به دستم داده.پدر و مادرم را از جریان با خبر کردم پدربزرگت نظامی بود.او شاهسون و ایلشان را به خوبی میشناختبا تصمیم من مخالفت کرد و گفت:اگر انها بفهمند که تو زن و بچه داری روزگارت را سیاه میکنند.اما مادرم که از روحی دل خوشی نداشت پدرم را راضی کرد تا از طریق رفقایش شناسنامه ی جدیدی بگیرم و همین طور هم شد و پدرم باز مرا نصیحت کرد که با ایلاتی وصلت نکنم اما به گوش من نرفت.تقریبا همه چیز برای سفر ما اماده و محیا شده بود که روحی به رفتار و کارهایم مشکوک شده بود و مرا زیر سوال برد که چرا قصد دارم به اذربایجان بروم.چرا پدر و مادرم را میبرم چرا سر به هوا شده ام؟از اول هم تصمیم داشتم جریان را به او بگویم بالاخره خودش می فهمید.وقتی رک و پوس کنده از خانوم بانو گفتم اول حالتی تهاجمی به خود گرفتم و مرا تهدید کرد.اما وقتی دید فایده ای ندارد به التماس افتاد که این کار من باعث سرشکستگی او نزد اقوامش میشود.به او گفتم به نحوی با او زندگی میکنم که کسی پی به تجدید فراش من نبرد.اخرین کلماتش فهش و ناسزا بود.
    من به اذربایجان رفتم مادر و پدرم هم با دیدن خانوم بانو به من حق دادند که چنان عاشق و شیدا شوم.مراسم عروسی من و خانوم بانو با همان رسوم ایلاتی در دشتهای مغان برگزار شد.یک هفته در انجا ماندیم و بعد از یک هفته تازه مصیبتم شروع شد.اقا بیگ و پسرش تصمیم داشتن همراه من و خانوم برای دیدن خانه و زندگی داماد نظامیشان راهی شهر شوند.مادرم باز هم به دادمان رسید که پسرم هنوز منزلی دست و پا نکرده.اقا بیگ خم به ابرو نیاورد و گفت:خودم مبلغی را برای تهیه ی مسکن و هدیه ی عروسی در نظر گرفته ام.همراه من امد و با مقداری پس اندازی که من داشتم پولی که اقا بیگ در اختیار من گذاشت به سلیقه ی او این خانهی بزرگ را خریداری کردم.مدتی که اینجا بود دائم در هراس بودم که نکند روحی دست به دیوانگی بزند و دست مرا جلوی اقا بیگ رو کند.بعد از خرید خانه اقا بیگ و پسرش رفتند.
    خانوم بانو بسیار مهربان بود گرچه اورا از ایل و تبارش دور ساخته بودم گرچه دلتنگی را در چشمانش میخواندم اما خانه را پر از مهر و محبت کرده بود.انقدر مهربان بود انقدر شاد و سرزنده بود که مرا از روحی و اردلان غافل کرد.یکماه بی خبر از انها بودم تا اینکه دستم جلوی خانوم بانو رو شد.بالاخره طاقت روحی طاق شدو همه چیز را به خاله اش گفت.یک روز که به منزل بازگشتم به جای دیدن خانوم بانو روحی و خاله اش را نشسته در سالن دیدم.برای اولین بار در عمرم انقدر ترسیده بودم که زبانم بند امده بود در چهره ی هردو خشم و غضب موج میزد. میدانی که خاله ی روحی زن سیاستمدار و پرقدرتی است.بعد از کلی حرف که چیزی از فحش و ناسزا کم نداشت گفت:باید روحی هم در ان منزل زندگی کند و گرنه به اذربایجان میروم و ایل و تبار این دخترک عشایر را به جانت می اندازم.او رفت و روحی و اردلان در خانه ماندند.در چشم اردلان هم نفرت بود. بعد از رفتنش به خودم جرات دادم و سراغ خانوم بانو رفتم در اتاق خواب خود نشسته بود و در حالی که میگریست نگاهش را از من میدزدید.او هم نمی خواست با بازگشت به اذربایجان برای من دردسر درست کند خوب میفهمیدم که بیشتر از روحی به من علاقمند است اما بعد از ان خانوم بانو ان خانوم بانوی سابق نبود.شادی و سرزندگی در وجود او مرد و به خاطر وجود روحی محبتش را پنهانی نثارم میکرد. اما من مثل سابق اورا دوست داشتم و برای محبت به او از چیزی پروا نداشتم.روحی و خانوم بانو به توافق رسیدند که یکی از انها برای زندگی به طبقه ی پایین یا زیر زمین برود و باز هم این خانوم بانو بود که با روح بلند خود وسایلش را جمع کرد و به طبقه ی پایین رفت وقتی به او اعتراض کردم اولین و اخرین جمله ی اعتراض امیزش را به من گفت:چه فرقی میکند در دشتهای مغان و کوه های سبلان اسب بتازانم یا در منزل خودم بالاجبار در زیر زمین به سر برم وقتی عشق دروغ میگوید...
    حقیقت هم همین بود.ان منزل با پول های پدر او و به اسم او خریداری شده بود.اما دیگر او هیچ چیز نمی خواست تنها زمانی خانوم بانوی شاد و سرزنده میشد که در دشت ها و کوههای اذربایجان سوار بر اسبش میتاخت.زمانی که اقا بیگ به اینجا می امد روحی به منزل خاله اش نقل مکان میکرد.وقتی که تو به دنیا امدی مادرت کمی از دل مردگی دور شد.داشت کم کم میشد همان خانوم بانو که...
    در اینجا پدرم صحبتش را قطع کرد .باهیجان پرسیدم که چی؟چی شد؟رفت...؟اقا بیگ پدربزرگم شمارا از هم جدا کرد؟پس چرا مرا نبرد؟اقا بیگ از من بیزار بود مادرم که مرا میخواست؟درسته؟پدرم سرش را تکان داد و گفت:اقا بیگ خیلی تورا دوست داشت به مناسبت تولد تو پنجاه سکه طلا به مادرت چشم روشنی داد تورا روی شانه هایش مینشاند و فریادهای شادی بخشش کوه و دشت را میلرزاند...
    با اندوه پدرم را نگاه کردم نمی خواستم حقیقت را بدانم میخواستم مادرم زنده باشد.اما ان روزهای قشنگ ان دنیای اد مال زمانی بود که من انقدر کوچک بودم که حتی نتوانسته بودم خاطره ای را ا ان دوران کودکی در ذهن داشته باشم.اخرین جکلات پدرم را در حالی میشنیدم که به سختی میگریستم و او ادامه داد...
    یک روز وقتی در محل کارم بودم به من اطلاع دادند خانوم بانو از پله ها سقوط کرده و دچار اسیب دیده گی شدیدی شده وقتی به بیمارستان رسیدم نفس های اخر را میکشید.بیهوش بود اما میدانم منتظر من بود دستش را که در دستم گرفتم صدای ضربان قلبش قطع شد.خونریزی مغزی شکستگی جمجمه...اقا بیگ هم ا این داغ از پا در امد.من ماندم و یلدای خانوم بانو.. بعد از او به هیچ زن دیگری نگاه نکردم.فراق و جای خالیش را هیچ چیز و هیچکس پر نکرد.فقط خواستم با قمار و مشروب روح داغونم و درون منقلبم را ارام کنم...و میبینی که هنوز هم ادامه دارد..ای..ای..خانوم بانو شاید اگر به اذربایجان نمی امدم.شاید اگر اقا بیگ رضایت نمیداد حالا داشتی در دشت های وسیع به دخترت سوارکاری یاد میدادی.اما دریغ..دریغ..هزار افسوس ..ان چهار سال چه رنجی کشیدی و دم نزدی...
    درحالی که به شدت میگریستم گفتم:اردلان و روحی ازارش میدادند؟در حالی که اشک را از چشمانش پاک میکرد گفت:جرات نداشتند من پوران و توران را گدذاشته بودم که اگر اذیتی از طرف انها به خانوم بانو رسید مرا مطلع کنند.همی طور که حالا در مورد تو این کار را میکنند...
    اه از نهادم برخاست سوزش عمیقی در قلبم احساس کردم. اگر پوران و توران گزارش کارهای اردلان نسبت به من را به پدر میدادند ان زمان هم ازار و اذیت روحی و اردلان را به گوش پدر میرساندند.اما افسوس ان دو انقدر از اردلان میترسیدند که همه چیز را نادیده میگرفتند و ساکت مینشستند بیچاره مادرم..
    قبل از اینکه از ااتاقم بیرون برود جعبه ای که در دست داشت را روی میز گذاشت و گفت:امشب شب تولدت است.این هم هدیه ی من به تو.من و خانوم بانو...همان گوشواره ها ود همان که گردن بندش بر گردنم بود...
    بیرون رفت و من را هزاران سوال بی جواب تنها گذاشت.هزاران سوال در مورد مادری که تا چند روز قبل هیچ گونه تصویری از او در ذهنم نبود.میخواستم بدانم مقبره ی مادرم کجاست؟خودم پاسخ دادم:لابد اقا بیگ اورا همراه خود به اذربایجان برد...میخواستم بدانم وزیر صباغ اورا از کجا میشناخت؟باز هم به خودم پاسخ دادم لابد مادرم را در یکی از همین میهمانی ها و جشن ها دیده..میخواستم بدانم علت بیماری روانی روح انگیز چیست؟مادرم..من..یا بی وفایی پدرم..؟دیگر جوابی نبود..و..و..؟با خود اندیشیدم فردا همه چی در ندگی من تغییر خواهد کرد.
    اما صبح روز بعد تنها نگاه من به روحی و ان خانه تغییر کرده بود.زندگی چون روزهای دیگر بدون کوچکترین تغییری جریان داشت حتی کلاغ ها هم چون روزهای گذشته روی چنارهای پیر حیاط به ورزش صبحگاهی ما میخندیدند.و چهره ی پدر چون همیشه عبوس و اخمو بود.قصه ی خانوم بانو سالها بود که تمام شده بود و روحی همچنان بیمار بر خانه ای که متعلق به مادرم بود حکم رانی میکرد.گویا حالش بهتر شده بود که از پشت پنجره مرموزانه مارا تماشا میکرد.تیمسار هم متوجه ی او شد و در حین دویدن گفت:چون گذشته روحی را مادر خطاب کن سخت است اما سعی کن در رفتارت تغییری ایجاد نشود برای اسایش خودت هم که شده بهتر است دیگران ندانند که تو از گذشته ی خودت با خبری.این خانه و منزلی دیگر که با فروش چشم روشنی های اقا بیگ خریداری کردم و ان مقدار جواهرات متعلق به توست.همین ثروت کافی است تا اردلان را به جان تو بیاندازد.اما تا زمانی که احساس کند تو از هیچ چیز خبر نداری در اسایش هستی.مادر خطاب نکردن روحی و تغییر در رفتارت با او خانوم بانو را زنده نمی کن...
    تیمسار حقیقت را جلوی چشمانم لخت و عریان به تصویر میکشید پس بهتر بود سکوت کنم و روح انگیز را علی رغم تغییرات به وجود امده مادر خطاب کنم.ان روز بعد از گذراندن ان بحران سخت بعد از رفتن تیمسار عازم منزل اردلان شدم تا فروغ را ببینم و هم با نواختن ویولن زندگی را سر بگیرم
    صدای زنگ موبایل سلدا را از اعماق خاطرات یلدا بیرون کشید.مقابل شهریار نشسته بود و با ارامش تمام خاطرات را میخواند.نگاهش را از شهریار
    گرفت، دفتر را بست و به دست نظام داد . برای صحبت کردن به طبقه بالا رفت . شماره سروش روی صفحه نمایان شد، به محض برقراری ارتباط، سروش با حالتی عصبی گفت: من و خانواده ام رو مضحکه دست خودت کردی . میدونی ساعت چنده و تو هنوز از پناهگاهت بیرون نیومدی . از اول هم نباید شرایط مسخره تو رو واسه نامزدی قبول می کردم . با حال و روز مادرت می تونستم خیلی راحت جواب مثبت رو از تو بگیرم اما نمی خواستم نامردی کرده باشم ....
    سلدا صحبت های طوطی وار او را قطع کرد : این حرف ها چیه ....؟ مضحکه کدومه ....؟ پناهگاه کجاست ....؟
    سروش با همان عصبانیت گفت : الان توی منزل شما هستم ، سوگند میگه تو نه تماس گرفتی و نه اطلاع دادی که نمی آیی .
    سلدا – من صبح زور با مادرت تماس گرفتم و عذرخواهی کردم که نمی تونم به مهمانی بیایم .
    سروش بیشتر عصبانی شد و گفت : این مهمانی به خاطر تو برپا شده .آن وقت خیلی راحت میگی نمی تونی بیام . اصلا معلوم هست اونجا کجاست ، چیکار می کنی ؟
    سلدا- صدات رو بیار پایین، برای کارم دلیل منطقی دارم . بارش برف اینجا تا حدی بوده که جاده را مسدود کرده است ، می خواهی یک هلی کوپتر برام بفرستی تا با پرواز خودم را به میهمانی برسانم؟! جملات آخر را با تمسخر بر زبان راند ولی سروش با جدیت گفت : اگر آدرس بدهی خودم می آیم دنبالت .
    سلدا پوزخندی زد و گفت : فکر می کنی دروغ میگم .
    سروش – بهتره که حرفت رو ثابت کنی .

     
  9. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    سلدا از اینکه برف جاده رو مسدود کرده بود مطمئن بود، اما اطمینان نداشت که سروش طی روزهای بعد به آنجا نیاید از طرفی اگر باز هم برای دادن آدرس به او بهانه می آورد شک و تردید او را نسبت به کارهایش بیشتر می کرد .آدرس را به او داد و گفت : فقط اگر هوس کردی امروز سری به اینجا بزنی حتما به دو سه نفر بسپار کجا میری اینطوری وقتی توی برف گیر کردی یه عده هستند که بدونند کجا غیبت زده .
    سروش خنده کوتاهی کرد و گفت ک از تذکرت متشکرم . بعدازظهر می بینمت .
    سلدا پوزخندی زد و از او خداحافظی کرد . هر زمان که با سروش حرف می زد غمی بزرگ بر دلش چنگ می انداخت از اینکه مجبور بود همسر مردی بشود که هیچ تشابهی میانشان نبود آزرده خاطر می شد . داشت به این فکر می کرد که چرا سروش و مادرش تا ایم حد روی این وصلت پافشاری می کردند که به یاد شهریار افتاد یعنی مردی که به جای سروش، همسر آینده اش در قلبش خانه کرده بود . همراهش را خاموش کرد افکار ناراحت کننده را دور ریخت و با فکر اینکه مرد دوست داشتنی اش در طبقه پایین نشسته سعی کرد لحظاتش خاطره انگیز کند . حتی اجازه نداد عذاب به سراغ وجدابش بیاید در حالی که از اتاق بیرون می رفت زیر لب زمزمه کرد ما هنوز هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم . این نامزدی هم برای من بیشتر شبیه یک نمایش بود همین ... در عین حال می دانست سعی دارد خودش را گول بزند کاری که همیشه از ان بیزار بود .
    وقتی به سالن برگشت نظام به تنهایی روی مبل نشسته بود، صدای برهم خوردن ظروف از داخل آشپزخانه نشان از آن بود که خانوم بزرگ مشغول آماده کردن ناهار است .نگاهی به دور و برش انداخت اثری از شهریار نبود . نظام به نگاه کنجکاو او لبخندی زد و گفت : رفت بیرون می خواست سر و گوشی آب بده ببینه اوضاع و احوال کوچه و خیابان چطوره . فکر کنم شهرداری مجبور شده برای عبور و مرور اهالی اینجا چند دستگاه برف روب بفرستد و راه ارتباطی این منطقه رو باز کند .
    سلدا مقابل نظام نشست و به دفتر اشاره کرد و گفت : نمی خواهید ادامه بدهم .
    نظام لبخندی زد و گفت : شهریار از بازخوانی خاطرات یلدا توسط تو لذت می برد . خواهش می کنم ادامه آن را بگذاریم برای زمانی که او هم حضور داشته باشد .

    ******
    سلدا احساس کرد تمام بدنش داغ شده، نظام که پی به احوال هر دوی آنها برده بود لبخندی زد و گفت : عشق و دوستی از ابتدای خلقت همراه انسان آفریده شد و حقیقتی محض است . این ما هستیم که گاهی هوس را با عشق اشتباه می گیریم . پس حقیقت عشق و دوستی، انسان را به گمراهی نمی کشد .این خود انسان است که خود را می فریبد و از هوس هایش به نام عشق یاد می کند .
    سلدا نگاهش را به نظام دوخت و گفت : اما از کجا باید عشق و دوستی رو با هوس تمیز داد آن هم در این دنیای رنگارنگ با این همه آدم فریب کار ....
    نظام – تو واقعا فکر می کنی این همه دختر که به اسم عشق اغفال می شوند واقعا فریب طرف مقابل را می خورند ....؟ نه ....نه ... دخترم خدا به همه انسان ها عقل داده. این گونه افراد اول خودشان را فریب می دهند و بعد توسط طرف مقابل اغفال می شوند . اگر عشق و محبت را از هر ناکسی گدایی نکنیم عشق واقعی خودش به سراغمان میاد .
    سلدا – به نظر شما تیمسار هم عشق رو با هوس اشتباه گرفته بود که علی رغم متاهل بودنش به سمت خانوم بانو کشیده شد ....؟
    نظام پرسید : اگر هوس بود قاعدتا باید بعد از اینکه خانوم بانو رو تو دشت تنها گیر آورده بود رها نمی کرد .
    - اما پس همسرش چی پدربزرگم اردلان ...چرا اونا رو نادیده گرفت ؟
    نظام – به نظر تو اگر روح انگیز به تیمسار محبت داشت یا عشق صادقی بین آن دو وجود داشت تیمسار به سمت خانوم بانو کشیده می شد ؟
    سلدا – مطمئنا نه اما این بی عدالتی است که با زنی پیمان زناشویی ببندی و بعد یادت بیاد به او علاقه ای نداری و علی رغم داشتن یک فرزند بروی دنبال عشق ...!
    نظام لبخندی زد و گفت : از این نوع بی عدالتی چقدر در این جامعه امروزی سراغ داری ؟
    سلدا فورا گفت :
    - فراوان .....و ناگهان دید که خودش هم در چنین وضعیتی گرفتار شده است او رسما با سروش نامزد کرده بود اما به شهریار عشق می ورزید . کار او به مراتب ناپسندتر از تیمسار بود . چرا که او در جایگاه یک زن عرفا مجاز به قانون چند همسری نبود ...! هر چند که صیغه بین او و سروش فسخ شده بود اما چیزی از گناهی که در حال ارتکابش بود کم نمی کرد .
    نظام خطاب به او که در افکارش غوطه ور بود گفت : دنبال یک دلیل واحد برای این نوع بی عدالتی نگرد . برای این گونه هوس های رنگارنگ با نام عشق دلیل زیادی وجود داره . بهتره سری به دادگاه خانواده بزنی یا پای درد دل آدم های فریب خورده بنشینی، آن وقت دلایل زیادی برای این هرج و مرج ها پیدا می کنی .....!
    سلدا به او نگاه کرد و پرسید ک چرا این موضوع را پیش کشیدید ؟
    نظام با اطمینان گفت : صحبت های امروزمان را فراموش نکن در یک فرصت مناسب تر علتش را برایت می گویم .
    سلدا مکثی کرد و موضوع بحث را با این سوال تغییر داد : خانوم بانو کجا دفن شده است .....؟
    نظام پاسخ داد : در آذربایجان .آقا بیگ ، پدرش جنازه او را تحویل گرفت و به آذربایجان برد . داغ خانوم بانو برایش آنقدر سنگین بود که یک ماه بعد خودش هم فوت کرد یعنی دق مرگ شد .آقا بیگ همسرش را بعد از تولد خانوم بانو از دست داده بود تنها دلخوشی اش خانوم بانو و پسرش سالار بودند . وقتی دخترش را هم که بسیار شبیه همسرش بود از دست داد افسرده شد . بعد از مرگش هم، سالار بیگ ایل شاهسون شد . تا وقتی زنده بود سعی داشت از یلدا خواهرزاده اش حمایت کند اما تیمسار معتمد که نمی خواست سالار به زندگی آنها راه پیدا کند، از او خواسته بود دور خانواده او را خط بکشد . وقتی هم یلدا پی به هویتش برد سالار خان بر اثر بیماری فوت کرده بود، از سالار خان یک پسر به جا مانده بود . از خانوم بانو هم یلدا و ثروتش بر جا ماند، میراث خانوم بانو برای من و اردلان ....من عاشق یلدا شدم اما اردلان به دلیل خصومتی که با من داشت او را از من گرفت و ثروت یلدا را به خاطر مال اندوزی بالا کشید .
    سلدا پرسید : پس شما و پدربزرگم از همان اول با هم دشمنی داشتید اما ریشه این دشمنی چه بود که علی رغم ازدواجش با فروغ، خواهرتان از بین نرفت .
    نظام – در حقیقت او از من می ترسید با فروغ هم علی رغم مخالفت های من ازدواج کرد تا دست آویزی داشته باشد برای تهدید من .
    سلدا با تعجب پرسید : ....تهدید شما ....؟ برای چی ...؟
    نظام – چون من تهدیدی بودم برای او، من صحنه ای را دیده بودم که غیر از روحی هیچ کس آن را ندیده بود . البته یک کودک سه ساله هم شاهد آن ماجرا بود اما از آن کودک سه ساله جز گریه کار دیگری بر نمی آمد .
    سلدا با تردید پرسید : چه صحنه ای ؟
    نظام - من دیدم که او عمدا خانوم بانو را از روی سرسرا هل داد . دیدم در حالی که یلدا را در آغوش داشت سرش با لبه آخرین پله برخورد کرد . اردلان خانوم بانو را کشت .آن زمان فقط دوازده سال داشتم و اردلان پانزده ساله بود .روحی به دست و پایم افتاده که حرفی به تیمسار نزنم . من هم از ترس و وحشت سکوت کردم . اما شب ها کابوس زنی را می دیدم که دست کودک سه ساله اش را به دست من می سپرد و این کابوس سال ها با من بود . زمانی به این نتیجه رسیدم که در مورد علت سقوط خانوم بانو به تیمسار حرفی بزنم که در آمریکا تحصیل می کردم، اما وقتی که مادرم از ایران تماس گرفت و خبر نامزدی فروغ و اردلان را به من داد فهمیدم که در این امر زیاد تعلل کرده ام، نمی دانم اردلان با چه ترفندی مادر پیرم را با آن همه سیاستش فریفته بود که خبر نامزدی تنها خواهرم را پس از انجام مراسم به من دادند . انتظار داشت خوشحال شوم اما با فریاد و عصبانیت اردلان را فردی بی لیاقت خواندم، ناراحتی مرا به حساب این گذاشت که قبل از انجام کارها، به من اطلاع نداده بود . اما من از این ازدواج نامیمون در وحشت بودم دیگر گفتن حقیقت از زبان من فایده ای نداشت .ان دو عقد کرده بودند لازم دیدم سکوت کنم و حالا سال هاست که عذاب آن سکوت بی جا را بر دوش می کشم .
    سلدا در حالی که از گفته های نظام در شگفت بود گفت : من چطور باید گفته های شما را در مورد مرگ خانوم بانو باور کنم در حالی که ....
    نظام صحبت های او را ادامه داد و گفت : در حالی که هیچ سند و مدرکی برای اثبات ادعایم ندارم . بهتر است زمانی را برای دیدار من و پدربزرگت اختصاص دهی، ممکن است با دیدن من زبان باز کند و گذشته کثیفش را برای همه باز گو کند ....
    خانوم بزرگ از آشپزخانه بیرون آمد و معترضانه گفت : می خواهید پای اون پیرمرد مریض را هم به اینجا بکشید که چی بشه .....؟
    نظام خطاب به او گفت : خانوم بزرگ شما چقدر به این مرد ایمان دارید؟
    خانوم بزرگ نگاهی به هر دوی آنها انداخت و گفت : من فقط به خدا ایمان دارم و از این بنی آدم هر چی بگی برمیاد . بعد خطاب به سلدا گفت : اگر بخواهی پای اون پیرمرد رو به اینجا باز کنی من دیگه یک لحظه هم اینجا نمی مانم . حالا یکی از شما بره آقا شهریار رو صدا کنه . دارم ناهار می کشم .
    نظام قبل از سلدا از جا برخاست و گفت : خودم این کار رو می کنم .
    *****
    خانوم بزرگ روی سجاده اش نشسته بود . دست هایش را رو به آسمان بلند کرده و داشت برای سلامتی افروز دعا می کرد، بعد از آن قران را برداشت و شروع کرد به تلاوت آن . سلدا بعد از ناهار تا آن موقع به مسائلی که در دهنش انباشته شده بود فکر میکرد و یک لحظه هم نتوانسته بود چشم هایش را روی هم بگذارد. به بیماری مادرش و جراحی فردا، سروش و ازدواجش با او، به یلدا و سرگذشتش ، به پدربزرگش اردلان و از همه مهم تر به شهریار و عشقی که از او در دلش جوانه زده بود .
    از یک جا نشستن خسته شد، از جا برخاست و اتاق را ترک کرد نظام داخل سالن پایین به یک تصنیف قدیمی گوش می داد . چشم هایش را بسته بود و در حالی که به صندلی راحتی تکیه زده بود به آرامی آن را تکان می داد، آهسته به سمت آشپزخانه رفت .شهریار پشت به او در حالی که پیش بندی بسته بود مشغول تهیه شام بود و هم زمان چای را دم می کرد . مثل صبح از دیدن او دستپاچه نشد . خیلی راحت و بی تشویش گفت : سلام !
    شهریار سرش را به سمت او برگرداند تبسمی بر لب نشاند و گفت : سلام .... استراحت کردین ...؟ سلدا وارد آشپزخانه شد و گفت : دل نگرانی اجازه نداد استراحت کنم . مادرم فردا یک جراحی مهم داره .
    شهریار در حالی که فنجان ها را داخل سینی می گذاشت گفت ک پدرم گفت که مادرتان فردا جراحی دارد . انشاء الله به خوبی انجام میشه .
    سلدا با تردید گفت : میتونم یک سوال از شما کنم ؟
    شهریار نگاهش را به او دوخت و گفت : البته
    سلدا پرسید : مادرتون فوت کرده ؟
    شهریار چند دقیقه به او نگاه کرد و بعد مشغول ریختن چای در فنجان شد . فنجان را به دست سلدا داد . سلدا تشکر کرد . برای خودش هم فنجانی دیگر ریخت و هم زمان با سلدا پشت میز روی صندلی نشست و گفت : من بچه پرورشگاهی هستم ....سلدا با تعجب به او نگاه کرد . قبل از اینکه سوالی دیگر بپرسد؛ شهریار لبخند تلخی نشاند و در حالی که مستقیما به چهره سلدا نگاه می کرد گفت :
    - هشت ساله بودم که نظام مرا به فرزندی قبول کرد و از پرورشگاه به اینجا آورد . در مورد پدر و مادرم هیچ چیز نمی دانم . نمی دانم که چه کاره بودند ؟ چه وضعیتی داشتند؟ و چرا مرا پشت درهای پرورشگاه رها کردند و رفتند . مطمئنا یا آدم های فقیر و بی چیزی بودند یا ثبات خانوادگی نداشتند . به هر حال نظام آن محبتی که نیازمندش بودم به من هدیه داد . مثل یک پدر فداکار و یک مادر مهربان برای رشد و بلوغ استعدادهایم از جانش مایه گذاشت . عشق و محبت را به من آموخت، بی انصافی است که با وجود او بگویم من یک کودک بی سرپرست و بی پدر و مادر بودم، تا به امروز هم به هیچ کس نگفته بودم ولی امروز با سوال شما لازم دیدم که حقیقت را حداقل شما بدانید .
    نفس های سلدا به شماره افتاد ، چه لزومی داشت که او این چیزها را بداند . شهریار قصد داشت غیر مستقیم به سلدا بفهماند که او هم دچار عشق گشته و سلدا سعی کرد از ان فرار کند . نگاهش را از او گرفت و گفت : فکر کنم شام امشب را سوزاندید .
    شهریار فورا از جا برخاست و به سمت اجاق رفت . لبخندی زد و گفت : آشپز بدی هستید یا شامه ضعیفی داری ....؟
    سلدا – متاسفانه اصلا چیزی از آشپزی نمی دانم که در ان تبحری داشته باشم .
    شهریار – اعتراف می کنی یا شکسته نفسی ؟
    سلدا – واقعیت رو گفتم .
    شهریار به او نگاهی کرد و با مکثی کوتاه گفت : میخوای آشپزی رو بهت یاد بدم ؟
    سلدا خنده کوتاهی کرد و گفت : واقعا ...شما نمی دانید که من آدم بی استعدادی هستم .
    شهریار – اما رانندگیتان عالی است .آشپزی از رانندگی آسان تر است .
    سلدا پرسش آمیز او را نگاه کرد و شهریار با دستپاچگی گفت : یک بار توی بزرگراه دیدمتون .... و بعد ادامه داد چطوره سالاد امشب رو درست کنید ؟
    سلدا لبخند کم رنگی بر لب نشاند . اصرار شهریار برای فراگیری آشپزی ، او را به این فکر انداخت بود که به عنوان یک زن هیچ چیز از امور خانه داری نمی داند، شاید مادرش افروز هم به همین دلیل اصرار داشت همسر مردی مانند سروش شود که نیازی به آشپزی و خانه داری نداشته باشد، سروش می توانست برای او خدمتکاران زیادی استخدام کند بدون اینکه از پرداخت حقوق به همه آنها واهمه داشته باشد و در خانه باشکوهی که برای او تهیه می کرد فقط لازم بود بهترین تفریحات و سرگرمی ها را داشته باشد، بدون اینکه از هزینه هنگفتش بترسد یا بخواهد مخارج لباس های گران قیمتش را برای حضور در مجالس دوستانه و فامیلی تخمین بزند، بدون حساب و کتاب می توانست پول خرج کند و در عین حال در فامیل شاهرخی گل سرسبد باشد .
    اما این بی قیدی در پول خرج کردن و تفریح تا بی کی می توانست او را راضی نگه دارد . این گون پول خرج کردن هم مثل ماندن آب در گودال و تبدیل به گنداب شدن بود . شهریار با گذاشتن وسایل سالاد مقابل او گفت : مواظب انگشت هایتان باشید .
    سلدا لبخندی به او زد و برای شستن دست هایش از جا برخاست ، برگشت و بار دیگر پشت میز نشست . به زندگی مردی چون شهریار اندیشید، وضعیت مالی مناسبی داشت اما از آن دسته مردانی بود که دوست داشت همسرش برایش غذا تهیه کند و یک کدبانوی به تمام معنا باشد . در منزل چنین مردی هم می توانست بدون دغدغه مالی تا لنگ ظهر بخوابد . اما می بایست نگران ناهار ظهر می شد بدون توجه به هزینه ها، به تفریح با دوستان پرداخت ، اما لازم بود وقتی هم برای هم نشینی با شوهر گذاشت . رفتن به مجالس هم برای رسیدگی به خانواده حتما محدود می شد . تقریبا چیزی شبیه به زندگی خانوادگی خودشان با این تفاوت که مادرش با خاطر وجود خانوم بزرگ لازم نمی دید آشپزی کند اما افروز هم در امور خانه به خانوم بزرگ کمک می کرد و مثل او تا ان حد بی هنر و بی دست و پا نبود .... به نظرش لذت زندگی در خانواده ای چون خانواده خودش بیشتر از لذت زندگی با افرادی چون شاهرخی ها بود . در خانواده شاهرخی تقریبا هر کس برای خودش زندگی می کرد . به کس دیگری کار نداشت منزل فقط محل خواب بود و پول رفع کننده تمام نیازهایشان .
    وقتی به خود آمد دید کار درست کردن سالاد به پایان رسیده اما خیار ها را با پوست ریز کرده و گوجه ها را آنقدر درشت خرد کرده بود که می شد از بین
    پیازها و خیارها به اسانی انها را جمع کرد..خنده ی کوتاه شهریار باعث شد که بگوید:خب واسه ی دفعه ی اول زیاد هم بد نشد...
    شهریار لبخندی زد و گفت:خیلی هم عالی است.مهم مزه ی سالاد است...
     
  10. Sert oğul

    تاریخ عضویت:
    ‏12/11/10
    ارسال ها:
    17,634
    تشکر شده:
    6,359
    امتیاز دستاورد:
    113
    جنسیت:
    مرد
    حرفه:
    IOG
    پاسخ : رمان ميراث خانم بانو

    فصل 9
    خانوم بزرگ نزدیکی های صبح بیدار شده بود و تا صبح برای سلامتی افروز نماز خواند و دعا می کرد و با روشن شدن چراغها هم نگذاشت سلدا به راحتی بخوابد.صبح هم فورا سلدا را بیدار کرد تا با پدرش تماس بگیرد و از احوال افروز با خبر شود.سلدا با چشمانی خواب الود در حالی که شماره ی تماس پدرش را میگرفت غرولندکنان گفت:ااا من که گفتم خودش تماس میگیره جواب نمیده.
    خانوم بزرگ:دختر اینقدر بیخیال کم کم دارم فکر میکنم نکنه عوض مادر تو دارن مادر من و عمل میکنن.
    سلدا کفری شد و گفت:خانوم بزرگ...خب میگید من چیکار کنم تا شما بفهمید منم دل نگرانم...
    خانوم بزرگ اخم هایش را در هم کشید و گفت:هیچی..برو بگیر بخواب.
    سلدا با کلافگی گفت:اوف.ف..ف از دست شما خانوم بزرگ.حالا وقت قهر کردنه.خیلی خب بیا یکبار دیگر شمارش رو میگیرم.
    خانوم بزرگ با دلخوری گفت:خدایا صد هزار مرتبه شکرت که به من اولاد ندادی وگرنه می بایست من هم شاهد چنین روزی باشم مادرش رو بردند زیر کاردو چاقو دارن سلاخیش میکنند اونوقت این دختره گرفته خوابیده.خجالت نکش مادر .یا برو دوباره بگیر بخواب یا برو پایین با اقا نظام گل بگو و گل بشنو...
    سلدا که تلاشش را برای تماس با پدرش بی فایده دید گفت:خانوم بزرگ من کی با اقا نظام گل گفتم گل شنفتم.
    خانوم بزرگ در حالی که چادرش را مرتب میکرد داخل سجاده اش می گذاشت گفت:منظورم پسرش بود سلدا حواست رو جمع کن این پسره کارهاش مشکوکه فکر کنم خیالاتی توی سرش باشه.تا بنده خدارو گرفتار نکردی گوشی و بده دستش که شوهر داری...
    سلدا معترضانه گفت:این فکرا چیه...تازه کی گفته من شوهر دارم...
    خانوم بزرگ چشم غره ای به او رفت و گفت:لابد یادت رفته چند روز قبل بعد از اون هم شرط و شروط به اقا سروش جواب مثبت دادی و نامزد شدین. و بالاخره که زن و شوهر میشین .
    سلدا:نامزد داشتن با شوهر داشتن زمین تا اسمون فرق داره.
    خانوم بزرگ پشت دستش زدو گفت:خدا مرگم بده..دختر پاک هوایی شده.شنیده بودم دخترای امروزی بی قید شدن اما فکر نمی کردم همشون یکی باشند.تو اگر اینطوری حرف بزنی از سوگند دیگه توقعی نیست.
    -مگه من چی گفتم؟
    -لازم نیست حرفی بزنی درسته که پسره سگش شرف داره به اون پسره ی لوس و ننر.از حق نباید بگذری که اگر سروش نبود لایق هم بودین ولی تو به سروش جواب دادی و نامزدش هستی...
    سلدا با ناراحتی گفت:خانوم بزرگ میخوای حرف توی دهنم بگذاری یا از دهنم حرف بکشی بیرون؟
    خانوم بزرگ هم با ناراحتی گفت:دختر جون این موهارو توی اسیاب سفید نکردم.توی خونه ی اردلان هزار جور از این نگاها رو دیدم و تجربه کردم.عشاق سینه چاک هم زیاد دیدم یک نمونه همین نظام و یلدا...واسه من فیلم بازی نکن.دفعه ی اخرتم باشه که میشینی بغل دست اقا شهریار و سالاد درست میکنی.اون حلقه ی کوفتی توی انگشتت کن تا طرف بفهمه و بشینه سر جاش...
    سلدا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.خانوم بزرگ کنار او نشست و اینبار با لحنی ملایم تر گفت: من اگر حرفی میزنم به خاطر خودت میگم فکر میکنی اگه اقا شهریار بفهمه تو نامزد داری چیکار میکنه؟معلومه کلی فکر ناجور در مورد تو به سرش می افته فورا خودش رو میکشه کنار .اون که نمیدونه تو به چه دلیلی نامزد سروش شدی.تازه اگرم بفهمه به نظر من از اون مردهایی نیست که بخواد با هر ترفندی حریف رو کنار بزنه جوون با شعوری به نظر میاد.گیریم حالا این کارو کرد تو میتونی نامزدی رو بهم بزنی و مادرت رو دق مرگ کنی؟
    سلدا با صدایی اهسته گفت:خانوم بزرگ من شهریارو خیلی وقته میشناسم.
    خانوم بزرگ با تعجب به او نگاه کرد.سلدا هم نگاهش را به او دوخت در حالی که پرده ای از اشک جلوی چشمانش را گرفته بود ادامه داد:تورو خدا اینقدر سرزنشم نکنید من چطور میتونستم سروش را با ان همه التماس و زاری توی قلبم راه بدم وقتی قلبم خونه ی مهر یکی دیگه شده بود..خانوم بزرگ نمی تونم نمی تونم فراموشش کنم...من شهریار و دوست دارم.
    و اشک هایش روی گونه هایش جاری شد.خانوم بزرگ سر سلدا را در اغوش کشید و گفت:ای خدا این چه امتحان سختی است که از این دختر میگیری...اخه دخترکم چرا زودتر به من نگفتی تا فکری برات بکنم؟حالا دیگه نمیشه کاریش کرد.
    سلدا با اندوه گفت:مطمئن نبودم که او هم به من علاقمند باشد اصلا نمی دونستم که او فرزند اشرف است...
    خانوم بزرگ دست نوازشی به سر او کشیدو گفت:سعی کن اون خاطرات لعنتی رو زودتر تموم کنی و از اینجا بریم.
    -فکر میکنید با رفتن ما از اینجا همه چیز تموم میشه؟
    خانوم بزرگ سر سلدا را از روی شانه هایش بلند کرد و در چشمانش دقیق شد و گفت:بهتر است کاری کنی که بفهمد نامزد داری...در ضمن خیلی فرق میکنه که هرروز جلوت باشه تا اینکه دیگه نبینیش...اگر هم نمی توانی به او بگویی نامزد داری من این کار را میکنم..
    -نه خانوم بزرگ خودم در اولین فرصت این کار را میکنم.
    خانوم بزرگ در حالی که بلند میشد گفت:هرچه زودتر بهتر حالا هم بلند شو زودتر بریم پایین هیچ دوست ندارم مثل دیشب اختیار اشپزخانه بی افته دست یک مرد.
    سلدا لبخندی زدو گفت:اگه از حق نگذریم دست پخت خوبی داره..
    خانوم بزرگ چشم غره ای به او رفت و بعد با لبخندی گفت:تو هم با اون سالاد درست کردنت ابروی من رو بردی.
    سلدا خنده ی کوتاهی کردو گفت:به خودم قول دادم وقتی برگردیم خونه یه مدت وردست شما کدبانوگری رو یاد بگیرم.
    خانوم بزرگ لبخندی زدو گفت:هرچند توی منزل شاهرخی احتیاجی به داشتن این هنرها نیست.اما تصمیم عاقلانه ای گرفتی.
    سلدا گوشی همراهش را برداشت و به دنبال خانوم بزرگ از اتاق خارج شد.اما گویا باز هم دیر رسیده بودند شهریار میز صبحانه را به بهترین نحو چیده بود و مشغول ریختن چای در فنجان ها بود.خانوم بزرگ سلام بلند بالایی کرد و معترضانه گفت:اقا پسر مثل اینکه پدرتون به شما یاد ندادند که توی کار خانوم ها دخالت نکنید.
    شهریار به سمت انها برگشت و جواب سلام انها را داد و گفت:نه اخر فکر نمی کنه کارهای خانه از جمله اشپزی و تهیه ی صبحانه و چیدن میز غذا فقط مختص خانوم ها باشه...
    نظام با گفتن سلام وارد اشپزخانه شد و گفت:خانوم بزرگ شما که باید راضی و خوشحال باشی شهریار زحمت شمارا کم میکند.
    خانوم بزرگ از این حرف نظام بیشتر ناراحت شدو گفت:اینجوری خوشحال شدن مال ادمهای تنبل و کاهل است نه زنی به سن و سال من که سالهاست همچون کارمند وظیفه شناس سر ساعت در محل کارم اماده بودم و به بهترین شکل انجام وظیفه کردم....
    شهریار خنده ی کوتاهی کرد و پپشت میز نشست و گفت:مثل اینکه حق با شماست من معذرت میخوام که به حیطه ی کاری شما تجاوز کردم.فقط قول داده بودم که طی این مدت به سلدا اشپزی یاد بدهم که ان هم میسر نشد.
    خانوم بزرگ سینی چای را که شهریار ان طور رها کرده بود برداشت و روی میز قرار داد و در حالی که مقابل هر یک از انها فنجانی می گذاشت گفت:اولا این سلدا خانومی که قراره شما بهش اشپزی یاد بدهید تا دیروز من صبحانه اش را لقمه میکردم.شما خیلی همت کنید و خودش فراست به خرج بدهد توی این چند روزه میتونه یک تخم مرغ نیمرو کنه مگه سالاد دیشب یادتون رفته؟
    سلدا معترضانه گفت:خانوم بزرگ...
    نظام و شهریار هردو لبخند زدند.خانوم بزرگ با جدیت ادامه داد:دوما قرار نیست سلدا خانوم همسر مردی بشه که از او کار توی منزل و اشپزی را بخواد...
    این بار لبخند از لبان شهریار رخت بربست و سلدا با اوقات تلخی گفت:خانوم بزرگ تا چند وقت پیش که غر میزدین من و خواهرم بی هنریم فقط می خوریم و می خوابیم حالا که تصمیم گرفتم یک چیزایی از خونه داری یاد بگیرم باز ساز مخالف میزنی؟
    خانوم بزرگ چشم غره ای به او رفت و گفت:واسه من ابرو نتابون تو اگه راست میگی وردست خودم اشپزی رو یاد بگیر نه از یک اقای خلبان که فروشگاه لوازم ورزشی داره.
    نظام خنده ی کوتاهی کردو گفت:فکر کنم اخر این بحث به دلخوری تموم بشه.بهتره بحث رو تموم کنیم و صبحانه رو با نون های تازه که شهریار زحمتش رو کشیده و صبح زود گرفته بخوریم.بعد هم میریم سراغ یلدا و اون اردلان...
    خانوم بزرگ حرف اورا قطع کردو گفت:افروز امروز جراحی داشته و این خانومی که اینجا نشسته و با بیخیالی با من کل کل میکنه گویا دختر افروز است.حوصله ی کل کل کردن با من رو داره اما فکر نمی کنم دل و دماغ خوندن اون دفتر را داشته باشه...
    سلدا دلخور از گوشه کنایه های خانوم بزرگ خواست از سر میز بلند شود که صدای زنگ موبایلش اورا از رفتن منصرف کرد.فورا به گوشی پاسخ داد.پدرش بود خانوم بزرگ که متوجه ی تماس گیرنده شده بود با دلواپسی به دهان سلدا چشم دوخته بود.
    -سلام بابا حالتون خوبه؟از صبح دارم تماس میگیرم چرا جواب نمیدین؟مردم از دلواپسی حال مامان چطوره؟راست میگین...میدونستم جراح های اونجا کارشون حرف نداره اما این خانوم بزرگ با حرفای همیشگیش دلم رو به شور انداخت...خوبه سلام میرسونه...نه..نه..هنوز اینجا هستم..چشم..حتما...هر وقت مامان کاملا به هوش اومد تماس بگیرید میخوام باهاش حرف بزنم..میدونم..که نمی تونه حرف بزنه و فقط صدای من رو میشنوه ولی شنیدن صدای نفسهاش برام کافیه.متشکرم.فعلا خداحافظ.
    بعد از قطع تماس سلدا نگاهی گذرا به جمع انداخت و به خانوم بزرگ گفت:جراحی مامان به خوبی و با موفقیت انجام شد اما هنوز کاملا به هوش نیومده..
    نظام و خانوم بزرگ هم زمان گفتند:خدارو شکر.
    خانوم بزرگ پرسید :سوال نکردی چه وقت بر میگردند؟
    شهریار اینبار پاسخ داد:جراحی قلب به این اسونی ها که شما فکر میکنید نیست حداقل تا یکماه باید تحت نظر پزشک بمونه..
    خانوم بزرگ با ناراحتی گفت:خدارا شکر که به خیر گذشت اما تا برگردند من از دست این و اون خواهرش دق مرگ میشم...
    سلدا معترضانه گفت:خانوم بزرگ...
    نظام چایش را خورد و گفت:خب حالا که جراحی مادرت به خوبی تموم شدو خیالت راحت شد با اجازه ی خانوم بزرگ میریم سروقت دفتر خاطرات...شما که مخالفتی نداری..؟خانوم بزرگ گفت:من از خدا میخوام تا زودتر تموم بشه تا سلدا رو از اینجا ببرم.
    سلدا فورا بحث رو عوض کردو گفت:خانوم بزرگ تا شما میز صبحانه رو جمع میکنید و به کارها میرسید من توی باغ قدم میزنم هروقت کارتون تموم شد من رو خبر کنید..
    -من علاقه ای به گذشته ندارم اما چون شما اصرار میکنید پا به پای شما به خاطرات یلدا خانوم گوش میکنم.
    سلدا و نظام لبخندی زدند و سلدا از پشت میز برخاست خانوم بزرگ اضافه کرد:پالتویت را بپوش میترسم مریض بشی.
    افتاب زمستانی با حرارتر از روزهای دیگر بر زمین میتابید و قصد داشت اثری از ان برف سنگین بر جای نگذارد.باغ پوشیده از برف و مملو از گل و لای جای مناسبی برای قدم زدن نبود.سلدا قدم زنان به سمت درب خروجی باغ رفت از همان راهی که روز قبل شهریار برف های ان را تمیز کرده بود.
    با خود اندیشید با این سرعت که برفها اب میشود باید انتظار سروش را داشت هرچند دوست نداشت پای سروش به انجا باز شود اما ترجیح میداد شهریار مستقیما با سروش اشا شود.تا اینکه بی مقدمه خودش به او بگوید :می بخشید اقا من نامزد دارم.
    کاری که خانوم بزرگ از او خواسته بود.پوزخندی زدو و احساس کرد سرپوش گذاشتن بر روی احساسات و عواطفش مشکل ترین کاری است که در تمام عمرش انجام داده است.اصلا خانوم بزرگ از عشق چه میدانست اگر عشق را تجربه کرده بود ان طور بی رحمانه به عواطفش حمله ور نمی شد.و از او نمی خواست با نادیده گرفتن احساسات لطیفش فقط به زندگیش با سروش بی اندیشد..هرچند در این انتخاب اجبار نقش افرینی کرده بود.ولی باز هم انتخاب بود انتخاب خودش.به درب خروجی که رسید برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.راهی را که شهریار از برف پاک کرده بود را نگاه کرد گویی به قلب او منتهی میشد.چطور میتوانست فراموشش کند اصلا با سروش قابل قیاس نبود.سروش با ان رفتار بچه گانه اش با ان لباس پوشیدن جلف و از همه بدتر مدل موهای چندش اورش حالش را به هم میزد. تازگی ها متوجه شده بود که ابروهایش را هم بر میدارد.اصلا یک زن کامل بود نه یک مرد...
    خنده هایش همه پر عشوه تر از خنده های یک دختر جلف بود.اصلا مادر چطور راضی شده بود مرا به چنین ادمی بدهد.شکلکی در اورد در حال بازگشت به ساختمان ا یاد اوردن قد نه چندان بلندش با عصبانیت گفت:کوتوله ی سیریش...باید طلاقت بدهم..و از این حرف خودش خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:ای کاش میتونستم کادو پیچت کنم و پستت کنم برای دختر عمه ات سپید..و بعد در ذهنش شهریار را با او مقایسه کرد.چهره اش خیلی مردانه تر از او بود خیلی بلند خیلی قوی و خیلی محجوب.در تصورش لقبی هم برای او انتخاب کرد"یه غول بیابونیه خوشگل و خوش تیپ"نه همون هرکول..و بعد سعی کرد در تصوراتش خودش را در کنار او قرار دهد باید قدش خیلی بلندتر از من باشد.لابد توی لباس خلبانی خیلی قوی تر دیده میشه یا توی لباس های رزمی...چه میشد اگر سروش فقط...فقط یکی از محاسن شهریار را داشت.فقط به جای علافی و خوش گذرانی با دوستانش کمی به تحصیلات اهمیت میداد یا ورزشکار بود....اونوقت من این همه حرص نمی خوردم.اگر اینطور بود دیگه دل به شهریار نمی باختم و غرق گناه نمی شدم.
    -خانوم وثوق!
    از افکارش جدا شد و او را مقابلش دید.
    پدم میخواهد خواندن خاطرات را ادامه بدهید ظاهرا خانوم بزرگ علی رغم بی علاقگیشون خیلی زود کارهارو تموم کردند..و منتظر عکس العمل سلدا ماند.
    سلدا فورا نگاهش را از او گرفت و گفت:داشتم بر میگشتم داخل ساختمان.
    شهریار در حالی که شانه به شانه یاو قدم بر میداشت با کمی تردید پرسید:شما از بودن در اینجا با بودن من معذب هستید درسته..؟
    سلدا یکه ای خورد و با دستپاچگی گفت:نه...نه..چرا این فکر را میکنید.