همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید یا چو مرغم بگلستان ارم یاد کنید روز شادی همه کس یاد کند از یاران یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید گر چنانست که از دلشدگان میپرسید گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید چشم دارم که من خستهٔ دلسوخته را به نم چشم گهربار قلم یاد کنید هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید از مهدی سهیلی لطفا
با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟ پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟ و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟ نه ، ای امید من ! دیوانه ی تو ام افسونگر منی هر جا ، به هر زمان _ در خاطر منی از اضغر معاذی لطفا
بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد... و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست نسیم با هوس رخت های روی طناب به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟ میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست از سید احمد ادیب پیشاوری لطفا
خرد، چیره بر آرزو داشتم جهان را به کممایه بگذاشتم سپردم چو فرزند مریم، جهان نه شامم مهیا و نه چاشتم تنآسایی آرد روان را گزند گزند روان خوار بگذاشتم زمانه بکاهد تن و، بنده نیز بر آیین او هوش بگماشتم چو تخم اَمل، بار رنج آورد نه ورزیدم این تخم و نه کاشتم زدودم ز دل نقش هر دفتری ستردم همه آنچه بنگاشتم بعدی از اسدی توسی
که چون خوانی از هر دری اندکی بسی دانش افزاید از هر یکی ز رستم سخن چند خواهی شنود گمانی که چون او به مردی نبود رهی معیری لطفا
داریم دلی صاف تراز سینه صبح در پاکی و روشنی چو آیینه صبح پیکار حسود با من امروزی نیست خفاش بود دشمن دیرینه صبح از صائب تبریزی لطفا
یک بار بی خبر به شبستان من درآ چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم از در گشادهروی چو صبح وطن درآ مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را بیرون در گذار و به این انجمن درآ از رودکی لطفا
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد هم بیتو چراغ عالم افروز مباد با وصل تو کس چو من بد آموز مباد روزی که ترا نبینم آن روز مباد از محتشم کاشانی لطفا
سروی از یزد گذر کرد به کاشانهٔ ما که ازو چون ارم آراسته شد خانهٔ ما با دلی گرم نشاط آمد و از حرف نخست گشت افسرده دل از سردی افسانهٔ ما فتنه را سلسله جنبان نشد آن زلف که هیچ اعتباری نگرفت از دل دیوانهٔ ما به شراب لبش آلوده نگردید که دید پر ز خوناب جگر ساغر و پیمانهٔ ما فاضل نظری لطفا
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد از فریدون مشیری plz